🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۷ 🌹🌹
🇮🇷 ناگهان ، از طرف سمت راست ماموران ،
🇮🇷 دختر بچه ای با پوشیه ای بر صورتش ،
🇮🇷 از پشت ماموران ، بیرون آمد
🇮🇷 و از طرف چپ نیز ،
🇮🇷 چندتا گربه به طرف ماموران مسلح رفتند .
🇮🇷 ناگهان ، یکی از آن گربه ها ، انسان شد .
🇮🇷 و همه افراد مسلح را بیهوش کرد .
🇮🇷 سپس ، به طرف سمیه آمد و گفت :
🐈 نگران نباشید دخترا ، همه چی تموم شد
🐈 جاتون امن هست
🐈 و اما شما دختر پوشیه پوش
🐈 خیلی دختر نترس و شجاعی هستی ،
🐈 که اومدی تو قلب آمریکا ،
🐈 و داری با آمریکایی ها می جنگی .
🐈 من فرامرزم ، بهم میگن پسر گربه ای
🇮🇷 دختر بچه پوشیه پوش نیز ، جلو آمد
🇮🇷 و با مهربانی گفت :
👑 منم شیعه فاطمه هستم ،
👑 بهم میگن دختر شگفت انگیز
🇮🇷 سمیه با تعجب و شگفتی زیاد گفت :
🌹 خوشبختم
🇮🇷 فرامرز به دختران گفت :
🐈 همه آروم ، دنبال من بیاین
🇮🇷 فرامرز ، دختران را ،
🇮🇷 به طرف بیرون ، هدایت کرد .
🇮🇷 ناگهان ، چند مامور دیگر ، سر رسیدند .
🇮🇷 دختران عقب ، جیغ زدند و فرار کردند
🇮🇷 اما سمیه ، به آنها حمله کرد .
🇮🇷 دوید و روی سرامیک لیز خورد
🇮🇷 دو نفر را با پا به زمین انداخت .
🇮🇷 سپس سلاح یکی از آنان را گرفت
🇮🇷 و با پا لگدی به نفر سوم زد
🇮🇷 و اسلحه را از نفر چهارم گرفت
🇮🇷 و بقیه را مجبور کرد تا تسلیم شوند .
🇮🇷 و با کمک دختران ، دست و پای همه را بست .
🇮🇷 فرامرز ،
🇮🇷 همه دختران را ، سوار اتوبوس ها کرد
🇮🇷 و به دوستش صادق گفت :
🐈 اینارو به خانه امن منتقل کن .
🇮🇷 هاشم ، دوست دوم فرامرز نیز ،
🇮🇷 پشت در منتظر آنها بود
🇮🇷 و با شنیدن صدای بوق اتوبوس ،
🇮🇷 در را برای آنها باز کرد .
🇮🇷 سمیه با تعجب به صادق گفت :
🌹 اون پسره واقعا می تونه گربه بشه ؟!
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
پویش مطالبه گری
تل آویو و حیفا را با خاک یکسان کنید
جهت امضاء کلیک کنید 👇👇
https://asle8.24on.ir/n/97
فقط یک دقیقه وقت شمارو می گیره
لطفا هم امضا کنید هم نشر دهید
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۸ 🌹🌹
🇮🇷 سمیه با تعجب به صادق گفت :
🌹 اون پسره واقعا می تونه گربه بشه ؟!
🇮🇷 صادق لبخندی زد ولی چیزی نگفت .
🇮🇷 سپس برای سمیه و دختران ،
🇮🇷 پاسپورت درست کردند
🇮🇷 و آنها را به کشور ترکیه فرستادند
🇮🇷 سپس از ترکیه به ایران ، برگشتند .
🇮🇷 بچه های بسیج دانشگاه و نیروهای پلیس ،
🇮🇷 در فرودگاه ، منتظر آمدن سمیه بودند
🇮🇷 و با گل و شیرینی ، از او استقبال کردند .
🇮🇷 فردای آن روز ،
🇮🇷 از طرف پلیس ویژه امنیت شهر اهواز ،
🇮🇷 سمیه را به یک جلسه محرمانه ، دعوت کردند .
🇮🇷 سمیه به آدرسی که به او دادند ، رفت .
🇮🇷 آدرس یک مسجد بود
🇮🇷 سمیه وارد آن مسجد شد .
🇮🇷 دو نفر دم در ایستاده بودند .
🇮🇷 به سمیه گفتند :
🚨 لطفا بفرمائید بالا ...
🇮🇷 سمیه ، از پله ها بالا رفت .
🇮🇷 و با تعجب ، دختری را در حال پرواز دید .
🇮🇷 آقایی به نام نصرتی جلو آمد و گفت :
💎 سلام علیکم خانم سیاحی
💎 به مسجد ما خوش آمدید
💎 لطفا بیائید دنبال من
🇮🇷 سمیه ، آرام و با احتیاط قدم می زد .
🇮🇷 اما نگاهش ، به طرف آن دختر بود
🇮🇷 ناگهان گربه ای ،
🇮🇷 طرف راست او ، با او هم قدم شد
🇮🇷 سمیه کمی ترسید و خواست جیغ بزند
🇮🇷 که تبدیل به انسان شد
🇮🇷 سپس دختر شگفت انگیز ،
🇮🇷 از طرف چپ سمیه ، با سمیه همراه شد .
🇮🇷 سمیه ، نگاهی به طرف چپ و راستش کرد
🇮🇷 و به آنها گفت :
🌹 شما همونایی هستین که مارو نجات دادید ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 بله حاج خانم ، مائیم
🐈 پسر گربه ای و دختر شگفت انگیز
🇮🇷 سمیه به دختر شگفت انگیز گفت :
🌹 تو بودی که داشتی پرواز می کردی ؟!
🇮🇷 شیعه فاطمه گفت :
👑 بنده فقط کاری را کردم
👑 که خداوند به بنده یاد داده
🇮🇷 هر سه ، وارد اتاق جلسات شدند
🇮🇷 آقای نصرتی گفت :
💎 خیلی خوش آمدید
💎 لطفا بفرمائید بنشینید .
💎 و اما شما ، خانم سیاحی !
💎 یه راست میرم سر اصل مطلب
💎 ما شما رو اینجا دعوت کردیم
💎 تا از شما خواهش کنیم
💎 که به گروه ما بپیوندید .
🇮🇷 سمیه گفت :
🌹 گروه چی ؟! برای کی ؟! هدفتون چیه ؟!
🇮🇷 آقای نصرتی گفت :
💎 ماموریت ما ، حفظ امنیت ایرانه
💎 و بیشتر روی تهدیدات خارجی ، متمرکزیم
💎 شما سه نفر ، با پشتیبانی ما ،
💎 به ماموریت های خارج از کشور میرین
💎 هر جا که احساس خطر کردیم
💎 یا قراره عملیاتی علیه مردم ما ، انجام بشه
💎 شما باید اون خطرات و تهدیدات رو دفع کنید
💎 تا انشالله هیچ گزندی ، به مردم عزیز ما نرسه
🌹 پایان 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
🎬 قسمت اول
💎 چند نفر از دانشجویان دختر و پسر ،
💎 جشنی در منطقه کیانپارس ، ترتیب دادند
💎 سمیه را نیز دعوت کردند
💎 اما سمیه ، دعوت آنان را نپذیرفت
💎 و به آنها سفارش کرد
💎 تا از گرفتن جشن مختلط و پر سر و صدا ،
💎 اجتناب کنند
💎 سپس مرضیه را دعوت کردند
💎 مرضیه ، دعوت آنان را پذیرفت .
💎 و بدون اینکه چیزی به سمیه بگوید
💎 به جشن مختلط آنان رفت .
💎 در همان جشن ،
💎 دختران مواد فروش ،
💎 در شربت مرضیه ،
💎 مواد مخدر ریختند .
💎 فردای آن روز ، مرضیه ،
💎 احساس سردردی و گیجی می کرد
💎 دوباره همان دختران موادفروش ،
💎 مرضیه را به صرف چایی دعوت کردند .
💎 و باز در چایی او ، مواد گذاشتند .
💎 مرضیه بعد از خوردن آن چایی ،
💎 سردردش خوب شد .
💎 چند روز ، این کار را با او ادامه دادند
💎 تا مرضیه کاملا معتاد شد .
💎 سپس ، یک روز کامل ،
💎 هیچی به او ندادند
💎 تا به خماری و گیجی و بدن دردی افتاد
💎 نزد او آمدند و به او گفتند :
🔥 داروی تو ، فقط مواد مخدر است .
💎 مرضیه ، خیلی ناراحت شد
💎 فهمید که آن دختران ،
💎 او را معتاد کردند
💎 از دست آنها عصبانی شد
💎 و به آنها حمله کرد
💎 خواست آنها را خفه کند
💎 اما قدرتی در بدنش نداشت .
💎 دوباره به مرضیه گفتند :
🔥 اگه می خوای خوب بشی ،
🔥 باید مواد مصرف کنی .
🔥 ما هم هیچ پولی ازت نمی گیریم
🔥 ناسلامتی ما با هم رفیقبم .
💎 سپس او را به خانه ای بردند
💎 که در آن همه معتادان جمع بودند .
💎 و هر کدام در گوشه ای نشسته بود
💎 و مواد می کشید
💎 اوایل ،
💎 مواد رایگان به مرضیه می دادند
💎 اما وقتی مرضیه کاملا معتاد شد ،
💎 مواد را برای او ، پولی کردند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
📚 @dastan_o_roman
#فصل_چهارم_داستان_پسر_گربه_ای
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
یک خبر هیجانی ... الله اکبر
از شدت شادی ،
روحم می خواد از تنم جدا بشه
خدایا شکرت
نمُردَم و وعده صادق ۲ رو ،
با چشم خودم دیدم
بیش از ۴۰۰ موشک هایپرسونیک ،
در ۱۰ دقیقه به اسرائیل رسیدند .
اسرائیلی های ملعون میگن
۱۸۰ تا موشک به هدف اصابت کردند
خدایا شکرت ... الله اکبر
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت دوم
💎 چند روز بعد ،
💎 مرضیه را به خاطر اعتیاد ،
💎 از دانشگاه اخراج کردند .
💎 مرضیه نیز ، عصبانی و گریان ،
💎 از دانشگاه بیرون رفت .
💎 اما نمی توانست به خانه برود
💎 چون از پدر و مادرش ، خجالت می کشید
💎 پدر و مادری که برای او ،
💎 خون و دل خوردند و خیلی زحمت کشیدند
💎 پدر و مادری که ، همه تلاش خود را کردند
💎 تا مرضیه درس بخواند
💎 و به موقعیت اجتماعی خوبی برسد .
💎 مرضیه ، در پارک کنار دانشگاه نشسته بود
💎 و زار زار گریه می کرد .
💎 ناگهان ، همان دختران مواد فروش ،
💎 به طرف مرضیه آمدند ،
💎 و از اخراجش ، ابراز تاسف کردند
💎 و او را ، به پاتوق خودشان ، دعوت کردند
💎 اما مرضیه قبول نکرد
💎 و همه این اتفاقات را ، تقصیر آنها می دانست
💎 به خاطر همین ، با عصبانیت و ناراحتی ،
💎 سر آنها داد زد و گفت :
🌟 برید لعنتیا ، دیگه از جون من چی می خواین
🌟 معتادم کردید ، اخراجم کردید ،
🌟 بدبختم کردید
🌟 آبروی منو پیش دوستام بردید
🌟 دیگه از جون من چی می خواین ؟!
💎 یکی از دخترای موادفروش به مرضیه گفت :
🔥 خیلی خب بابا ، چته ؟! داد نزن
🔥 ما فقط می خواستیم کمکت کنیم
🔥 بیا این آدرسو بگیر
🔥 اگه مواد خواستی ، بیا به همین آدرس .
💎 دختران موادفروش ، آدرس را دادند و رفتند
💎 مرضیه نیز ، آدرس را به گوشه ای انداخت
💎 و در پارک ، مشغول قدم زدن شد
💎 اما هر چه می گذشت ، بی تاب تر می شد
💎 بدن و استخوان هایش ، درد می کرد
💎 نیاز به مواد مخدر داشت
💎 تا دوباره حالش ، خوب شود .
💎 اما مرضیه با خود می گفت :
🌟 نه ؛ من باید ترک کنم ،
🌟 من باید صبر کنم تا این زهرماری ،
🌟 از بدنم بیرون بره
💎 هر چه می گذشت ،
💎 تحمل درد برای او ، سخت تر می شد
💎 آرام آرام ،
💎 به طرف برگه آدرس آمد .
💎 و دو دل بود که آن را بردارد یا خیر
💎 ناگهان آن را برداشت و رفت .
💎 به منطقه کیانپارس که رسید
💎 نشانی روی برگه را ،
💎 از مردم و مغازه داران پرسید
💎 به در خانه که رسید ، زنگ خانه را زد
💎 خودش را معرفی کرد و وارد شد .
💎 افراد کامبیز ، او را زندانی کردند
💎 به او ، آب و غذا و مواد دادند
💎 اما اجازه بیرون رفتن ، به او ندادند
💎 مرضیه داد می زد و کمک می خواست ،
💎 اما کسی کمکش نکرد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت سوم
💎 فردای آن روز ، دیگر به مرضیه مواد ندادند
💎 به مرضیه گفتند :
🔥 تو امروز آزادی ، می تونی بری
🔥 و مواد رو از دخترا بگیر
💎 مرضیه را ، در پارک راه آهن پیاده کردند
💎 مرضیه ، در پارک ،
💎 دنبال دختران مواد فروش می گشت
💎 آنها در پارک نشسته بودند
💎 مرضیه ، نزد آنها رفت و از آنها خواست
💎 تا به او مواد بدهند .
💎 اما دختران مواد فروش وظیفه داشتند
💎 مرضیه را معطل کنند
💎 تا دختر پوشیه پوش سر برسد .
💎 و او را در تله بیاندازند
💎 یعنی مرضیه ،
💎 طعمه ای برای به دام انداختن سمیه بود .
💎 بعد از آمدن سمیه و دعوایش
💎 با دختران موادفروش و چهار مرد غول آسا ،
💎 دوباره مرضیه را دزدیدند
💎 و با ماشین دیگر ، سمیه را با خود بردند .
💎 مرضیه را ، به خانه ای بیرون شهر بردند
💎 و او را در اتاقی زندانی کردند .
💎 در آن اتاق ، دختران دیگری نیز بودند
💎 یکی از آن دختران شیدا بود
💎 که از چند روز پیش ، گم شده بود .
💎 همه آن دختران ،
💎 فریب حرف های مواد فروشان ،
💎 و دورغ های اساتید بی سواد را خورده بودند
💎 موادفروشان و قاچاقچیان انسان ،
💎 به دختران وعده داده بودند
💎 تا آنها را به خارج ببرند
💎 و برایشان کار و زندگی خوبی درست کنند
💎 دختران نیز ، به حرفهای آنها اعتماد کردند
💎 تا شاید
💎 به زندگی پر از خوشبختی و آرامش برسند
💎 قرار بود یک مرد آمریکایی ،
💎 همه آن دختران را بخرد
💎 و با خود به ترکیه ببرد .
💎 و از آنجا نیز ، آنها را به آمریکا منتقل کند .
💎 اما بعد از دستگیری کامبیز و افرادش ،
💎 آن مرد آمریکایی ، مخفی شد
💎 و ارتباطش را با کامبیز قطع کرد .
💎 نگهبانان این دختران نیز ، بلاتکلیف ماندند
💎 از یک طرف ، خیلی ترسیده بودند
💎 که نکند آنها نیز لو بروند
💎 و از طرف دیگر ،
💎 نمی دانستند که با این دختران چکار بکنند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla