📗 داستان کوتاه دیوار گِلی
🏔 مرد زاهدی ، در اواخر عمرش ،
⛰ دیگر نمی توانست با پای خود ،
🗻 به جایی برود ؛
🏔 و چون در آن زمان ،
⛰ ماشین و موتور نبود ،
🗻 ناچاراً از کسی خواهش می کرد
🏔 تا او را به کول می گرفت ،
⛰ و به این طرف و آن طرف می برد ،
🗻 مرد زاهد ، بدن لاغری داشت
🏔 هر کس او را کول می کرد ،
⛰ در مسیرهای کوتاه خسته نمی شد
🗻 یک روز ،
🏔 کارهای مرد زاهد زیاد بودند
⛰ کسی که او را به کول گرفته
🗻 خسته شده بود ؛
🏔 لذا در کنار کوچه ،
⛰ او را به زمین گذاشت .
🗻 تا کمی استراحت کند .
🏔 ناگهان بدن مرد زاهد ،
⛰ به دیوار کاه گِلی خانه ی مجاور ،
🗻 برخورد کرد ،
🏔 و چند پر کاه و کمی خاک ،
⛰ از آن دیوار ، بر زمین افتاد .
🗻 مرد زاهد نگران و غمگین شد .
🏔 به سمت آن خانه رفت
⛰ و در را کوبید .
🗻 صاحب خانه آمد ،
🏔 و مرد زاهد را شناخت ،
⛰ او را احترام کرد و عرض ارادت نمود .
🗻 مرد زاهد را به خانه اش دعوت کرد
🏔 اما نپذیرفت و فرمود :
🕌 من به دیوار خانه شما تکیه دادم ،
🕌 و کمی از خاک و کاه از آن ،
🕌 به زمین ریخت .
🕌 بفرمایید چقدر باید بدهم
🕌 تا جبران آن شود .
🏔 صاحب خانه عرض کرد :
🏝 آقا اختیار دارید ،
🏝 منزل من مال شماست .
⛰ آقا در جواب فرمود :
🕌 قیامت این تعارف ها را نمی شناسد
🕌 یا رضایت بده و حلال کن ،
🕌 یا بگو چقدر باید خسارت بدهم .
🗻 صاحب خانه او را بخشید و حلال کرد
🏔 مرد زاهد هم ، با خیالی راحت ،
⛰ خداحافظی کرد و رفت .
🗻 صاحب خانه ، هنوز ایستاده بود
🏔 و دور شدن او را ، تماشا می کرد
⛰ و با خودش گفت :
🏝 او به خاطر یک ذره خاک ،
🏝 اینقدر حلالیت گرفت
🏝 من به خاطر این همه غفلت ،
🏝 به خاطر این همه حق الناس ،
🏝 به خاطر این همه ظلم به مردم
🏝 ظلم به زن و بچه و همسایه ،
🏝 چقدر باید حلالیت بگیرم ؟!!
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#دیوار_کاهگِلی #داستان_کوتاه
#حق_الناس #حلالیت
#طرح_درس #درس_نامه #درسنامه
07 Kenare Man Bash.mp3
2.66M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت هفتم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۲۴ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 شب شد و همه خوابیدند .
🇮🇷 فرامرز ، به فکر مینه افتاد .
🇮🇷 دنبال راهی بود تا بتواند مینه را پیدا کند
🇮🇷 و او را آزاد کرده ، به ایران ببرد .
🇮🇷 علاوه بر مینه ،
🇮🇷 یاد گربه هایی افتاد
🇮🇷 که به آنها قول داده بود که آزادشان کند .
🇮🇷 و همچنین به قتلی که دیده بود ،
🇮🇷 و الماسهای در قفس گربه ها ،
🇮🇷 و اینکه نمی داند
🇮🇷 آیا دوباره انسان می شود یا خیر .
🇮🇷 فرامرز با خودش گفت :
🐈 تا حالا ، هر دو شب یکبار ، انسان شدم
🐈 و چیزی کمتر از دو ساعت بعدش ،
🐈 دوباره گربه شدم .
🐈 و هر بار که انسان شدم ،
🐈 دقیقا قبل از طلوع آفتاب بود .
🐈 اگر این حالت همیشگی باشه ،
🐈 پس باید برای این یکی دو ساعت ،
🐈 برنامه ریزی کنم .
🐈 از آخرین باری که انسان شدم ،
🐈 دو روز می گذره
🐈 پس امشب ممکنه بازم انسان بشم .
🐈 اگر امشب هم انسان بشم ،
🐈 با این قفسِ کوچولو ، حتما آسیب می بینم .
🐈 اگر هم شانس بیارم و قفس بشکنه
🐈 و بلفرض که سالم به در بردم
🐈 حتماً سروصدای شکستن قفس و افتادنش ،
🐈 اهل خونه رو بیدار می کنه .
🇮🇷 فرامرز ، طاقت نیاورد و قصد فرار نمود .
🇮🇷 از هوش انسانی اش کمک گرفت ،
🇮🇷 و با خلال دندانی که کنارش بود ،
🇮🇷 موفق شد درب قفس را باز کند .
🇮🇷 سپس آرام از خانه بیرون آمد .
🇮🇷 و آدرس بازار را در ذهنش مرور کرد .
🇮🇷 به طرف بازار رفت .
🇮🇷 سپس از بازار به طرف خانه حمزه دوید .
🇮🇷 داخل خانه شد .
🇮🇷 و به طرف انباری که گربه ها در آن بودند ،
🇮🇷 رفت .
🇮🇷 گربه ها از دیدنش خوشحال شدند .
🇮🇷 و با کلی ذوق و شوق به میو میو افتادند .
🇮🇷 بعد از سلام و احوالپرسی ،
🇮🇷 فرامرز ، به آنها گفت که یک انسان است .
🇮🇷 اما گربه ها ، حرفش را باور نکردند .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 باشه باور نکنید ولی اگر انسان شدم
🐈 من آزادتون می کنم و الماسهارو می برم
🐈 اما برای بیرون رفتن از اینجا ،
🐈 به کمک شما احتیاج دارم
🐈 باید کمکم کنید تا از نگهبانها بگذریم .
🇮🇷 گربه ها ، با حالتی خندان و مسخره آمیز ،
🇮🇷 به همدیگر نگاه کردند .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 من خیلی خستم ، امروز نخوابیدم
🐈 میرم یه چرتی بزنم .
🐈 اگه کسی اومد ، حتما بیدارم کنید .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
08 Kenare Man Bash.mp3
2.68M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت هشتم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۲۵ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز کنار قفس گربه ها خوابید .
🇮🇷 با صدای اذان صبح ،
🇮🇷 انسان شد و از خواب پرید .
🇮🇷 با تمام خستگی هایش ،
🇮🇷 به سرعت ، قفس گربه ها را باز کرد .
🇮🇷 و گربه ها را آزاد کرد .
🇮🇷 آن گربه هایی که ، انسان شدن او را دیدند
🇮🇷 بعضی ها ، در شک و تردید بودند .
🇮🇷 که این انسان ، واقعا همان فرامرز است یا نه
🇮🇷 آیا به او اعتماد کنند یا نه ؟
🇮🇷 و بعضی از گربه ها ، حرف او را باور کردند .
🇮🇷 و به بقیه گربه ها گفتند :
🐱 اون واقعا انسانه ، می تونه تبدیل بشه
🐱 پس حالا که به خاطر نجات ما اومده
🐱 پس نباید تنهاش بذاریم
🇮🇷 فرامرز ، الماس ها را از قفس برداشت .
🇮🇷 و به همراه گربه ها ،
🇮🇷 آرام از اتاق بیرون رفتند .
🇮🇷 فرامرز و گربه ها ،
🇮🇷 دو نگهبان را غافلگیر کردند .
🇮🇷 فرامرز ، دست و پا و دهان آنها را بست .
🇮🇷 و با گربه ها ، به طرف پلیس رفت .
🇮🇷 سر راه ، به این فکر می کرد :
🐈 که با الماس ها باید چکار کنم .
🐈 اگر دوباره گربه شدم ، چی ؟!
🇮🇷 ناگهان چشمش به مسجد افتاد .
🇮🇷 فرامرز ، کمی فکر کرد و داخل مسجد شد .
🇮🇷 ابتدا کیسه الماس ها را ،
🇮🇷 داخل کفشداری گذاشت و در آن را قفل کرد
🇮🇷 و تصمیم داشت تا چند روز در همان جا بمانند
🇮🇷 سپس به این فکر افتاد
🇮🇷 که شاید یکی از نمازگزاران یا خادمان مسجد
🇮🇷 آنها را پیدا کند و تحویل پلیس دهد .
🇮🇷 فرامرز ، برگشت و الماسها را در آورد
🇮🇷 و به طرف امام جماعت مسجد رفت .
🇮🇷 بعد از سلام و احوالپرسی به زبان عربی ،
🇮🇷 از ایشان خواهش کرد ؛
🇮🇷 تا این کیسه را به امانت بپذیرد .
🇮🇷 اما امام جماعت ، ابتدا امانت را قبول نکرد ؛
🇮🇷 ولی بعد از اصرار زیاد فرامرز ،
🇮🇷 مجبور شد تا آنها را به امانت قبول کند .
🇮🇷 سپس به طرف پلیس رفت .
🇮🇷 و گربه ها ، پشت سر او می آمدند .
🇮🇷 مردم از دیدن فرامرز ،
🇮🇷 و گربه هایی که پشت سر او می آمدند
🇮🇷 بسیار تعجب کردند .
🇮🇷 فرامرز ، داخل مرکز پلیس شد .
🇮🇷 و گربه ها ، بیرون پاسگاه ، منتظرش بودند .
🇮🇷 فرامرز ، گزارش قتل احمد ، توسط حمزه را ،
🇮🇷 به صورت شفاهی و کتبی ، به پلیس داد .
🇮🇷 و مکان جنازه را نیز به آنها گفت .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
هدایت شده از 🧠 چیستان ، معما ، مسابقه
🧐 #چیستان 🤔
🧠 ۱۱۹. آن چیست چیستان است
🧠 هم در دهان است
🧠 هم گلی تو گلدان است
🧠 هم نام دختران است
🧠 @moaama_chistan
🇮🇷 @amoomolla
09 Kenare Man Bash.mp3
3.28M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت نهم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
📚 داستان کوتاه پیمان یاری
🌟 مردی که أهل حجاز بود ، به مکه آمد
🌟 و مالی را به عاص بن وائل ، فروخت
🌟 اما عاص ، پولش را نداد و رفت .
🌟 مرد حجازی دنبالش دوید .
🌟 او را صدا زد و گفت :
🌷 پس پول من چی میشه ؟!
🌟 اما عاص بدجنس ،
🌟 جواب او را نداد و به راهش ادامه داد .
🌟 عاص داخل یک خانه شد .
🌟 و محکم در را بست .
🌟 مرد حجازی ، در را رد .
🌟 اما کسی در را برایش باز نکرد .
🌟 او در را می زند و می گوید :
🌷 آقا من اینجا غریبم و کسی رو ندارم
🌷 پولی هم ندارم تا به شهرم برگردم
🌷 یا کالای منو بده یا پولمو
🌟 عاص بن وائل ، با اخم و بداخلاقی ،
🌟 و با عصبانیت ، در را باز کرد
🌟 و او را از خانه اش بیرون نمود .
🌟 و پولش را نداد و سرش داد زد .
🌟 و به دروغ گفت :
😡 تو هیچ کالایی به من ندادی ،
😡 از اینجا برو
🌟 مرد حجازی ،
🌟 پیش بزرگترها و شیوخ قریش رفت
🌟 و از آنها خواهش کرد
🌟 تا کمکش کنند .
🌟 ولی آنها هم تحویلش نگرفتند ،
🌟 و جوابش را ندادند .
🌟 و حاضر به گرفتن حق او نشدند .
🌟 مرد حجازی ،
🌟 وقتی دید کسی کمکش نمی کند ،
🌟 و از آن طرف مالش را دزدیدند
🌟 و پولی نداشت تا بوسیله آن ،
🌟 به شهر و خانه خود برگردد ؛
🌟 دلش شکست و با ناراحتی ،
🌟 بالای کوه ابی قبیس رفت .
🌟 از بالای کوه ابی قبیس ،
🌟 همه شهر مکه و خانه خدا ،
🌟 راحت تر دیده می شوند .
🌟 مرد حجازی ، اول به آسمان نگاه کرد
🌟 بعد به خانه خدا نگاه چشم دوخت
🌟 اشک در چشمانش جمع شد
🌟 و از ناراحتی و عصبانیت ،
🌟 فریاد مظلومانه ای سر داد .
🌟 و با صدای بلند ،
🌟 از مردم مکه ، کمک خواست .
🌟 زبیر ( عموی پیامبر ) ،
🌟 با شنیدن صدای مظلومانه آن غریبه ،
🌟 بی معطلی ، از جا بلند شد .
🌟 و همراه حضرت محمد ( ص) ،
🌟 که آن زمان ۲۰ ساله بودند ؛
🌟 به سراغ صاحب صدا رفتند .
🌟 وقتی او را پیدا کردند ؛
🌟 او را دلداری دادند و گفتند :
🌹 چی شده مرد ؟! مشکلت چیه ؟!
🌟 مرد حجازی با ناراحتی گفت :
🌷 یه آقایی به نام عاص ،
🌷 کالایی از من خرید ؛
🌷 ولی پولم رو نمیده .
🌟 زبیر ، دست آن مرد را گرفت
🌟 و به خانه خود برد
🌟 و پذیرایی مفصلی از او نمود
🌟 سپس پیش بزرگان قبائل رفت ،
🌟 و از آنان خواهش کرد
🌟 تا در یاری به مظلومان ،
🌟 و گرفتن حق آنان ، کمکش کنند .
🌟 زبیر موفق شد چندتا از قبایل را ،
🌟 با خود همراه کند .
🌟 سپس همگی ،
🌟 در خانه عبدالله پسر جدعان ،
🌟 جمع شدند ؛
🌟 و در آنجا ،
🌟 پیمانی به نام حلف الفضول نوشتند
🌟 و دستهای خود را ،
🌟 به نشانه تعهد در برابر پیمان ،
🌟 در آب زمزم فرو بردند و گفتند :
🌹 نباید به هیچ شخص
🌹 چه غریبه چه آشنا ، ستم شود ؛
🌹 و باید حق مظلوم را از ظالم بگیریم !
🌹 و از ایجاد بی نظمی ، اغتشاش ،
🌹 فساد و دزدی ، جلوگیری کنیم .
🌹 و با هم دربرابر دشمنان مقاومت کنیم
🌹 و از خانه کعبه حمایت نمائیم و...
🌟 بعد از بستن پیمان ،
🌟 با هم دیگه پیش عاص رفتند ،
🌟 و پول مرد حجازی را ، از او گرفتند
🌟 و به صاحبش دادند .
🌟 مرد حجازی هم ، خیلی تشکر کرد
🌟 و برای آنها دعای خیر نمود .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #پیمان_یاری #پیامبر #حضرت_محمد #هفده_ربیع_الاول #هفته_وحدت #عید_مبعث
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۶ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، گزارش قتل احمد را ، به پلیس داد
🇮🇷 پلیس نیز به فرامرز گفت :
🚔 باید اینجا بمونی تا واقعیت معلوم بشه
🇮🇷 پلیس ، در حال پیگیری مجوز قضایی بود
🇮🇷 که فرامرز ، دوباره گربه شد .
🇮🇷 و به دوستانش ملحق شد .
🇮🇷 مایک کید نیز ، از خواب بیدار شد .
🇮🇷 و فرامرز را در قفس ندید .
🇮🇷 فیلم مداربسته را نگاه کرد .
🇮🇷 و لحظه فرار فرامرز را به دقت تماشا کرد .
🇮🇷 و از اینکه یک گربه بتواند ،
🇮🇷 هوشمندانه درب قفس را باز کند ،
🇮🇷 خیلی تعجب کرد .
🇮🇷 به خاطر همین مصمم تر شد ،
🇮🇷 تا به هر قیمتی که شده ، آن گربه را پیدا کند .
🇮🇷 سپس یک گروه استخدام کرد ،
🇮🇷 تا فرامرز را برایش پیدا کنند .
🇮🇷 حمزه نیز مشغول خوردن صبحانه بود
🇮🇷 که به او اطلاع دادند
🇮🇷 که یک مرد به همراه چند گربه ،
🇮🇷 به نگهبان ها حمله کرد و با گربه ها فرار کرد .
🇮🇷 حمزه ، از شنیدن این خبر شوکه شد
🇮🇷 و با سرعت به طرف الماسها رفت .
🇮🇷 اما هیچ اثری از آنها پیدا نکرد .
🇮🇷 فوراً دستور داد
🇮🇷 تا فرامرز و گربه ها را پیدا کنند .
🇮🇷 حکم بازدید از خانه حمزه صادر شد
🇮🇷 اما پلیس ، هر چه دنبال فرامرز گشت
🇮🇷 هیچ اثری از او پیدا نکرد .
🇮🇷 ابتدا به او شک کردند ،
🇮🇷 اما بعد خیال کردند که از ترسش فرار کرده
🇮🇷 پلیس ، به طرف خانه حمزه رفت .
🇮🇷 نگهبان ابتدا از ورود پلیس ممانعت کرد .
🇮🇷 اما پس از دیدن حکم قضائی ، کنار کشید .
🇮🇷 پلیس ، حیاط خانه را بازرسی کرد
🇮🇷 و به طرف اتاقی که فرامرز گفته بود ، رفتند .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
10 Kenare Man Bash.mp3
2.86M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت دهم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
11 Akharin ghesmat Kenare Man Bash.mp3
7.66M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت یازدهم ( آخر )
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
📙 داستان کوتاه مهمان ابراهیم
🔮 از عادات حضرت ابراهیم علیه السلام
🔮 این بود که تا مهمان برایش نمی آمد
🔮 لب به غذا نمی زد .
🔮 روزی بر او گذشت
🔮 و هیچ مهمانی برایش نیامد .
🔮 برای پیدا کردن کسی ،
🔮 به سمت صحرا بیرون رفت .
🔮 بعد از مقداری جستجو ،
🔮 مرد بیگانه و بت پرستی را دید
🔮 که در حال گذشتن از آن محل بود
🔮 حضرت ابراهیم فرمود :
☘ ای دریغا ! کاش مسلمان بودی ،
☘ تا یک ساعت نزد ما می نشستی
☘ و انگشتی بر غذای ما می زدی
☘ و ما را از بی مهمانی بیرون می آوردی
🔮 پیرمرد ، بدون اینکه چیزی بگوید
🔮 از کنار حضرت ابراهیم گذشت .
🔮 ناگهان ، جبرئیل علیه السلام ،
🔮 بر حضرت ابراهیم نازل شد و گفت :
🦋 یا ابراهیم !
🦋 حضرت حق سلام می رساند
🦋 و می فرماید : این پیرمرد ،
🦋 هفتاد سال مشرک و بت پرست بود
🦋 ولی ما رزق و روزی او را کم نکردیم
🦋 حالا یک روز نهار او را ، به تو سپردیم
🦋 به تهمت بیگانگی به او غذا ندادی ؟!
🔮 حضرت ابراهیم علیه السلام
🔮 شرمنده و پشیمان شد .
🔮 به دنبال پیرمرد رفت و او را صدا زد
🔮 و او را به خانه خود دعوت نمود .
🔮 پیرمرد با تعجب گفت :
☂ رد اول برای چه بود
☂ و این دعوت آخر برای چه ؟!
🔮 حضرت ابراهیم علیه السلام ،
🔮 سرزنش حق تعالی را به او گفت .
🔮 پیرمرد گفت :
☂ نا فرمانی کردن چنین خداوندی
☂ از مروت به دور است .
🔮 پیرمرد در همان جا ، نزد ابراهیم
🔮 به خدا ایمان آورد و از مومن شد .
📚 جوامع الحکایات ، ص211
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #مهمان_ابراهیم
#طرح_درس #درس_نامه #درسنامه #آداب_میهمانی #مهمان #میهمان