eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
50 عکس
96 ویدیو
7 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 داستان کوتاه پیمان یاری 🌟 مردی که أهل حجاز بود ، به مکه آمد 🌟 و مالی را به عاص بن وائل ، فروخت 🌟 اما عاص ، پولش را نداد و رفت . 🌟 مرد حجازی دنبالش دوید . 🌟 او را صدا زد و گفت : 🌷 پس پول من چی میشه ؟! 🌟 اما عاص بدجنس ، 🌟 جواب او را نداد و به راهش ادامه داد . 🌟 عاص داخل یک خانه شد . 🌟 و محکم در را بست . 🌟 مرد حجازی ، در را رد . 🌟 اما کسی در را برایش باز نکرد . 🌟 او در را می زند و می گوید : 🌷 آقا من اینجا غریبم و کسی رو ندارم 🌷 پولی هم ندارم تا به شهرم برگردم 🌷 یا کالای منو بده یا پولمو 🌟 عاص بن وائل ، با اخم و بداخلاقی ، 🌟 و با عصبانیت ، در را باز کرد 🌟 و او را از خانه اش بیرون نمود . 🌟 و پولش را نداد و سرش داد زد . 🌟 و به دروغ گفت : 😡 تو هیچ کالایی به من ندادی ، 😡 از اینجا برو 🌟 مرد حجازی ، 🌟 پیش بزرگترها و شیوخ قریش رفت 🌟 و از آنها خواهش کرد 🌟 تا کمکش کنند . 🌟 ولی آنها هم تحویلش نگرفتند ، 🌟 و جوابش را ندادند . 🌟 و حاضر به گرفتن حق او نشدند . 🌟 مرد حجازی ، 🌟 وقتی دید کسی کمکش نمی کند ، 🌟 و از آن طرف مالش را دزدیدند 🌟 و پولی نداشت تا بوسیله آن ، 🌟 به شهر و خانه خود برگردد ؛ 🌟 دلش شکست و با ناراحتی ، 🌟 بالای کوه ابی قبیس رفت . 🌟 از بالای کوه ابی قبیس ، 🌟 همه شهر مکه و خانه خدا ، 🌟 راحت تر دیده می شوند . 🌟 مرد حجازی ، اول به آسمان نگاه کرد 🌟 بعد به خانه خدا نگاه چشم دوخت 🌟 اشک در چشمانش جمع شد 🌟 و از ناراحتی و عصبانیت ، 🌟 فریاد مظلومانه ای سر داد . 🌟 و با صدای بلند ، 🌟 از مردم مکه ، کمک خواست . 🌟 زبیر ( عموی پیامبر ) ، 🌟 با شنیدن صدای مظلومانه آن غریبه ، 🌟 بی معطلی ، از جا بلند شد . 🌟 و همراه حضرت محمد ( ص) ، 🌟 که آن زمان ۲۰ ساله بودند ؛ 🌟 به سراغ صاحب صدا رفتند . 🌟 وقتی او را پیدا کردند ؛ 🌟 او را دلداری دادند و گفتند : 🌹 چی شده مرد ؟! مشکلت چیه ؟! 🌟 مرد حجازی با ناراحتی گفت : 🌷 یه آقایی به نام عاص ، 🌷 کالایی از من خرید ؛ 🌷 ولی پولم رو نمیده . 🌟 زبیر ، دست آن مرد را گرفت 🌟 و به خانه خود برد 🌟 و پذیرایی مفصلی از او نمود 🌟 سپس پیش بزرگان قبائل رفت ، 🌟 و از آنان خواهش کرد 🌟 تا در یاری به مظلومان ، 🌟 و گرفتن حق آنان ، کمکش کنند . 🌟 زبیر موفق شد چندتا از قبایل را ، 🌟 با خود همراه کند . 🌟 سپس همگی ، 🌟 در خانه عبدالله پسر جدعان ، 🌟 جمع شدند ؛ 🌟 و در آنجا ، 🌟 پیمانی به نام حلف الفضول نوشتند 🌟 و دستهای خود را ، 🌟 به نشانه تعهد در برابر پیمان ، 🌟 در آب زمزم فرو بردند و گفتند : 🌹 نباید به هیچ شخص 🌹 چه غریبه چه آشنا ، ستم شود ؛ 🌹 و باید حق مظلوم را از ظالم بگیریم ! 🌹 و از ایجاد بی نظمی ، اغتشاش ، 🌹 فساد و دزدی ، جلوگیری کنیم . 🌹 و با هم دربرابر دشمنان مقاومت کنیم 🌹 و از خانه کعبه حمایت نمائیم و... 🌟 بعد از بستن پیمان ، 🌟 با هم دیگه پیش عاص رفتند ، 🌟 و پول مرد حجازی را ، از او گرفتند 🌟 و به صاحبش دادند . 🌟 مرد حجازی هم ، خیلی تشکر کرد 🌟 و برای آنها دعای خیر نمود . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۶ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، گزارش قتل احمد را ، به پلیس داد 🇮🇷 پلیس نیز به فرامرز گفت : 🚔 باید اینجا بمونی تا واقعیت معلوم بشه 🇮🇷 پلیس ، در حال پیگیری مجوز قضایی بود 🇮🇷 که فرامرز ، دوباره گربه شد . 🇮🇷 و به دوستانش ملحق شد . 🇮🇷 مایک کید نیز ، از خواب بیدار شد . 🇮🇷 و فرامرز را در قفس ندید . 🇮🇷 فیلم مداربسته را نگاه کرد . 🇮🇷 و لحظه فرار فرامرز را به دقت تماشا کرد . 🇮🇷 و از اینکه یک گربه بتواند ، 🇮🇷 هوشمندانه درب قفس را باز کند ، 🇮🇷 خیلی تعجب کرد . 🇮🇷 به خاطر همین مصمم تر شد ، 🇮🇷 تا به هر قیمتی که شده ، آن گربه را پیدا کند . 🇮🇷 سپس یک گروه استخدام کرد ، 🇮🇷 تا فرامرز را برایش پیدا کنند . 🇮🇷 حمزه نیز مشغول خوردن صبحانه بود 🇮🇷 که به او اطلاع دادند 🇮🇷 که یک مرد به همراه چند گربه ، 🇮🇷 به نگهبان ها حمله کرد و با گربه ها فرار کرد . 🇮🇷 حمزه ، از شنیدن این خبر شوکه شد 🇮🇷 و با سرعت به طرف الماسها رفت . 🇮🇷 اما هیچ اثری از آنها پیدا نکرد . 🇮🇷 فوراً دستور داد 🇮🇷 تا فرامرز و گربه ها را پیدا کنند . 🇮🇷 حکم بازدید از خانه حمزه صادر شد 🇮🇷 اما پلیس ، هر چه دنبال فرامرز گشت 🇮🇷 هیچ اثری از او پیدا نکرد . 🇮🇷 ابتدا به او شک کردند ، 🇮🇷 اما بعد خیال کردند که از ترسش فرار کرده 🇮🇷 پلیس ، به طرف خانه حمزه رفت . 🇮🇷 نگهبان ابتدا از ورود پلیس ممانعت کرد . 🇮🇷 اما پس از دیدن حکم قضائی ، کنار کشید . 🇮🇷 پلیس ، حیاط خانه را بازرسی کرد 🇮🇷 و به طرف اتاقی که فرامرز گفته بود ، رفتند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه مهمان ابراهیم 🔮 از عادات حضرت ابراهیم علیه السلام 🔮 این بود که تا مهمان برایش نمی آمد 🔮 لب به غذا نمی زد . 🔮 روزی بر او گذشت 🔮 و هیچ مهمانی برایش نیامد . 🔮 برای پیدا کردن کسی ، 🔮 به سمت صحرا بیرون رفت . 🔮 بعد از مقداری جستجو ، 🔮 مرد بیگانه و بت پرستی را دید 🔮 که در حال گذشتن از آن محل بود 🔮 حضرت ابراهیم فرمود : ☘ ای دریغا ! کاش مسلمان بودی ، ☘ تا یک ساعت نزد ما می نشستی ☘ و انگشتی بر غذای ما می زدی ☘ و ما را از بی مهمانی بیرون می آوردی 🔮 پیرمرد ، بدون اینکه چیزی بگوید 🔮 از کنار حضرت ابراهیم گذشت . 🔮 ناگهان ، جبرئیل علیه السلام ، 🔮 بر حضرت ابراهیم نازل شد و گفت : 🦋 یا ابراهیم ! 🦋 حضرت حق سلام می رساند 🦋 و می فرماید : این پیرمرد ، 🦋 هفتاد سال مشرک و بت پرست بود 🦋 ولی ما رزق و روزی او را کم نکردیم 🦋 حالا یک روز نهار او را ، به تو سپردیم 🦋 به تهمت بیگانگی به او غذا ندادی ؟! 🔮 حضرت ابراهیم علیه السلام 🔮 شرمنده و پشیمان شد . 🔮 به دنبال پیرمرد رفت و او را صدا زد 🔮 و او را به خانه خود دعوت نمود . 🔮 پیرمرد با تعجب گفت : ☂ رد اول برای چه بود ☂ و این دعوت آخر برای چه ؟! 🔮 حضرت ابراهیم علیه السلام ، 🔮 سرزنش حق تعالی را به او گفت . 🔮 پیرمرد گفت : ☂ نا فرمانی کردن چنین خداوندی ☂ از مروت به دور است . 🔮 پیرمرد در همان جا ، نزد ابراهیم 🔮 به خدا ایمان آورد و از مومن شد . 📚 جوامع الحکایات ، ص211 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۷ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 نگهبان خانه حمزه ، سریعا به حمزه زنگ زد . 🇮🇷 و آمدن پلیس را به او اطلاع داد . 🇮🇷 حمزه نیز با شتاب ، 🇮🇷 لباسش را پوشید و به طرف انبار رفت . 🇮🇷 سعی داشت تا پلیس را از آنجا خارج کند . 🇮🇷 امّا پلیسها ، حمزه را از اتاق بیرون بردند . 🇮🇷 تا بتوانند راحت تر اتاق را جستجو کنند . 🇮🇷 حمزه ، بیشتر اصرار کرد 🇮🇷 و از آنها خواست تا آنجا را تفتیش نکنند . 🇮🇷 اما پلیس تهدید کرد 🇮🇷 که اگر بیشتر حرف بزند ، دستبند می خورد 🇮🇷 در محلی که فرامرز گفته بود ، 🇮🇷 جنازه احمد را پیدا کردند . 🇮🇷 و حمزه را به جرم قتل ، دستگیر کردند . 🇮🇷 فرامرز نیز از شدت خستگی ، 🇮🇷 در خرابه ای پشت مسجد خوابید . 🇮🇷 وقتی بیدار شد ، 🇮🇷 دوباره خودش و دوستانش را در قفس دید . 🇮🇷 و با تعجب گفت : 🐈 باز چی شده ؟! ما چرا اینجاییم ؟ 🇮🇷 یک گربه ایرانی به نام مایو گفت : 🌟 یک شکارچی هندی خواست ما رو بگیره 🌟 ما هم فرار کردیم ، اما تو خواب بودی 🌟 به خاطر همین تو رو گرفت . 🌟 من و چندتا گربه ایرانی دیگه ، 🌟 برگشتیم تا کمکت کنیم . 🌟 اما زورمون نرسید و گیر افتادیم . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 ببخشید که به خاطر من گیر افتادید . 🐈 بقیه گربه ها چی ؟! 🐈 چه بلائی سرشون اومده ؟! 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 اونا فرار کردن ، 🌟 انشالله که خوب باشن ؛ 🌟 چون ازشون هیچ خبری ندارم . 🇮🇷 فرامرز به بقیه گربه ها سلام کرد . 🇮🇷 و خودش را ، 🇮🇷 به گربه های خارجی معرفی نمود . 🇮🇷 بعد از چند ساعت ، 🇮🇷 گربه های ایرانی و خارجی ، 🇮🇷 بیشتر با هم آشنا شدند . 🇮🇷 گربه های خارجی ، 🇮🇷 علاقه خاصی به گربه های ایرانی داشتند 🇮🇷 و خیلی از آنها تعریف می کردند . 🇮🇷 و اینکه ارزش و قیمت گربه های ایرانی ، 🇮🇷 خیلی بیشتر از گربه های خارجی است . 🇮🇷 همه در حال صحبت کردن بودند 🇮🇷 که ناگهان در وقت غروب ، 🇮🇷 بعضی از گربه های خارجی و ایرانی ، 🇮🇷 سرشان را ، رو به آسمان ، بالا گرفتند 🇮🇷 و به عبادت و مناجات با خدا پرداختند . 🇮🇷 فرامرز ، با دیدن این صحنه ، 🇮🇷 یاد بدی های خودش افتاد . 🇮🇷 یاد حرف های زشتی که به خدا زده ، افتاد . 🇮🇷 فرامرز از این شرمنده بود 🇮🇷 که حیواناتی مثل گربه ها ، 🇮🇷 خیلی خوب می فهمند عبادت چیست 🇮🇷 اما خودش هنوز نفهمید 🇮🇷 که خدا کیست و عبادت یعنی چی ؟! 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۸ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 شکارچی هندی ، مادو نام داشت . 🇮🇷 با رفیق عربستانی اش ، که فهد نام داشت 🇮🇷 در حال لیست کردن گربه های جدید بودند . 🇮🇷 فهد در حال نوشتن بود ، 🇮🇷 که با لهجه عربی به مادو گفت : 🌟 نمی خوای به حسن علی بگی که چه بلائی سر دخترش آوردی ؟! 🔥 مادو گفت : 🔥 بازم که شروع کردی ؟! 🔥 قبلاً راجع به این موضوع ، با هم صحبت کردیم . 🔥 پس لطفا ادامه نده . 🌟 فهد گفت : 🌟 ببین مادو‌ ! پنج ساله که خواب راحت ندارم 🌟 عذاب وجدان ، داره منو از پا در میاره 🌟 اگه تو نگی ، 🌟 شاید عذاب وجدانم منو مجبور کنه 🌟 که برم پیش پلیس یا حسن علی ، 🌟 و اونوقت همه چی رو میگم . 🇮🇷 فرامرز ، هنوز حسن علی را ندیده بود . 🇮🇷 اما در لابلای حرفهای فهد و مادو ، 🇮🇷 و حرفهایی که از خریداران گربه ها ، 🇮🇷 و دوستان مادو شنیده بود ، 🇮🇷 به خباثت های شکارچی هندی ، 🇮🇷 و مظلومیت حسن علی ، پی برد . 🇮🇷 و همچنین فهمید که مادو ، 🇮🇷 بلائی سر دختر حسن علی آورده ، 🇮🇷 اما غیر از خود مادو ، 🇮🇷 هیچ کس از نوع کشتن آن دخترک ، 🇮🇷 و از مکان جنازه اش خبر ندارد ؛ 🇮🇷 فهد نیز می داند که آن دخترک مرده است . 🇮🇷 ولی از جنازه اش ، خبری نداشت . 🇮🇷 حسن علی و دیگران فکر می کنند 🇮🇷 که دخترک گم شده است . 🇮🇷 به خاطر همین حسن علی همچنان ، 🇮🇷 منتظر پیدا شدن دخترش بود . 🇮🇷 و برای پیدا کردن او نیز ، نذر کرد ، 🇮🇷 که شب های جمعه ، به نیت امام زمان عج ، 🇮🇷 به فقرا ، غذا و پول بدهد . 🇮🇷 مادو ، خدمتکار یک مرد کویتی پولدار ، 🇮🇷 به نام حسن علی بود . 🇮🇷 حسن علی ، مردی مومن و خداترس است . 🇮🇷 مثل پدر و مادرش ، شیعه دوازده امامی بود . 🇮🇷 پولدار بود ولی پولش را ، 🇮🇷 در راه خدا و کمک به فقرا خرج می کرد . 🇮🇷 دخترش پنج سال پیش ، گم شده است . 🇮🇷 و کسی از او خبری نداشت . 🇮🇷 اما هیچ وقت ، لب به شکایت باز نکرد . 🇮🇷 ولی همیشه و همه جا ، سراغ دخترش را ، 🇮🇷 از مردم و همسایه ها و پلیس می گرفت . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۹ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز به مایو گفت : 🐈 هی داداش ! یه ماجراجویی تازه داریم . 🐈 انشالله ماموریت بعدی مون ، 🐈 پیدا کردن اون دختره است . 🐈 باید حساب این شکارچی خبیث رو برسیم 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 کدوم دختره ؟! قضیه چیه ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 اوه ببخشید ، 🐈 یادم رفت که نمی تونی ، 🐈 حرفای انسانها رو بفهمی . 🇮🇷 فرامرز ، هر چه شنیده را ، 🇮🇷 برای مایو تعریف کرد . 🇮🇷 فرامرز ، قبل از اذان صبح بیدار شد . 🇮🇷 و مایو را در حال عبادت دید . 🇮🇷 که با خود می گفت : 🌟 سبوح قدوس ، رب الملائکه و الروح 🇮🇷 فرامرز با تعجب به مایو گفت : 🐈 تو داری چکار می کنی ؟! 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 مگه نمی بینی ؟! 🌟 دارم ذکر خدا می گم 🌟 دارم خدا رو عبادت می کنم 🇮🇷 فرامرز ، دوباره با تعجب گفت : 🐈 مگه حیوونا هم خدا رو می شناسن ؟! 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 این دیگه چه سوالیه ؟! 🌟 مگه تو خودت خدارو نمی شناسی ؟! 🌟 مگه خدا رو عبادت نمی کنی ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 راستش ... اون طور که باید ... 🐈 نه نمی شناسم 🐈 من تا حالا نماز نخوندم 🐈 بلد هم نیستم بخونم . 🌟 مایو گفت : نماز چیه ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 یه نوعی از عبادت کردن خداست دیگه 🐈 انسانها به عبادت خدا میگن ، نماز 🐈 البته عبادت های دیگه ای هم هست 🐈 مثل دعا ، ذکر ، قرآن ، روزه ، حج و... 🇮🇷 مایو با تعجب گفت : 🌟 خودت همه اینارو انجام میدی ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 نه دیگه ... گفتم که ... 🐈 من متاسفانه اهل نماز و این چیزا نیستم 🐈 البته مامانم خیلی بهم گفته بخونم 🐈 ولی کر و کور بودم . 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 عبادت گربه هارو چی ، بلدی ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 مگه عبادت شما چه جوریه ؟! 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 ما هر روز ، چند مرتبه 🌟 صبح و ظهر و عصر و شب و نیمه شب ، 🌟 چند بار ذکر می گیم : 👈 سبوح قدوس ، رب الملائکه و الروح 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 یعنی همه گربه ها اینو می گن ؟! 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 خوب آره دیگه 🇮🇷 فرامرز ، نفس عمیقی کشید و گفت : 🐈 سبوح قدوس ، رب الملائکه و الروح . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla