09 Mokhatebe khas.mp3
4.94M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت نهم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۲ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 ملوان گفت :
🔮 اگه اون دزد رو ببینی ، می شناسیش
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 آره بابا ، حافظهی ما گربه ها ، خیلی قویه
🇮🇷 ملوان با تعجب گفت :
🔮 ما گربه ها ؟!
🔮 مگه تو گربه ای ؟!
🇮🇷 فرامرز هُل شد و گفت :
🐈 نه منظورم این بود
🐈 که حافظه من مثل گربه ها ، خیلی قویه
🇮🇷 ملوان ، کیسه ای برداشت
🇮🇷 و تمام اموال موجود در انبار را ،
🇮🇷 درون کیسه گذاشت و رفت .
🇮🇷 و به فرامرز گفت :
🔮 همین جا بمون تا من بیام .
🇮🇷 آن ملوان ، کیسه پر از پول و جواهرات را ،
🇮🇷 به پلیس امنیت کشتی داد .
🇮🇷 و از آنها خواست تا برای آن دزد تله بگذارند .
🇮🇷 فرامرز و ملوان و چند مامور امنیتی ،
🇮🇷 در اطراف اتاقک ، مخفی شدند .
🇮🇷 و منتظر شدند
🇮🇷 تا کسی سراغ پولها و جواهرات بیاید .
🇮🇷 ناگهان ملوان متوجه شد
🇮🇷 که فرامرز نیست و فقط یک گربه سفید ،
🇮🇷 در کنار او نشسته بود .
🇮🇷 ملوان خیلی تعجب کرد .
🇮🇷 و با چرخیدن سرش ، به طرف چپ و راست ،
🇮🇷 به دنبال فرامرز می گشت .
🇮🇷 اما خبری از فرامرز نبود .
🇮🇷 هوا تاریک شد .
🇮🇷 یک نفر به طرف اتاقک می آمد .
🇮🇷 در اتاقک را باز کرد .
🇮🇷 اما پول و جواهراتش را در آنجا ندید .
🇮🇷 حدس زد که کسی آنها را برداشته
🇮🇷 و یا اینکه او لو رفته
🇮🇷 به خاطر همین می خواست فرار کند
🇮🇷 اما ماموران امنیت کشتی ،
🇮🇷 به طرف او رفتند و او را دستگیر کردند .
🇮🇷 پس از تحقیقات ،
🇮🇷 فهمیدند که او دزد سابقه داری بوده است .
🇮🇷 او را به زندان انداختند
🇮🇷 و از مسافران خواستند تا گم شده خود را ،
🇮🇷 پس از دادن مشخصات و نشانی ،
🇮🇷 از ماموران امنیتی بگیرند .
🇮🇷 سپس از آن ملوان ، تشکر و قدردانی کردند
🇮🇷 ملوان نیز ،
🇮🇷 ماجرای فرامرز را ، به ناخدا و ماموران گفت .
🇮🇷 ماموران ،
🇮🇷 دوباره همه کشتی را به دنبال فرامرز گشتند .
🇮🇷 اما باز هیچ اثری از او پیدا نکردند .
🇮🇷 شب شد و همه خوابیدند .
🇮🇷 فرامرز نیز از قفس بیرون آمد .
🇮🇷 و عقب کشتی خوابید .
🇮🇷 دوباره با اذان صبح ، انسان شد .
🇮🇷 و از خواب پرید .
🇮🇷 می خواست دوباره بخوابد
🇮🇷 که صدای نماز خواندن یکی را شنید .
🇮🇷 آرام سرش را بالا برد و نگاه کرد .
🇮🇷 همان ملوان بود .
🇮🇷 فرامرز نیز ، با لبخند نشست ،
🇮🇷 و به نماز خواندن او نگاه می کرد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
📙 داستان کوتاه عزیز برادر
🦋 حضرت زینب علیهاالسلام ،
🦋 به برادرش امام حسین علیه السلام ،
🦋 علاقه خاصی داشت .
🦋 علاقه و انس او به امام حسین ،
🦋 خیلی شدید بود ؛
🦋 ایشان وقتی کودک بودند
🦋 گاهی مثل بجه های دیگر ،
🦋 به گریه می افتاد
🦋 اما به محض شنیدن صدای برادرش
🦋 آرام می گرفت و ساکت می شد .
🦋 وقتی که بزرگ شد
🦋 همیشه همراه برادرش بود
🦋 و او را هیچ وقت تنها نمی گذاشت .
🦋 حضرت زینب علیهاالسلام ،
🦋 نزد برادرانش حسن و حسین ،
🦋 خیلی عزیز بود .
🦋 این دو امام بزرگوار ،
🦋 به حضرت زینب ،
🦋 خیلی احترام می گذاشتند .
🦋 اگر مشکلی برایشان پیش می آمد
🦋 به حضرت زینب چیزی نمی گفتند
🦋 نمی گذاشتند متوجه مشکل شود
🦋 تا ناراحت و نگران نشود .
🦋 هر وقت حضرت زینب ،
🦋 برای دیدن امام حسین می رفت
🦋 امام حسین علیه السلام ،
🦋 از جایش بلند می شد
🦋 و او را جای خودش می نشاند .
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#حضرت_زینب #داستان_کوتاه #عزیز_برادر
✍ داستان کوتاه خیاطی
🦢 مریم پیش مامانش آمد
🦢 و از او به خاطر مقنعه ای که
🦢 برایش دوخته بود ، تشکر کرد .
🦢 او حالا با این مقنعه ،
🦢 خیلی زیبا و شیک شده بود
🦢 همه از حجاب او تعریف می کردند
🦢 مریم خیلی خوشحال بود
🦢 که مادرش به او مقنعه داد
🦢 چون الآن بهتر می تواند
🦢 حجابش را حفظ کند .
🦢 نسیرین دختر همسایه ،
🦢 به مریم گفت :
🌟 مریم خیلی رنگ مقنعه ات قشنگه
🌟 خوش به حالت
🌟 که مامانت بلده خیاطی کنه
🌟 منم دلم می خواد مثل مادرت ،
🌟 خیاطی یاد بگیرم
🌟 و همه چی برای خودم بدوزم
🌟 چادر ، مقنعه ، مانتو ، شلوار
🌟 دوست دارم همیشه سِت کنم
🦢 مریم گفت :
🌸 بیا پیش مامانم بشین
🌸 تا خیاطی یاد بگیری
🦢 نسرین گفت :
🌟 راست میگی ؟!
🌟 یعنی مامانت اجازه میده ؟!
🦢 مریم گفت :
🌸 آره خب اجازه میده
🌸 مامانم خیلی مهربونه
🦢 نسرین و مریم ،
🦢 هر روز پیش کبرا مادر مریم ،
🦢 می نشستند
🦢 و به دوخت و دوز او نگاه می کردند .
🦢 یک روز کبرا خانم ،
🦢 مشغول دوختن چادر عروس بود
🦢 نسیرن و مریم هم با ذوق و شوق ،
🦢 به چادر عروس نگاه می کردند .
🦢 نسرین با هیجان گفت :
🌟 وای چقدر قشنگ شد ؟
🦢 مریم گفت :
🌸 ببین چه برقی می زنه
🌸 مثل ستاره ها می درخشه
🦢 نسرین گفت :
🌟 خیلی دوست دارم
🌟 زودتر عروس خانوم بشم
🌟 و از این چادرای قشنگ بپوشم
🦢 مریم گفت :
🌸 ما باید همیشه چادر بپوشیم
🌸 و با حجاب باشیم
🌸 من خیلی حضرت زینب رو ،
🌸 دوست دارم .
🌸 ایشون همیشه با حجاب بودن
🌸 منم دوست دارم مثل ایشون بشم
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#حضرت_زینب #داستان_کوتاه
#خیاطی #حجاب
📗 داستان کوتاه پرستار کربلا
☀️ در روز عاشورا ، در کربلا ،
☀️ بعد از اینکه امام حسین علیه السلام
☀️ و یارانش شهید شدند
☀️ زنان و کودکانی که ،
☀️ همراه امام حسین بودند
☀️ به اسیری گرفته شدند .
☀️ حضرت زینب نیز ،
☀️ لحظه ای آرام ننشست .
☀️ همه تلاش خود را کرد
☀️ تا مسؤولیت هایی که ،
☀️ بر دوشش بود را ،
☀️ به خوبی انجام دهد .
☀️ حضرت زینب ،
☀️ در طول اسارت ،
☀️ تکیه گاه زنان و کودکان بود .
☀️ هنگامی که زنان و کودکان ،
☀️ نیاز به کمک داشتند
☀️ تنها پناه آنان ، حضرت زینب بود
☀️ امام سجاد علیه السلام ،
☀️ در آن زمان ، خیلی بیمار بود
☀️ و نیاز به مراقبت داشت
☀️ حضرت زینب ،
☀️ شب و روز از ایشان و بقیه مریضا ،
☀️ نگهداری و پرستاری می کردند
☀️ و به کسانی که شهید داده بودند
☀️ دلداری می دادند
☀️ و آنها را آرام می کردند .
☀️ به خاطر همین ،
☀️ روز تولد حضرت زینب را ،
☀️ به روز پرستار نام گذاری کردند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#حضرت_زینب #روز_پرستار #داستان_کوتاه #پرستار_کربلا
📗 داستان کوتاه ارزش انسان
☂ عده ای از جامعه شناسان برتر دنیا
☂ در کشور دانمارک ،
☂ دور هم جمع شده بودند
☂ و در موضوع " ارزش انسان " ،
☂ به بحث و تبادل نظر می پرداختند .
☂ هر کدام از آنها ،
☂ معیارهای خاصی را ارائه دادند
☂ تا اینکه نوبت به علامه جعفری رسید
☂ ایشان گفتند :
🌹 اگر می خواهید بدانید
🌹 یک انسان چقدر ارزش دارد
🌹 ببینید به چه چیزی علاقه دارد
🌹 به چه چیزی عشق می ورزد .
🌹 کسی که عشقش ،
🌹 یک آپارتمان دو طبقه است
🌹 در واقع ارزش او ،
🌹 به مقدار همان آپارتمان است .
🌹 کسی که عشقش ماشین است
🌹 ارزشش به همان میزان است .
🌹 اما کسی که عشقش ،
🌹 خدای متعال است .
🌹 ارزشش به اندازه ی خدا خواهد بود
☂ علامه جعفری ،
☂ این را گفت و پایین آمد .
☂ جامعه شناسان ،
☂ به احترام ایشان ،
☂ چند دقیقه ایستادند
☂ و برای ایشان کف زدند .
☂ همه از جواب علامه جعفری ،
☂ خوششان آمده بود .
☂ وقتی تشویق آنها تمام شد
☂ علامه دوباره بلند شد و گفت :
🌹 عزیزان من !
🌹 این کلامی که گفتم از من نبود .
🌹 بلکه از شخصی
🌹 به نام علی ( علیه السلام ) است
🌹 آن حضرت ،
🌹 در نهج البلاغه می فرمایند :
📖 قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ
📖 ارزش هر انسانی ،
📖 به اندازهی چیزی است
📖 که دوست می دارد .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#ارزش_انسان #داستان_کوتاه
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
کی دوست داره به فلسطین بره
تا به بچه های غزه کمک کنه ؟
هر کی دوست داره بره
در پویش حریفت منم شرکت کنه 👇
🇵🇸 alaqsastorm.com/aqsa/
و یا نام و نام خانوادگی تونو
به شماره زیر بفرستید
🇵🇸 ۳۰۰۰۲۱۲
#حریفت_منم
تا حالا ۹ میلیون نفر شرکت کردن
لطفا منتشر کنید تا اسرائیل بفهمه با کی طرفه
🇮🇷 @amoomolla
10 Mokhatebe khas.mp3
3.39M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت دهم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۳ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 ملوان ، پس از خواندن نماز ،
🇮🇷 با تعجب به فرامرز نگاه کرد و گفت :
⚓️ بازم تویی ؟!
⚓️ آخه تو کی هستی ؟ چی هستی ؟
⚓️ چه جوری یه دفعه غیب میشی
⚓️ یه دفعه ظاهر میشی ؟!
⚓️ ما دوبار همه کشتی رو ، دنبال تو گشتیم
⚓️ اما پیدات نکردیم .
⚓️ کجا مخفی میشی ، بگو ما هم بدونیم ؟
🇮🇷 فرامرز لبخند زد و گفت :
🐈 من هیچ جا مخفی نشدم
🐈 فقط به قول خودت ، کمی غیب شدم .
🇮🇷 ملوان با تعجب به فرامرز نگاه کرد و گفت :
⚓️ جدی می گم ، چطوری غیب میشی ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 اگه اجازه بدی ، بعدا بهت میگم
🐈 فقط یه سوال ازتون داشتم .
⚓️ ملوان گفت : در خدمتم .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 تو چند وقته نماز می خونی ؟!
🇮🇷 ملوان گفت :
⚓️ راستش رو بگم ، ۵ ساله
⚓️ چون من مسیحی بودم نه مسلمان .
⚓️ تا اینکه با چندتا مسلمون رفیق شدم
⚓️ خیلی بچه های باحالی بودن .
⚓️ خوش اخلاق ، متدین ، مهربون ،
⚓️ با گذشت ، فداکار و...
⚓️ خوبی های زیادی ازشون دیدم .
⚓️ خلاصه بگم ، بدون اینکه اونا بفهمن
⚓️ شروع کردم در مورد اسلام تحقیق کردن
⚓️ چند بار کتاب قرآن و حدیث رو خوندم
⚓️ آخر که قرار بود از هم جدا بشیم .
⚓️ بهشون گفتم که من مسلمون شدم .
⚓️ همه شون خیلی خوشحال شدن .
⚓️ چند روز آخر ،
⚓️ همهی نماز خوندن رو بهم یاد دادن و رفتن
⚓️ و بقیه احکام رو ، دارم از کتابها می خونم
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 خوش به حالت و خاک تو سرم
🐈 من که مسلمونم ، بلد نیستم نماز بخونم
🐈 تو که مسیحی هستی ، رفتی یاد گرفتی
🐈 حالا اگه یه چیزی ازت می خوام ،
🐈 کمکم می کنی ؟
⚓️ ملوان گفت : چی می خوای ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 دوست دارم نماز خوندن رو بهم یاد بدی
🇮🇷 ملوان گفت :
⚓️ باشه خوشحال میشم
⚓️ سعی می کنم هر چی بلدم رو بهت یاد بدم
⚓️ ولی بعدها ، حتما برو پیش کسی که ،
⚓️ بیشتر از من بلد باشه .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
11 Mokhatebe khas.mp3
9.71M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت یازدهم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
📗 داستان کوتاه مرد پرنده
🌷 یکی از یاران پیامبر اکرم ،
🌷 جعفر نام داشت .
🌷 جعفر ، برادر امام علی علیه السلام
🌷 و از یاران وفادار پیامبر اکرم بود .
🌷 زندگی جعفر ، مثل نور ، روشن بود
🌷 همیشه در حال انجام کارهای خوب
🌷 و اعمال شايسته بود .
🌷 نمازش را همیشه ،
🌷 اول وقت و به جماعت می خواند .
🌷 به پدر و مادرش ،
🌷 خیلی احترام می گذاشت .
🌷 جعفر ، همان اول که پیامبر ،
🌷 تبلیغ خود را شروع کردند ،
🌷 مسلمان شد .
🌷 پيامبر ، او را خيلی دوست داشت
🌷 و به او فرمود :
🌹 ای جعفر !
🌹 تو از جهت خلقت و اخلاق ،
🌹 شبيه منی .
🌷 جعفر نيز
🌷 همیشه به پیامبر می گفت :
🌹 ما نبوت و پیامبری تو را قبول كرديم .
🌹 آنچه از سوی خدا ،
🌹 به تو وحی شده است را می پذيريم .
🌹 آنچه را كه خدا ،
🌹 بر ما حرام كرده است ؛
🌹 بر خويش حرام می نماييم
🌹 و آنچه را که حلال كرده است ؛
🌹 حلال می شماريم .
( در این قسمت داستان ، مربیان و والدین عزیز ، می توانند از بچه ها بخواهند که چند نمونه از حلالها و حرام های خدا را ، نام ببرند . )
🌷 جعفر ، مرد پاک و شجاعی بود .
🌷 و در جنگها ، مثل یک قهرمانان ،
🌷 با دشمنان اسلام می جنگید .
🌷 و از کسی نمی ترسید به جز خدا .
🌷 در آخرین جنگی که شرکت کرد ،
🌷 با قدرت مبارزه نمود ،
🌷 اما آدمهای بدجنس و خبیث ،
🌷 او را محاصره کردند
🌷 ناگهان از پشت ،
🌷 دست های او رو قطع نمودند
🌷 و او را مظلومانه به شهادت رساندند .
🌷 وقتی خبر شهادت جعفر
🌷 و قطع شدن دستاش را ،
🌷 به پيامبر دادند ؛
🌷 حضرت گريه كردند و فرمودند :
🌹 خداوند به جای دو دست بريده او ،
🌹 دو بال به او خواهد داد
🌹 تا در بهشت ، با فرشتگان پرواز كند .
🌷 به خاطر همین ؛
🌷 او به جعفر طيّار ، معروف شد .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#جعفر_طیار #مرد_پرنده #داستان_کوتاه