🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۷ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز و گربه ها ، با آنها درگیر شدند
🇮🇷 سپس آن جوان سیاه پوست و دوستانش ،
🇮🇷 به کمک فرامرز آمدند .
🇮🇷 سفید پوستان ، کتک خوردند و فرار کردند .
🇮🇷 جوانان سیاه پوست ،
🇮🇷 فرامرز را به خانه های خود دعوت کردند .
🇮🇷 و حسابی از فرامرز و گربه هایش ،
🇮🇷 پذیرایی کردند .
🇮🇷 و بابت نجات پسرشون از دست سفیدپوستان
🇮🇷 خیلی از فرامرز ، تشکر کردند .
🇮🇷 فرامرز نیز با انگلیسی و عربی ضعیفش ،
🇮🇷 از آنها تشکر کرد و گفت :
🇮🇷 آی اَم فرامرز ، اسم من فرامرز
🇮🇷 آی اَم ایران ، من ایرانی هستم ، آنه ایرانی
🇮🇷 آی اَم مسلمان ، من مسلمان هستم ، اَنا مُسلِم
🇮🇷 آی اَم شیعه ، من شیعه هستم ، آنه شیعی
🇮🇷 پدر یکی از سیاهپوستان ،
🇮🇷 کمی فکر کرد و به فرامرز فهماند :
👈 که تو همین جا باش . من میرم و برمیگردم
🇮🇷 سریع بلند شد
🇮🇷 و پس از چند دقیقه با دو نفر دیگر برگشت .
🇮🇷 و آنها را به طرف فرامرز ، هدایت کرد .
🇮🇷 آن دو نفر ، پیش فرامرز آمدند و گفتند :
🌸 تو ایرانی هستی ؟!
🇮🇷 فرامرز با تعجب گفت :
🐈 آره ایرانی ام ، شما هم ایرانی هستین ؟!
🇮🇷 فرامرز ، بلند شد .
🇮🇷 آن دو نفر ، فرامرز را بغل کردند و گفتند :
🌸 آره پسر ، ما هم ایرانی هستیم .
🌸 اسم من هاشمه و این دوستم صادقه
🌸 تو اینجا چکار می کنی ؟!
🌸 اسمت چیه ؟!
🌸 پدر و مادرت کجان ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 من بدون پدر و مادرم ، اومدم اینجا
🇮🇷 هاشم و صادق ، تعجب کردند و گفتند :
🌸 تو تنها اومدی اینجا ؟!
🌸 اونم تو این کشور وحشی و خطرناک .
🌸 تو داری شوخی می کنی یا واقعا دیوونه شدی ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 من مجبور بودم که بیام
🐈 بعدا براتون توضیح میدم .
🇮🇷 فرامرز ، بعد از غذا و استراحت ،
🇮🇷 همه چیز را برای صادق و هاشم تعریف کرد
🇮🇷 صادق با تعجب گفت :
🌸 پس اون پسر گربه ای که همه میگن تویی ؟
🌸 نه بابا ، باور نمی کنم
🌸 لابد این گربه ها هم ، همون گربه هان ؟
🌸 باور نکردنیه ؟!
🇮🇷 هاشم گفت :
🌹 حالا چرا اومدی اینجا ؟!
.
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 یک ساختمون بزرگ تو این شهر هست
🐈 که کارشون ، قاچاق دختره
🐈 اونا از همه جای دنیا ، دخترارو می دزدن
🐈 و میارن آمریکا .
🐈 تا به عنوان برده ، به پولدارا بفروشن
🐈 متاسفانه حتی دخترای ایرونی هم ،
🐈 توی اونا هست .
🐈 من باید جلوی اونارو بگیرم
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه زن نمونه
🌟 از همسرداری حضرت فاطمه (س)
🎙 حجت الاسلام رفیعی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #همسرداری #فاطمیه #حضرت_فاطمه
📙 داستان کوتاه شهید غیرت
🌹 جمعه ، ساعت نُه و نیم شب بود
🌹 آقا حمید خوش غیرت ،
🌹 دنبال دخترش آوا رفت .
🌹 آوا خانه رفیقش بود .
🌹 آقا حمید ، به فلکه سه گوش رسید
🌹 ناگهان متوجه می شود
🌹 که سه پسر اراذل اوباش ،
🌹 افتاده اند به جان دوتا دختر .
🌹 اراذل اوباش ، مزاحم دختران شدند
🌹 به دختران چنگ می اندازند
🌹 مچ دختران را ،
🌹 به زور می گیرند و می کشند
🌹 پسران اراذل ،
🌹 می خواهند دو دختر را ،
🌹 به زور داخل ماشین ببرند
🌹 اما دختران ، خود را عقب می کشند
🌹 و اراذل همچنان وحشیانه ،
🌹 دختران را می کشیدند .
🌹 آقا حمید ، از دیدن این صحنه ها ،
🌹 غیرتی می شود
🌹 و برای نجات دختران ،
🌹 به آن طرف خیابان می رود .
🌹 با خودش می گفت :
🌹 این دختران و هر دختری ،
🌹 مثل دختر من آوا هستند .
🌹 حتی اگر بی حجاب باشند .
🌹 همه دختران ایران و مسلمان ،
🌹 ناموس من هستند و برام مقدسند
🌹 حمید خوش غیرت ،
🌹 پا توی پیاده رو می گذارد .
🌹 اول به آرامی با اراذل حرف می زند
🌹 آنها را نصیحت می کند
🌹 اما انگار آنها ول کن نبودند ،
🌹 دختران هم از ترس اراذل ،
🌹 به خود می لرزیدند .
🌹 سپس حمید داد زد :
🌼 آنها را ول کنید چه کارشان دارید ؟!
🌼 مگر خودتان ناموس ندارید ؟!
🌹 ناگهان یکی از پسران اراذل ،
🌹 پیراهن سیاه خود را بالا می زند
🌹 و چاقویی را از کمرش بیرون می آورد
🌹 آقا حمید با غیرت ،
🌹 با لگد به طرف اراذل می رود
🌹 پسرک با چاقویش ،
🌹 به سینه آقا حمید می زند
🌹 پسر بدجنس دوم نیز ،
🌹 به پشت آقا حمید می رود .
🌹 حمید یک لگد دیگر ،
🌹 به پسر جلویی می زند .
🌹 و پسر دوم ، از عقب ،
🌹 چاقویش را ، تند تند ،
🌹 به پشت آقا حمید فرو می کند
🌹 پسر اول ، باز از جلو ،
🌹 چاقو را در سینه حمید می زند
🌹 پسر سوم هم ،
🌹 ایستاده است فقط نگاه می کند .
🌹 دختری که ماسک زده ،
🌹 می گوید او را نزنید .
🌹 چاقوها ، از جلو و عقب ،
🌹 توی بدن آقا حمید می روند .
🌹 حمید نمی تواند نفر عقب را بزند .
🌹 او را محاصره کرده بودند
🌹 حمید با دست خالی ،
🌹 گاهی لگد می زد و گاهی مشت .
🌹 و آن اراذل بدجنس ،
🌹 ناجوانمردانه ،
🌹 به حمید چاقو می زدند .
🌹 دو مرد رهگذر سر رسیدند .
🌹 اراذل اوباش ،
🌹 می ترسند و فرار می کنند
🌹 حمید دستش را ،
🌹 روی سینه اش می گذارد .
🌹 پیراهن حمید ، از جلو عقب ،
🌹 خونی شد .
🌹 خیلی درد می کشید .
🌹 از درد به خود می پیچید .
🌹 می خواهد ماشین بگیرد
🌹 تا به بیمارستان برود
🌹 اما گیج شده بود
🌹 همه جا برای او تیره و تار شده بود
🌹 یک موتوری می رسد .
🌹 حمید را که می بیند سوارش می کند .
🌹 پیراهن حمید ، پرخون تر شده بود .
🌹 موتور سوار ، بیشتر گاز می دهد
🌹 سر چهار راه دادگستری ،
🌹 یک نفر سرش را ،
🌹 از ماشین بیرون می آورد
🌹 و به موتورسوار می گوید :
🌼 آقا این دوستت تلوتلو میخورد .
🌹 موتورسوار ، می خواست
🌹 حمید را درست کند
🌹 اما ناگهان ،
🌹 حمید روی آسفالت می افتد
🌹 ترافیک می شود .
🌹 مردم او را دوره می کنند .
🌹 اما حمید به سختی نفس می کشید
🌹 دخترش آوا ، از بازی خسته شده بود
🌹 نشسته است و ثانیه می شمارد
🌹 تا پدرش حمید زود بیاید
🌹 و او را به خانه ببرد
🌹 اما از بابا حمید خبری نیست .
🌹 آوا شماره خانه را می گیرد
🌹 و با مامان می گوید :
🌼 مامان جون ! چرا بابا نیومده ؟!
🌹 یک نفر زنگ می زند به ۱۱۵
🌹 اورژانس به چهارراه آمد
🌹 اما حمید ، توی کما رفته بود .
🌹 آوا و مادرش ، نگران حمید شدند .
🌹 ساعت یازده شب ،
🌹 از فرمانداری ،
🌹 به همسر حمید ، زنگ می زنند
🌹 و با لحنی ناراحت می گویند :
🌼 آقای شما با کسی خصومت دارد ؟
🌹 همسر حمید می گوید :
🌼 نه چرا می پرسید ؟
🌼 یعنی دوباره به خاطر امر به معروف
🌼 کاری کرده ؟
🌹 گفتند :
🌼 متاسفانه آقا حمید شهید شده .
🌹 چند روز بعد ،
🌹 آوا به مادرش گفت :
🌼 مامان ! بابا کجاست ؟!
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#شهید_غیرت #داستان_کوتاه
11.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کتابچه ۳۱۳ معمای مذهبی
در موضوعات مختلف
مناسب برای همه سنین
مناسب برای معلمان و مربیان
مناسب برای اهدای جایزه به دانش آموزان
با این معماها ، همیشه می توانید
حرف برای گفتن داشته باشید .
من با این معماها ،
بچه ها رو جذب می کنم ،
به کلاسهام تنوع میدم
و توی دورهمی ها ، همه رو با این چالش ها مشغول می کنم .
تخفیف ویژه برای اهدای فرهنگی
قیمت تکی : با احترام ۱۵ هزار تومان
قیمت ده عدد : ۱۴ هزار تومان
قیمت بیست عدد : ۱۳ هزار تومان
قیمت سی عدد : ۱۲ هزار تومان
قیمت چهل عدد : ۱۱ هزار تومان
قیمت پنجاه عدد به بالا : ده هزار تومان
جهت سفارش به آیدی زیر مراجعه فرمائید .
🆔 @amoo_molla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۸ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 هاشم گفت :
🌹 اگه واقعا دخترای ایرانی رو دزدیدن
🌹 و به این جهنم آوردن
🌹 حتما کمکت می کنم
🇮🇷 صادق گفت :
🌸 دختر ، دختره ،
🌸 ایرانی و خارجی نداره
🌸 باید حساب این بی شرفارو برسیم
🌸 تا همه دنیا بفهمه
🌸 حتی اگه دختر دشمن ما در خطر باشه
🌸 ایرانیای با غیرت ، حتما کمکش می کنن
🇮🇷 با هم به طرف ساختمان بزرگ رفتند .
🇮🇷 هاشم ، نگاهی به ساختمان کرد
🇮🇷 و سپس نگاهی به نگهبانان انداخت و گفت :
🌹 حالا چطور باید بریم داخل ؟!
🐈 فرامرز گفت : نگهبانا با من
🇮🇷 ناگهان فرامرز گربه شد ،
🇮🇷 و به طرف نگهبانان رفت .
🇮🇷 هاشم با تعجب به صادق گفت :
🌹 تو هم دیدی ؟!
🇮🇷 صادق هم با تعجب گفت :
🌸 دیدم ولی باور نمی کنم
🌸 یعنی اون پسره ، واقعا گربه شده
🌸 مطمئنی ما خواب نیستیم ؟!
🇮🇷 هاشم گفت :
🌹 باید صبر کنیم تا خودش بیاد
🌹 و برامون توضیح بده که ماجرا چیه ؟
🇮🇷 فرامرز بین دو نگهبان ایستاد .
🇮🇷 و ناگهان انسان شد .
🇮🇷 نگهبانان ، ترسیدند و از جا پریدند
🇮🇷 شوک برقی خود را بالا بردند
🇮🇷 که فرامرز را بزنند ،
🇮🇷 ناگهان فرامرز ، گربه شد
🇮🇷 و آنها همدیگر را زدند .
🇮🇷 سپس سراغ دیگر نگهبانان رفت
🇮🇷 و آنها را بیهوش کرد .
🇮🇷 و به صادق و هاشم اشاره کرد تا بیایند .
🇮🇷 صادق و هاشم ، همراه قفس گربه ها ،
🇮🇷 به طرف فرامرز رفتند .
🇮🇷 هاشم گفت :
🌹 میشه در مورد تبدیل شدنت به گربه ،
🌹 حرف بزنیم ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 الآن نه ، ماجراش طولانیه .
🐈 انشالله بعد از عملیات براتون میگم .
🇮🇷 ساختمان ، ۱۳ طبقه داشت .
🇮🇷 و در هر طبقه ، ۱۳ اتاق بود .
🇮🇷 در هر طبقه ، یکی از آن اتاق ها ،
🇮🇷 نگهبان گذاشته بودند .
🇮🇷 در طبقه همکف ، اتاق های اداری بودند .
🇮🇷 فرامرز ، با گربه هایش ،
🇮🇷 به تک تک اتاق ها رفته ،
🇮🇷 و کارمندان آنجا را بیهوش می کرد .
🇮🇷 هاشم و صادق نیز ،
🇮🇷 دست و پا و دهان آنها را می بستند .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
📙 داستان کوتاه تابوت
🌟 آخرين روزهاى زندگى حضرت زهرا
🌟 همه خانه غمگین و محزون بود
🌟 علاوه بر درد جسمانی ،
🌟 غصه ای دیگر در دل زهرا بود
🌟 با ناراحتی ،
🌟 به اسماء دختر عميس فرمود :
👑 اسماء !
👑 من اين عمل را زشت مى دانم
👑 كه جنازه زنان را ،
👑 روى چهارچوب مى گذارند
👑 و پارچه اى روى آن مى اندازند ،
👑 و ملاعام به سوى قبرستان مى برند
👑 این عمل را زشت می دانم
👑 زيرا اندام او از زير پارچه نمايان است
👑 و هر كسى ،
👑 از حجم و چگونگى اندام او ،
👑 آگاه مى شود .
🌟 اسماء گفت :
☀️ من در حبشه چيزى ديدم ،
☀️ که خیلی خوب بود
🌟 و با آن جنازه ها را منتقل می کنند
☀️ اكنون شكل آن را ،
☀️ به تو نشان مى دهم .
🌟 اسما ، چند شاخه تر آورد .
🌟 شاخه ها را خم كرد
🌟 و پارچه اى روى آنها كشيد .
🌟 و آن را به صورت تابوت كنونى درآورد
🌟 حضرت زهرا ،
🌟 از دیدن شکل تابوت ،
🌟 با خوشحالی فرمود :
👑 چه چيز خوبى است .
👑 جنازه اى كه در ميان آن قرار گيرد
👑 تشخيص داده نمى شود
👑 معلوم نیست كه جنازه زن است ،
👑 يا جنازه مرد .
🌟 آرى زهراى اطهر ،
🌟 راضى نبود پس از مرگشان نيز ،
🌟 نامحرمى حجم بدان او را ببيند .
📚 بحار : ج ۴۳ ، ص ۱۸۹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #تابوت #فاطمیه #حضرت_فاطمه
🏴 سلام دوستان گلم
🏴 فرا رسیدن سالروز شهادت مادرمان
🏴 حضرت زهرا سلام الله علیها را
🏴 به شما و خانواده محترمتان
🏴 تسلیت عرض می کنم .
📚 داستان کوتاه بهترین کار زن
🌹 روزی در جمع عده ای از اصحاب
🌹 با یاران نشسته بودیم
🌹 که پیامبراکرم صلیاللهعلیهوآله ،
🌹 معمایی مطرح نمودند :
🕋 بهترین چیز برای زن چیست ؟!
🌹 هر کسی یک جوابی داد ،
🌹 اما هیچ کدام درست نبود .
🌹 مدتی گذشت و هیچکدام از ما ،
🌹 جواب مناسبی برای آن نداشتیم .
🌹 معمای پیامبر ، در شهر پیچید .
🌹 همه دوست داشتند
🌹 زودتر جواب آن را بدانند .
🌹 به خاطر همین از همدیگر ،
🌹 پرس و جو می کردند .
🌹 امام علی علیه السلام ،
🌹 نزد حضرت فاطمه سلاماللهعلیها
🌹 نشسته بودند
🌹 و موضوع معما را ،
🌹 برای ایشان ، مطرح کردند .
🌹 ناگهان حضرت فاطمه فرمودند :
🦋 آیا هیچ کدام از اصحاب ،
🦋 جواب آن را ندانستند ؟
🌹 امام علی فرمودند :
🕌 خیر ، کسی جوابی نداشت .
🌹 دوباره حضرت زهرا فرمودند :
🦋 بهترین چیزی که برای زن ،
🦋 سعادت بخش و مفید است ،
🦋 آن است که هیچ مردی را نبیند
🦋 و هیچ مرد نامحرمی نیز او را نبیند .
🌹 شب فرا رسید .
🌹 بعد از نماز ، پیامبر و اصحابش
🌹 کنار هم نشستند
🌹 و به سؤال و جواب پرداختند .
🌹 امام علی علیه السلام فرمودند :
🕌 یا رسول اللّه !
🕌 از ما سؤال فرمودید
🕌 چه چیزی برای زن بهتر است ؟!
🌹 پیامبر اکرم گفتند :
🕋 خُب ، جواب را یافتید ؟!
🌹 امام علی علیه السلام فرمود :
🕌 بهترین چیز برای زن آن است که
🕌 هیچ مردی را نبیند
🕌 و هیچ مرد نامحرمی هم ،
🕌 او را نبیند .
🌹 حضرت رسول اکرم فرمودند :
🕋 چه کسی این پاسخ را گفته است ؟!
🌹 امام علی علیه السلام فرمود :
🕌 فاطمه زهرا .
🌹 پیامبر فرمودند :
🕋 بلی ، دخترم راست گفته است .
🕋 همانا که او پاره تن من می باشد .
📚 احقاق الحقّ ، ج ۲۵ ، ص ۳۵۰
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #بهترین_کار_زن #فاطمیه #حضرت_فاطمه
شله زرد.mp3
11.43M
📚 داستان صوتی شله زرد
🎼 تک قسمتی
🎙 گویندگان :
👌🏻 علی زکریایی ، محسن پیروی
👌🏻 سید مسعود آل رسول
👌🏻 محمدحسین مداح زاده
👌🏻 سمیه فرخنده
📌 کاری از رسانه فرهنگی هنری نستوه (آینده سازان)
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #شله_زرد
🍂🍂 داستان شب یلدا 🍂🍂
🌟 شب سردی بود ….
🌟 پیرزنی بیرون میوه فروشی ،
🌟 زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …
🌟 شاگرد میوه فروش ، تند تند ،
🌟 پاکت های میوه را ،
🌟 توی ماشین مشتری ها می گذاشت .
🌟 پیرزن با خودش فکر می کرد
🌟 چی می شد اونم می تونست
🌟 میوه بخره و به خونه ببره …
🌟 رفت نزدیک تر …
🌟 چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه
🌟 که میوه های خراب و گندیده داخلش بود
🌟 با خودش گفت :
🌷 چه خوب می شد
🌷 از میون اون میوه های خراب ،
🌷 سالم ترهاشو ببره خونه …
🌷 میشه قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنم
🌷 و بقیه رو بدم به بچه ها ...
🌷 تا اونا هم شاد بشن …
🌟 برق خوشحالی توی چشماش دوید
🌟 دیگه سردش نبود ! پیرزن ، جلو رفت
🌟 پای جعبه میوه نشست …
🌟 تا دستش رو برد داخل جعبه ،
🌟 شاگرد میوه فروش ،
🌟 که می دونست پیرزنه پول نداره ، گفت :
🔥 دست نزن ننه ! برو دنبال کارِت !
🌟 پیرزن زود بلند شد . خیلی خجالت کشید !
🌟 چند تا از مشتریها نگاهش کردند !
🌟 سرش را پایین انداخت . دوباره سردش شد !
🌟 دستاش رو روی شانه هاش گذاشت
🌟 راهش را کشید و رفت …
🌟 چند قدم دور شده بود
🌟 که یه خانمی صداش زد :
🌸 مادر جان …مادر جان !
🌟 پیرزن ایستاد …
🌟 برگشت و به آن زن نگاه کرد !
🌟 خانمی با چادری مشکی به طرف او می آمد
🌟 خانمی زیبا و با حیا که سر به زیر ،
🌟 به طرف پیرزن می آمد .
🌟 تا چشمش به پیرزن نیفتد و خجالت نکشد
🌟 خانم چادری با لبخندی گفت :
🌸 اینارو برای شما گرفتم مادر !
🌟 پیرزن به دست خانم نگاه کرد .
🌟 سه تا پلاستیک دستش بود .
🌟 پر از سیب ، موز ، پرتغال و انار
🌟 پیرزن گفت :
🌹 دستِت دَرد نکنه ننه
🌹 ولی من مستحق نیستم !
🌟 خانم چادری گفت :
🌸 اما من مستحقم مادر جان …
🌸 مستحق دعای خیر شما …
🌸 اگه اینارو نگیری دلمو شکستی !
🌸 جون بچه هات بگیر !
🌟 خانم چادری ، منتظر جواب پیرزن نماند …
🌟 میوه ها را داد دست پیرزن
🌟 و سریع از آنجا دور شد …
🌟 پیرزن هنوز ایستاده بود
🌟 و رفتن خانم را نگاه می کرد …
🌟 قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود ،
🌟 روی صورتش غلتید …
🌟 دوباره پیرزن گرمش شد …
🌟 و با صدای لرزانی گفت :
🌷 پیر شی ننه …. پیر شی دخترم !
🌷 الهی خیر ببینی مادر
🌷 انشالله در این شب چله ،
🌷 حاجت بگیری دخترم .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #یلدا #شب_یلدا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۹ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز به صادق و هاشم گفت :
🐈 لطفا درهای خروجی رو ببندید
🐈 تا کسی نتونه داخل یا خارج بشه
🐈 آسانسور رو هم خاموش کنید .
🐈 تا کسی مستقیما به طبقه همکف نیاد
🐈 باید مجبورشون کنیم
🐈 که از پله ها ، پایین بیان تا اونارو ببینیم
🇮🇷 سپس به طرف طبقه دوم رفتند .
🇮🇷 در آن طبقه و طبقات دیگر ،
🇮🇷 اتاق های زیادی برای شکنجه دختران بود
🇮🇷 مردم پولدار ، پول می دادند
🇮🇷 و یک اتاق رزرو می کردند
🇮🇷 تا در آن اتاق ها ، دختران را شکنجه کنند
🇮🇷 و پولداران نیز ، از آزار دادن آنان ، لذت ببرند .
🇮🇷 یا دخترا را لخت می کردند ،
🇮🇷 و مردان بی غیرت را ،
🇮🇷 مثل سگ ، به جان آنها می انداختند .
🇮🇷 یا آنها را با طناب می بستند
🇮🇷 و آنها را با شلاق می زدند .
🇮🇷 یا آنها را با شوک برقی ، شکنجه می کردند .
🇮🇷 یا آنها را در قفس سگها ، می انداختند .
🇮🇷 یا آنها را در آب کوسه پرت می کردند .
🇮🇷 مردان پولدار و بی غیرت آمریکا ،
🇮🇷 از دیدن اذیت و آزارهای زنان لذت می بردند .
🇮🇷 در طبقات بالاتر نیز ،
🇮🇷 دختران را آرایش می کردند ،
🇮🇷 و آنها را به مغازه های برده داری می فروختند
🇮🇷 مغازه ها نیز ، دختران را در ویترین گذاشته ،
🇮🇷 و به پولداران ، اجاره می دادند .
🇮🇷 در طبقه آخر ،
🇮🇷 دختران را ، به عروسک یا حیوان خانگی ،
🇮🇷 تبدیل می کردند .
🇮🇷 ابتدا دست و پاهایشان را می بریدند
🇮🇷 اسید در چشمان و دهانشان می گذاشتند
🇮🇷 تا آنها را ، کور و لال کنند .
🇮🇷 سپس همه بدنشان ، جز دهان و گوششان را ،
🇮🇷 با پلاستیک مخصوص عروسک می پوشاندند
🇮🇷 تا چهار دست و پا ، در خانه بچرخند
🇮🇷 نه می توانستند حرف بزنند
🇮🇷 نه چیزی ببینند
🇮🇷 فقط حق دارند غذا بخورند .
🇮🇷 و اگر مالک آنها ، صدایشان بزند ،
🇮🇷 اجابت کنند .
🇮🇷 فرامرز و دوستانش ،
🇮🇷 از دیدن این وضع ، حالشان بد شد .
🇮🇷 آنها طبقه به طبقه ، بالا می رفتند
🇮🇷 آنجا را از وجود این آدمای پست ،
🇮🇷 پاکسازی می کردند .
🇮🇷 و دختران را نجات می دادند .
🇮🇷 سپس فرامرز گفت :
🐈 بچه ها ! لطفا به رسانه ها و پلیس خبر بدین
🐈 که بیان اینجا
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای