eitaa logo
داناب (داستانک+نکات‌ناب)
11.7هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5هزار ویدیو
109 فایل
﷽، #داناب (داستانک‌های آموزنده و نکات ناب کاربردی) 🔹کاری از مؤسسه جهادی #مصباح 🔻سایر صفحات: 🔹پاسخ به‌شبهات؛ @shobhe_Shenasi 🔹سخنرانی‌ها: @ghorbanimoghadam_ir 🌐 سایت: ghorbanimoghadam.ir 🔻تبادل و تبلیغ @tabligh_arzan
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 ختم قرآن کریم ویژه اربعین حسینی 🚩 امام حسین عليه السلام در شب عاشورا فرمودند: خدا مى‌داند که من نمازِ براى او و تلاوت کتابش(قرآن) را دوست دارم. به نیت سلامتی امام زمان(عج) و هدیه به روح شهدای کربلا و شهدای اسلام، شما هم می‌توانید در تلاوت و ختم جمعی قرآن کریم سهیم باشید: m8r.ir/quran 🏴 موکب سفراء الحسین‌علیه‌السلام 🇮🇷 دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان 🌐 @Sofaraa 🌐 @Morsalat_ir
تعداد ایرانیان خارج از کشور آمریکا یک و نیم میلیون در صدر کویت ۴٠٠ هزار نفر! 📚 @DasTanaK_ir | داناب
در هیچ جنگی این میزان بمب روی سر مردم یک منطقه ریخته نشد. در هیچ جنگی ۸۰٪ مساحت یک منطقه را ویران نکردند. در هیچ جنگی ۱۰۰٪ مردم یک کشور مجبور به جابجایی نشدند. در هیچ جنگی نصف کشته‌ها کودک نبودند. ‌‌‌ 📚 @DasTanaK_ir | داناب
🔰مالک تلگرام چرا دستگیر شد؟ 🔹رسانه‌های فرانسوی می‌گویند پاول دوروف در ارتباط با نحوهٔ ادارهٔ تلگرام دستگیر شده است. 🔹گفته می‌شود او با اتهاماتی مثل حمایت از تروریسم، قاچاق، توهمات توطئه، کلاهبرداری و پولشویی روبرو است. 🔹دادستانی فرانسه گفته اتهامات دوروف قطعی نیست و ممکن است او به زودی آزاد شود. 📚 @DasTanaK_ir | داناب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 اعمال روز اربعین ❶ «زیارت امام حسین(علیه‌السلام) و زیارت اربعین» در این روز، زیارت امام حسین است! و این زیارت‌... همانا خواندن زیارت اربعین است که از امام عسکری(ع) روایت ‌شده که فرمودند: علامت مؤمن پنج چیز است! ۱. پنجاه و یک رکعت نماز فریضه و نافله در شب و روز خواندن ۲. زیارت اربعین کردن ۳. انگشتر بر دست راست کردن ۴. جَبین(پیشانی) را در سجده بر خاک گذاشتن ۵. و بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ را بلند گفتن است. ❷ «غسل اربعین و توبه» ❸ بعد از نماز صبح ۱۰۰مرتبه (لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم) ❹ ۷۰مرتبه تسبیحات اربعه ❺ بعد از نماز ظهر سوره والعصر و سپس ۷۰مرتبه استغفار ❻ غروب اربعین ۴۰مرتبه لااله‌الاالله ❼ بعد از نماز عشاء سوره یاسین هدیه به سیدالشهدا حضرت اباعبدالله الحسین (علیه‌السلام) 📚 وسائل الشیعه‌ ج۱۰ ص۳۷۳ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 دخترک با موهای پریشان و پاهای چرک و سیاه روی تخت نشسته بود به گونه‌ای به پرستاران نگاه می‌کرد که انگار قرار بود او را به کشتارگاه ببرند حال عجیبی داشت دستش را روی دست دخترک گذاشت: جای آمپولت درد می‌کنه؟ دخترک دستش را کشید خودش را به مادر چسباند. چون کودکان را خوب میشناخت به آرامی سرش را نزدیک دخترک برد: من رو دوست نداری؟ _ نه ندارم... برو... از اینجا برو... مادر روسری کرک زده‌اش را مرتب کرد: ببخشید به خدا حالش خوب نیس.. لبخند زد به دخترک نگاه کرد: اشکالی نداره من خوشحالم که بهم راستشو گفت این که منو دوست نداره چادر کشدارش را روی سرش صاف کرد که ناگهان گوشیش به صدا درآمد. منتظر تماس مددکار بیمارستان بود ولی وقتی نگاه کرد شماره دکتر اسماعیل‌زاده را دید با شوق گوشی را برداشت: سلام عزیزم به به چه سعادتی حال شما؟ چطوره؟ صدای با نشاطی شنیده شد: سلام خانم رشیدی عزیز، ممنونم شما خوبید؟ _خدا را شکر خوبم به لطف شما ما هم می‌گذرونیم درگیر تدریس و نوشتن چند کتاب داستان. شما کجایید این همه سر و صداس؟ _ طبق معمول بیمارستان... گام‌هایش را بلندتر برداشت که زود از اورژانس خارج شود. خودش را به فضای بیرون بیمارستان رساند. تاب‌هایی که رنگ و رویشان پریده بود و قفسه های توری پر از پرنده و خرگوش که برای سرگرم شدن بچه‌های بیمار در حیات بیمارستان ایجاد شده بود به طرف تورها رفت. در حالی که به پرنده‌ها لبخند می‌زد و سعی می‌کرد توجه آنها را به خود جلب کند ادامه داد: چی شد یاد فقرا کردید؟ _ این چه حرفیه شما اینقدر سرتون شلوغه که می‌ترسم مزاحمتون بشم _اصلاً شما هر وقت زنگ بزنید من خوشحال میشم. صدای پشت گوشی با نشاط‌تر شد: از همه این‌ها گذشته یه سوال؛ شما تا حالا کربلا رفتید؟ به یکباره انگار غم دنیا در چهره‌اش نشست: نه نرفتم ارباب نطلبید کم سعادت بودم _ شایدم نباشی _ چطور مگه؟ _ یه نفر می‌خواد هزینه سفر کربلا شما رو بده پس آماده بشید و به سلامتی برید پاهایش را روی زمین کشید از تور پرندگان فاصله گرفت در میان فضای سبز بیمارستان صندلی دید و روی آن نشست: حقیقتش من مشکلم مالی نیس من نمی‌تونم پیاده‌روی برم _ چرا دلیلی داره؟ _ متاسفانه من واقعاً در اون شلوغی نمی‌تونم راحت باشم. دعام کن بتونم خارج از اربعین زائر آقا بشم. _ پشیمون نمی‌شی؟ _ نه فدات شم برام شدنی نیس _ خب پس کسی رو داری معرفی کنی که کربلا نرفته باشه؟ از روی صندلی بلند شد و به سمت داخل بیمارستان حرکت کرد: بله چرا که نه تا کی خبرشو بدم؟ _ تا ساعت ۲ دیگه بهم خبر بده. باشه؟ _ چشم عزیزم خیلی زود بهت اطلاع میدم گوشی را از روی گوشش برداشت و از درب ورودی بیمارستان وارد سالن شد. سالنی مملو از بیمارانی که همه خردسال و کودک بودند.
بعد از پذیرش بیمارستان، قسمت بستری در سمت راست در ورودی بود. به سمت قسمت بستری رفت انتظامات آنجا که مردی جوان و قد بلند بود با زنی ژولیده صحبت می‌کرد: چطوری بگم یه همراه بیشتر نمی‌تونه بالا بره... زن آستین‌های لباسش را پایین کشید: نَومه... یه دقیقه ببینمشو به خود امام حسین که صاحب این بیمارستانه زود میام. مرد جوان گویی دلش ریخت: مادرِمن قسم نده اسم امام حسین رو میاری آدم نمی‌دونه چیکار کنه... برو و زود برگرد... زن زود پلاستیک سفیدی را که گوشه اش را انگار موش خورده بود برداشت: خدا خیرت بده من سَیدم دعات می‌کنم. _خدا حفظتون کنه؛ فقط زود بیاید. _ باشه روی دو چشمم زن پله‌ها رو دو تا یکی بالا رفت. سالن بیمارستان مثل همیشه شلوغ بود از کنار در آهسته به سمت انتظامات رفت: سلام آقای حسینی. آقای حسینی که انگار برق او را گرفته بود زود از روی صندلی‌اش بلند شد: سلام خانم رشیدی... دستور بفرمایید امری بود؟ مثل همیشه با روی خوش سرش را به نشانه ادب پایین آورد: ممنونم؛ خدا رو شکر عرض کوچیکی داشتم. _ بفرمایید _ نیازمندی می‌شناسید که تا الان کربلا نرفته باشه و علت نرفتنشم هزینش باشه؟ آقای حسینی طبق عادت دستی به ریشش کشید کمی به در سوپروایزر نگاه کرد دوباره چشمش را به طرف او برگرداند: نمی‌شناسم ولی براتون می‌پرسم. پسر جوانی که از آنجا می‌گذشت صدا زد: ببخشید من تا الان کربلا نرفتم. سر و روی خوبی داشت یک پیراهن چهارخانه و یک شلوار کبریتی. نگاهی به او انداخت: شما که وضع مالی‌تون بد نیست، می‌تونید خودتون برید درسته؟ پسر دست در جیب شلوارش کرد: ولی تا حالا نرفتم. یک لحظه سکوت حاکم شد پسر منتظر جواب بود که خانم رشیدی کلید اتاقش را در دستش کمی تکان داد بدون تعارف رو به او کرد: شرمنده باید نیازمند باشه. بعد هم بدون هیچ تردیدی از پله‌ها به سمت زیرزمین حرکت کرد. جلوی اتاق مددکاری مثل زمانی که کوپن می‌دادند و مردم از سر و کله هم بالا می‌رفتند ازدحام جمعیت بود. زنی با لباس صورتی که لباس مخصوص همراه بود با یک بچه بسیار ضعیف و لاغر به زور خودش را از میان جمعیت جلو کشیده بود: بهش شماره ۲ می‌خوره. من نه خیلی وضع مالی خوبی دارم اینم بدنش به بیشتر پوشک‌ها حساسیت داره. صدای مددکار که بلند داد می‌زد تا در این شلوغی صدایش شنیده شود به گوش می‌رسید: مامان الان بهتره؟ کی مرخص میشه؟ کودک بیمار با دستان لاغرش که دل را ریش ریش می‌کرد روسری مادرش را می‌کشید و چیزهایی می‌گفت که فقط مادر می‌توانست بفهمد. مادر دست فرزندش را گرفت: فردا مرخص میشه؛ ولی می‌دونید که من هر یکی دو، سه ماه باید بیارمش بستری بشه. اشک از گوشه چشمش مانند سیل جاری شد: خسته شدم کاش خدا یا سالمش می‌کرد یا... بقیه حرفش را خورد حتی دلش نمی‌آمد به این مسئله فکر کند. دیوار زیرزمین پر بود از نقاشی کودکانه ولی بچه‌هایی که آنجا بودند از شدت درد هیچ توجهی به آنها نمی‌کردند.
آرام از میان جمعیت گذشت: ببخشید... ببخشید خانم... ببخشید آقا... تا به در اتاق مددکاری رسید. مددکار و همکار او از پشت میز بلند شدند: سلام؛ صبح شما بخیر چند قدم برداشت تا کنار خانم ایمانی رسید در کنار گوشش آهسته صحبت کرد مددکار سرش را تکان می‌داد: اینجا تا دلت بخواد ما ندار داریم ولی می‌دونی که خیلی از مردم عادت دارن الکی بگن نداریم. صندلیش را کشید و صندلی کناری را هم به خانم رشیدی تعارف کرد. هر دو نشستند مددکار کشوی میز را کشید: کارت ملی، شناسنامه و مدارک زیادی آنجا بود با لبخند زیبایی به در نگاه کرد: بیشتر اینا رو که می‌بینی می‌نالن میگن ما نداریم ولی حضرت عباسی هزار برابر من و شما دارن فقط از زدن خودشون به گدا بازی خوششون میاد. نمیدونن حق یکی دیگه رو که نیازم داره از بین میبرن. یک دفعه اخم‌هایش را در هم کشید از روی صندلی بلند شد و به آقای جلوی در رو کرد: آقای محترم یه هفتست پسر شما اینجا بستریه همه جوره ما حمایت کردیم الان چی داری به اون خانم میگی؟ مرد با زنجیر بدلی که بر گردن داشت و بدنی پر از خالکوبی خودش را عقب کشید: من چیزی نگفتم. _فکر کردید اینجا شلوغه صداتو نمی‌شنوم؟ ما از شما گداتریم؟ می‌خوای حمایتتون نکنیم تا ببینیدچقدر هزینتون در میاد؟ مرد عذرخواهی کرد و بین جمعیت خودش را گم کرد. جسارت و باهوشی مددکار بیمارستان زبان زد بود و خیلی خوب مردم را می‌شناخت او تا جایی که می‌شد با تمام توانش از بیماران حمایت می‌کرد. کمی که اوضاع آرام شد از روی صندلی بلند شد دستش را به سمت خانم ایمانی داد: اگه کسی رو پیدا کردی حتماً تا قبل از ساعت ۲ بهم خبر بده دوباره از میان شلوغی جلوی در اتاق مددکاری خودش را بیرون کشید. اتاق کار او در طبقه دوم بود. دقیقاً چسبیده به اتاق عمل، اتاقی که خیلی‌ها با آمدن به آنجا حال دلشان خوب می‌شد. در دسته کلیدش دنبال در اتاق گشت. چند کلید دیگر در دسته کلیدش بود که هیچ وقت نفهمید مال کدام اتاق است. در را باز کرد به محض وارد شدن شروع به تماس گرفتن کرد: سلام داداش خوبی؟ ممنونم یه زحمت برات داشتم کسی رو می‌شناسی که پول پیاده روی اربعین رو نداشته باشه مشتاق رفتنم باشه اولین زیارتشم باشه؟ کمی مکث کرد. کلام برادرش که تمام شد نفس عمیقی کشید: پس اگه توی دانش آموزات کسی بود تا ساعت ۲ بهم خبر بده... گوشی را قطع کرد. مدام به ساعت نگاه می‌کرد نگران بود که نتواند کسی را معرفی کند. ساعت ۱۰ دقیقه به ۲ بود و هیچکس هیچ خبری نداده بود. ناگهان فکری به ذهنش رسید گوشی را برداشت: سلام آقای پرسندزاد... خدا قوت... یه کار فوری دارم می‌تونید صحبت کنید؟ شما که خیریه دارید توی خیریتون کسی هست که تا حالا پیاده‌روی اربعین به خاطر مشکلات مالی نرفته باشه؟ اگه دارید تا ساعت ۲ بهم خبر بدید. کمی سرش را تکان داد: درست می‌گید به خدا می‌دونم دیره ولی یه دو ساعتیه بهم گفتن به چند نفر گفتم ولی نشد الان یهو یاد شما و خیریه‌تون افتادم. سکوت کرد و با خودکار روی برگه شروع به نقاشی کرد: بسیار عالی.... پس منتظرم...
ساعت ۲ دقیقه به ساعت ۱۴ بود. تلفن زنگ خورد خیلی سریع و بدون درنگ گوشی را برداشت: سلام علیکم ... چی شد؟ خیلی هم عالی؛ ولی یک نفر می‌خوان، من دو نفر رو معرفی می‌کنم امید به خدا تا ببینی آقا کی رو بخواد و بطلبه. تا تلفن را قطع کرد تماس گرفت: سلام عزیزم من دو نفرو بهم گفتن مشخصاتشونم همین الان می‌فرستم. کمی به چاپگر اتاقش ور رفت: از ساعت ۲ فقط ۳ دقیقه گذشته؛ حالا شما بگید توکل به خدا... کمی بعد تلفن زنگ خورد بلافاصله گوشی را برداشت: وووووای چه خوب... یعنی هر دو نفر رو می‌فرستید؟ بلند شد تا از داخل کمد چند کتاب بردارد تلفن را روی آیفون زد: بله عزیزم می‌فرستند. _دست شمام درد نکنه.خدا خیرتون بده _ من که کاری نکردم حقیقتش این آقا آمریکاییه ، سالی ۷۲ نفر کربلا اولی رو در اربعین از کشورهای مختلف دنیا هزینه میده که برن اونجا. سرش را یک دفعه از کمد بیرون کشید: آمریکاییه؟ _ بله؛ ولی شیعه شده و نذر کرده هر سال این کار رو بکنه. _ چقدر خوب. خوشا به حالش کجاها مالش رو استفاده می‌کنه... _آره اینم سعادته؛ راستی من به اون دو نفر که مشخصاتشون رو دادی نفری ۳ میلیون واریز می‌کنم یکیشون گفت یه بچه ۸، ۹ ساله هم داره و اون آقا گفت برای اونم ۳ میلیون بریزید. بی‌اختیار دستش را به نشانه شکر به سمت آسمان گرفت: چه خبر خوبی بود. بعد از تمام شدن گفتگویی که نزدیک یک ساعت طول کشیده بود به صاحب خیریه زنگ زد و تمام ماجرا را تعریف کرد. هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای گریه صاحب خیریه بلند شد: خانم رشیدی دیروز همکارم گفت، زینب دختر بچه ی همین خانم که الان هزینه سفر براش ریخته شده اومده خیریه گفته کفش دست دوم دارید بدید به من؟ همکارم گفته برای چی اینقدر با عجله و یهویی؟ گفته دیشب خواب دیدم حضرت ابوالفضل بهم گفت آماده شو تو امسال زائر منی. میگه گفت تو خواب بهش گفتم ما پول نداریم بیایم گفت آماده شو تو میای من منتظرتم. ناگهان صدای گریه فضای اتاق کوچکش را پر کرد هیچ کدام نمی‌توانستند صحبت کنند آنقدر ادامه مکالمه ناممکن شد که تلفن را قطع کردند. یک ماه بعد پیامکی از آقای پرسندزاد رسید: من دارم زائرها رو می‌برم مرز مهران؛ با پول سه نفر ۷ نفر دارند میرن. گفتند کمتر خرج می‌کنیم تا چند نفر دیگه بیان. همگی زائر اولی و نائب زیاره شما هستند. آرام تایپ کرد: و اگه معشوق بخواد چه کارهایی که نمی‌کنه تا عاشقش رو ببره. بهشون بفرمایید سلام منو هم به ارباب برسونند. ✍️ به قلم: سرکار خانم آمنه خلیــــــــلی ╔ 🖤 ══ 🍃ೋ•══╗ @tarino ╚══•ೋ🍃 ══ ☂ ╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- به پسری که درآمدش ۲۰ میلیونه دختر میدی؟ + نه ـ----------------- آره حاجی چه کاریه؟ بذار دخترت بمونه ور دل خودت چند ماه یه بار هم با یه پسر دوست میشه، پسره هم در حد چهارتا کافه و مهمونی و چیزای دیگه از دخترت استفاده میکنه، خرج خاص و تعهدی هم نداره، رااااحت، دمت گرم حاجی! 📚 @DasTanaK_ir | داناب
🟢نام اعداد بزرگتر از میلیارد را بلدی؟ 📚 @DasTanaK_ir | داناب