eitaa logo
داناب (داستانک+نکات‌ناب)
12هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
108 فایل
﷽، #داناب (داستانک‌های آموزنده و نکات ناب کاربردی) 🔹کاری از مؤسسه جهادی #مصباح 🔻سایر صفحات: 🔹پاسخ به‌شبهات؛ @shobhe_Shenasi 🔹سخنرانی‌ها: @ghorbanimoghadam_ir 🌐 سایت: ghorbanimoghadam.ir 🔻تبادل و تبلیغ @tabligh_arzan
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20200524-WA0020.mp3
10.72M
🎙 مداحی میثم مطیعی به‌مناسبت بازگشایی حرم مطهر امام رضا(ع) 🌹سلام آقا، غریب آشنای طوس... به لطف تو دوباره اومدم پابوس... ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
«خاطره اي زيبا از يک پزشک متخصص اطفال» من دکتر س.ص متخصص اطفال هستم. سالها قبل چکي از بانک نقد کردم و بيرون آمدم. کنار بانک دستفروشي بساط باطري، ساعت، فيلم و اجناس ديگري پهن کرده بود. ديدم مقداري هم سکه دو ريالي در بساطش ريخته است. آن زمان تلفنهاي عمومي با سکه هاي دو ريالي کار ميکردند. جلو رفتم يک تومان به او دادم و گفتم دو ريالي بده؛ او با خوشرويي پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت: اينها صلواتي است! گفتم: يعني چه؟ گفت: براي سلامتي خودت صلوات بفرست و سپس به نوشته روي ميزش اشاره کرد. (دو ريالي صلواتي موجود است) باورم نشد، ولي چند نفر ديگر هم مراجعه کردند و به آنها هم... گفتم: مگر چقدر درآمد داري که اين همه دو ريالي مجاني ميدهي؟ با کمال سادگي گفت: ۲۰۰تومان که ۲۰ تومان آن را در راه خدا و براي اين که کار مردم راه بيفتد دو ريالي ميگيرم و صلواتي ميدهم. مثل اينکه سيم برق به بدنم وصل کردند، بعد از يک عمر که براي پول دويدم و حرص زدم ،ديدم اين دست فروش از من خوشبخت تر است که يک دهم از مالش را براي خدا ميدهد. در صورتي که من تاکنون به جرأت ميتوانم بگويم يک قدم به راه خدا نرفتم و يک مريض مجاني نيز نپذيرفتم. احساساتي شدم و ده تومان به طرف او گرفتم آن جوان با لبخندي مملو از صفا گفت: براي خدا دادم که شما را خوشحال کنم. اين بار يک اسکناس صد توماني به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد. من که خيلي مغرور تشريف دارم مثل يخي در گرماي تابستان آب شدم... به او گفتم : چه کاري ميتوانم بکنم؟ گفت: خيلي کارها آقا! شغل شما چيست؟ گفتم: پزشکم. گفت: آقاي دکتر شب هاي جمعه در مطب را باز کن و مريض صلواتي بپذير؛ نميدانيد چقدر ثواب دارد! صورتش را بوسيدم و در حالي که گريان شده بودم ، خودم را درون اتومبيلم انداختم و به منزل رفتم. دگرگون شده بودم، ما کجا اينها کجا؟! از آن روز دادم تابلويي در اطاق انتظار مطبم نوشتند با اين مضمون؛ <شبهاي جمعه مريض صلواتي ميپذيريم> دوستان و آشنايان طعنه ام زدند، اما گفته هاي آن دست فروش در گوشم هميشه طنين انداز بود و اين بيت سعدي: گفت باور نمي کردم که تو را بانگ مرغي چنين کند مدهوش گفتم اين شرط آدميت نيست مرغ تسبيح گوي و ما خاموش... ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 انیمیشن کُج میری 🌀 ماجراهای کورینا ( شایعه پاشی ) ____ ✅ در یه سری از مراکزو باید بست ، مثل مراکز شایعه پراکنی ؛ آخه این درسته همچین بلایی سر غلام بیاد ؟ 😃😃 ......................... ( نویسنده : سهیل محبوب صابری ) ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
🌟 🌟 پس از درگذشت پدر، پسر، مادرش را به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می‌کرد. یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش در حال جان دادن است! پس با شتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند. از مادرش پرسید: مادر چه می‌خواهی برایت انجام دهم؟ مادر گفت: از تو می‌خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری، چون آنها پنکه ندارند و یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند با تعجب گفت: داری جان میدهی و از من این‌ها را درخواست میکنی؟ و قبلاً به من گلایه نکردی؟!!! مادر پاسخ داد: بله فرزندم! من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم و عادت کردم، ولی می‌ترسم وقتی فرزندانت در پیری تو را به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی.‌....!!!! ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 پادشاهی کاخ بزرگی با وزیران و درباریان فراوان داشت. او از تمام نقاط حکما،خردمندان و هنرمندان را به قصرش فرا خوانده بود و وزرایش به دانایی و دیانت و کیاست مشهور بودند. روزی از روز ها حکیمی به دربار پادشاه آمد. پادشاه از دیدن او بسیار خوشحال شد و به او خوش آمد گفت.او را بسیار احترام کرد و پرسید: ای راست کردار از برای چه به قصر آمده ای؟ حکیم پاسخ داد: پادشاها من شنیده ام که وزرای تان در خرد مندی و فرزانگی شهره عام و خاص هستند.به همین دلیل سه عروسک به اینجا آورده ام تا وزرای تان آن ها را بررسی کنند و بگویند کدام از همه بهتر است. پادشاه عروسک ها را به وزیر بزرگ خود، که از همه وزرا باهوش تر بود، داد. وزیر به عروسک ها نگاه کرد و از پادشاه خواست که دستور دهد سیمی برایش بیاورند. پادشاه کمی تعجب کرد و با درخواست وزیر موافقت نمود. وزیر سیم فولادی را گرفت و وارد گوش راست یکی از عروسک ها کرد، سیم فولادی از گوش چپ عروسک خارج شد و وزیر با لبخند به حکیم نگاه کرد و عروسک را به کناری گذاشت. سپس عروسک دوم را برداشت و سیم را داخل گوش راست آن کرد.این بار سیم از دهان عروسک خارج شد و وزیر باز هم لبخندی زد و عروسک دوم را نیز به کناری گذاشت. عروسک سوم را برداشت و این بار نیز سیم را در گوش راست عروسک وارد کرد،اما سیم نه از دهان عروسک خارج شد و نه از گوشش.پادشاه و درباریان مشتاقانه به این صحنه می نگریستند. در همین حال، وزیر بزرگ رو به حکیم تعظیم کرد و گفت: ای بزرگوار، سومین عروسک از همه بهتر است. در حقیقت، سه عروسک نمادی از گروه های انسانی و درک و اگاهی آن ها هستند. انسان ها به سه گروه تقسیم می شوند: اول کسانی هستند که سخنان را از گوشی گرفته و از گوش دیگر به در می کنند. دوم کسانی که سخنان را شنیده و درک می کنند تا بتوانند خوب صحبت کنند. سومین گروه انسان هایی هستند که سخنان را به گوش جان می شنوند و آنها را مانند گنجی در دل خود نگاه می دارند و به کار می گیرند. در بین این سه گروه،سومین از همه بهتر است. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
▪️ | پایانی بر قدرت پوشالی آمریکا ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞 فرار یکی از دختران مؤسسات امام موسی صدر با یک پسر و واکنش جالب سیده رباب صدر ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨بردیا ✨ در زمانهاى قديم، مردي ساز زن و خواننده اي بود، به نام "برديا"، که با مهارت تمام مي نواخت و هميشه در مجالس شادي و محافل عروسي، وقتي براي رزرو نداشت. برديا چون به سن شصت سال رسيد، روزي در دربار شاه مي نواخت که خودش احساس کرد دستانش ديگر مي لرزند و توان اداي نت ها را به طور کامل ندارد و صدايش بدتر از دستانش مي لرزد و کم کم صداي ساز و صداى گلويش ناهنجار مي شود. عذر او را خواستند و گفتند ديگر در مجالس نيايد. برديا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از اين که ديگر نمي توانست کار کند و برايشان خرجي بياورد بسيار آشفته شدند. برديا سازش را که همدم لحظه هاي تنهاييش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد، در دل شب در پشت ديوار مخروبه ی قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالي که در کل عمرش آهنگ غمي ننواخته بود، سازش را براي اولين بار بر نت غم کوک کرد و اين بار براي خدايش در تاريکي شب، فقط نواخت. برديا مي نواخت و خدا خدا مي گفت و گريه مي کرد و بر گذر عمرش و بر بي وفايي دنيا اشک مي ريخت و از خدا طلب مرگ مي کرد. در دل شب به ناگاه دست گرمي را بر شانه هاي خود حس کرد، سر برداشت تا ببيند کيست، شيخ سعيد ابو الخير را ديد در حالي که کيسه اي پر از زر در دستان شيخ بود. شيخ گفت: اين کيسه زر را بگير و ببر در بازار شهر دکاني بخر و کارى را شروع کن. برديا شوکه شد و گريه کرد و پرسيد: اي شيخ آيا صداي ناله من تا شهر مي رسيد که تو خود را به من رساندي؟ شيخ گفت: هرگز، بلکه صداي ناله ی مخلوق را قبل از اين که کسي بشنود خالقش مي شنود و خالقت مرا که در خواب بودم بيدار کرد و امر فرمود کيسه زري براي تو در پشت قبرستان شهر بياورم، به من در رويا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر، مخلوقي مرا مي خواند، برو و خواسته ی او را اجابت کن. برديا صورت در خاک ماليد و گفت خدايا عمري در جواني و درشادابي ام با دستان توانا سازهايي زدم براى مردم اين شهر اما چون دستانم لرزيد مرا از خود راندند، اما يک بار فقط براي تو زدم و خواندم، اما تو با دستان لرزان و صداي ناهنجار من، مرا خريدي و رهايم نکردي و مشتري صداي ناهنجار ساز و گلويم شدي و بالاترين دستمزد را پرداختي، تو تنها پشتيبان ما در اين روزگار غريب و بي وفا هستي، به رحمت و بزرگيت سوگندت ميدهيم که ما را هيچ وقت تنها نگذار و زير بار منت ناکسان قرار نده. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
مردی ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﻣﻼﯼ ﻭﻻﯾﺘﺸﻮﻥ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺯﻧﻢ ﻧﻤﺎﺯ نمی خونه، ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟ ﻣﻼ: ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﻓﻀﻴﻠﺖﻫﺎی ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ، ﺑﮕﻮ ﻛﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﻭﯼ ﺭﻭﺡ ﺁﺩﻡ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﻣﺜﺒﺖ ﺩﺍﺭﻩ. مرد: ﮔﻔﺘﻢ، خیلی ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺩ ولی ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ!!! ﻣﻼ: ﻭﻋﺪه ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ نعمت های ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﻧﻪ ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻫﺎیی ﺗﻮﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺷﻪ. مرد: ﮔﻔﺘﻢ! خیلی ﻫﻢ ﺍﻏﺮﺍﻕ ﻛﺮﺩﻡ. ولی بی فایده ﺍﺳﺖ. ﻣﻼ: ﺍﺯ ﻫﻮﻝ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺟﻬﻨﻢ ﻭ سختی هایی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺨﻮﻧﺪﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻪ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ. مرد: ﮔﻔﺘﻢ خیلی ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺩ ولی ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ!!! ﻣﻼ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ ﺁﺧﻪ ﺣﺮﻑ ﺣﺴﺎﺑﺶ ﭼﯿﻪ!؟ مرد: هیچی، ﻣﻴﮕﻪ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﻥ ﺗﺎ ﻣﻨﻢ ﺑﺨﻮنم!!!😅😂 ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
🔸 بطالت و وقت هدر دادن، می آورد. هر جا که انسان احساس بیهودگی کند دل می میرد. بیکارگی و و تلاش و گریختن از سهم خود در کارهای خانوادگی، فردی و اجتماعی و زرنگی دانستن آن آفت بزرگی است. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
🌸فردی نزد امام حسین علیه السلام آمد و گفت: من گناه می کنم و از بهشت و جهنم خدا برایم نگو که من این ها را می دانم ولی نمی توانم گناه نکنم و باز گناه می کنم! امام حسین علیه السلام فرمودند: برو جایی گناه کن که خدا تو را نبیند، او سرش را پایین انداخت و گفت: این که نمی شود.(چون خداوند بر همه چیز ناظر است) امام حسین(ع) فرمودند: جایی گناه کن که ملک خدا نباشد. مرد فکری کرد و گفت: این هم نمی شود.(چون همه جا ملک خداوند است) امام فرمودند: حداقل روزی که گناه می کنی روزی خدا را نخور، گفت: نمی توانم چیزی نخورم . امام فرمودند: پس وقتی فرشته مرگ" عزرائیل" آمد و تو را خواست ببرد تو نرو. مرد گفت: چه کسی می تواند از او فرار کند. امام فرمودند: پس وقتی خواستند تو را به جهنم ببرند فرار کن، مرد فکری کرد و گفت: نمی شود. امام حسین(ع) فرمودند: پس یا ترک گناه کن یا فرار کن از خدا، کدام آسان تر است؟ او گفت: به خدا قسم که ترک گناه آسان تر از فرار کردن از خداست. ( بحار الانوار جلد 78 صفحه 126) ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
1_276196458.mp3
4.04M
پیرمرد کفاش و امام زمان علیه‌السلام ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
بعد از جنگ آمريکا با کره، ژنرال ويليام ماير که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمريکا منصوب شد، يکي از پيچيده ترين موارد تاريخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار ميداد. حدود هزار نفر از نظاميان آمريکايي در کره، در اردوگاهي زنداني شده بودند که از استانداردهاي بين المللي برخوردار بود. زندان با تعريف متعارف تقريباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور يافت مي شد. از هيچيک از تکنيک هاي متداول شکنجه استفاده نمي شد. اما... بيشترين آمار مرگ زندانيان در اين اردوگاه گزارش شده بود. زندانيان به مرگ طبيعي مي مردند. امکانات فرار وجود داشت اما فرار نمي کردند. بسياري از آنها شب مي خوابيدند و صبح ديگر بيدار نمي شدند. آنهايي که مانده بودند احترام درجات نظامي را ميان خود رعايت نمي کردند‏ و عموماً با زندانبانان خود طرح دوستي مي ريختند. دليل اين رويداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ويليام ماير نتيجه تحقيقات خود را به اين شرح ارائه کرد: ‏در اين اردوگاه، فقط نامه هايي که حاوي خبرهاي بد بودند به دست زندانيان رسيده ميشد، نامه هاي مثبت و اميدبخش تحويل نمي شدند. هر روز از زندانيان ميخواستند در مقابل جمع، خاطره يکي از مواردي که به دوستان خود خيانت کرده اند يا ميتوانستند خدمتي بکنند و نکرده اند را تعريف کنند. هرکس که جاسوسي ساير زندانيان را مي کرد، سيگار جايزه مي گرفت. اما کسي که در موردش جاسوسي شده بود هيچ نوع تنبيهي نمي شد. همه به جاسوسي براي دريافت جايزه (که خطري هم براي دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند. تحقيقات نشان داد که اين سه تکنيک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است: ✅ با دريافت خبرهاي منتخب (فقط منفي) اميد از بين ميرفت. ✅ با جاسوسي، عزت نفس زندانيان تخريب ميشد و خود را انساني پست مي يافتند. ✅ با تعريف خيانتها، اعتبار آنها نزد همگروهي ها از بين ميرفت. ✨و اين هر سه براي پايان يافتن انگيزه زندگي، و مرگ هاي خاموش کافي بود... ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
🚨 فردی که هر روز به پهلوی لگد می‌زد!😳 💠 آقای دانشمند می‌گوید رهبر انقلاب در سفری به ایرانشهر از اطرافیان پرسیدند در زمان تبعیدم به اینجا یک رئیس پاسگاه اینجا بود کجاست؟ گفتند سنّش بالا رفته و بازنشست شده. فرمودند هرطور شده پیداش کنید با احترام بیاریدش! این شخص سنّی بود. به هر زحمتی بود پیداش کردند گفتند از طرف رهبر انقلاب آمدیم تا این را شنید از ترس رنگش پرید و افتاد روی زمین و شروع کرد به گریه که من نمیام. بالاخره آوردنش به محلّ اسکان رهبر انقلاب و در حیاط کنار حوض لوله آب را گرفت و گفت داخل نمیام تو رو خدا بهم رحم کنید! به رهبر انقلاب خبر دادند ایشان خودشان آمدند داخل حیاط تا رهبر انقلاب را دید وحشت کرد و شروع کرد به لرزیدن و می‌گفت سیّد تو رو خدا مرا ببخش! رهبر انقلاب بغلش کردند و گفتند برادر من دلم برایت تنگ شده!☺️ پیرمرد گفت شما می‌خواهید منو بکشید بالاخره رهبر انقلاب بردنش داخل اتاق و با او گرم گرفتند ساعتی با هم نشستند و مشکلاتش را برطرف کردند موقعی که این پیرمرد را برمی‌گرداندند از او پرسیدند جریان شما چه بود؟ گفت موقعی که ایشان اینجا تبعید بودند من هر روز می‌گفتم او را به پاسگاه بیارید و سیلی به گوشش می‌زدم😞 به پهلویش لگد می‌زدم و به مادرش ناسزا می‌گفتم😢 و من وقتی شنیدم ایشون رهبر شده هر روز منتظر بودم که بیایند مرا دستگیر کنند! 🔻 این پیرمرد، همسرش و بچّه‌هایش با این رفتار رهبر انقلاب شیعه شدند.❤️ ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
رفتارهای خوبی که میشه از بچه‌ها یاد گرفت 🌸 بچه‌های کوچک کینه‌ای نیستند از آنجا که آن‌ها در حال زندگی می‌کنند، هیچ ناراحتی از آنچه در دیروزشان اتفاق افتاده ندارند. در مقابل، آن‌ها به راحتی می‌بخشند و فراموش می‌کنند. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
مسئولين يک موسسه خيريه متوجه شدند که وکيل پولداري در شهرشان زندگي مي‌کند و تا کنون حتي يک دلار هم به خيريه کمک نکرده است. پس يکي از افرادشان را پيش او فرستادند. مسئول خيريه: آقاي وکيل ما در مورد شما تحقيق کرديم و متوجه شديم که شکر خدا از درآمد بسيار خوبي برخورداريد ولي تا کنون هيچ کمکي به خيريه نکرده‌ايد. نمي‌خواهيد در اين امر خير شرکت کنيد؟ وکيل: آيا شما در تحقيقاتي که در مورد من کرديد متوجه شديد که مادرم بعد از يک بيماري طولاني سه ساله، هفته پيش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگي‌اش کفاف مخارج سنگين درمانش را نمي‌کرد؟ زود قضاوت کرديد! مسئول خيريه: (با کمي شرمندگي) نه، نمي‌دانستم. خيلي تسليت مي‌گويم. وکيل: آيا در تحقيقاتي که در مورد من کرديد فهميديد که برادرم در جنگ هر دو پايش را از دست داده و ديگر نمي‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشين است و نمي‌تواند از پس مخارج زندگيش برآيد؟زود قضاوت کرديد! مسئول خيريه: (با شرمندگي بيشتر) نه. نمي‌دانستم. چه گرفتاري بزرگي ... وکيل: آيا در تحقيقاتتان متوجه شديد که خواهرم سالهاست که در يک بيمارستان رواني است و چون بيمه نيست در تنگناي شديدي براي تأمين هزينه‌هاي درمانش قراردارد؟ زود قضاوت کرديد! مسئول خيريه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشيد. نمي‌دانستم اينهمه گرفتاري داريد ... وکيل: خوب. حالا وقتي من به اينها يک دلار کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار داريد به خيريه شما کمک کنم؟ باز هم زود قضاوت کرديد...؟؟؟؟😁😉 ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
▪️ تصویری زیبا ار روستای دولاو در سنندج ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
🔺درسهایی عمیق از داستان تلخ 🔺 سالهاپیش که دانشجوی حقوق بودم ارتباط بسیار خوبی با اساتید و کارمندهای دانشگاه داشتم و این ارتباط سبب می شد تا هروقت اراده کنم در دادگاه هایی که اساتیدم قاضی آن شعبات بودند حضور داشته باشم و پشت میزی بنشینم و البته دسترسی به پرونده ها و پیگیر روند دادرسی ها در زمان قاضی القضات بودن آیت الله یزدی که دادسرا را برچیده بود و محاکم حقوقی و کیفری در شعبات جداگانه ای نداشت. یکی از شعباتی که به آن زیاد رفت و آمد داشتم از اساتید ارجمندم به نام قاضی ...... بود و پرونده ای داشت که دختری ۱۵ ساله به همراه مردی ۳۵ اقامه دعوا کرده بودند تا از دادگاه به دلیل مخالفت خانواده دختر اجازه عقد بگیرند. پدر و مادری که مثل مار به خود می پیچیدند و دختری که کوتاه نمی آمد و مردی که اتفاقا یک بار ازدواج هم کرده بود منتظر بود تا اجازه عقد بگیرد و دختر نوجوان را با حکم دادگاه به حجله ببرد. قاضی در ابتدا دختر را فراخواند و حرف هایش را شنید. سپس خواستگار را فراخواند و با پرخاش و تندی و حتی تهدید به او فهماند که تا پایان حکم اگر بفهمد هرگونه ارتباطی به هر شکل با دختر داشته باشد عواقب وحشتناکی خواهد داشت. سپس مادر دختر را صدا کرد. از مادر پرسید آیا شده پدر دختر نوازشش کند و شب ها برایش قصه بخواند یا با او حرف بزند تا بخوابد؟ زن گفت به هیچ عنوان اجازه نمی دهم یعنی چه. چه معنی دارد پدر به دختر دست بزند! قاضی نگاهی کرد و گفت آیا شما این کار را انجام می دهی و تاکید کرد واقعیت را بگو. مادر گفت نه این کار را نمی کنم. گفت از چه سنی دیگر دخترت را حمام نمی کنی؟ مادر گفت از کودکی به او آموختم خودش حمام کند. و چند سوال دیگر نظیر این سوال ها پرسید و جواب هایی شبیه این جواب ها گرفت. سپس قاضی دستور داد پدر هم بیاید داخل و به پدر و مادر گفت با این ازدواج مخالفید؟ آن ها گفتند بله ... قاضی گفت برای سه ماه آینده وقت تعیین می کنم. در این مدت باید به دستوراتی که می دهم عمل کنید. هر شب پدر باید دختر را نوازش کند با او حرف بزند تا بخوابد. مادر هم باید مدام فرزند تان را نوازش کنید و حتی گاهی او را به حمام ببرید و ... دستور های دیگری که برای من عجیب بود. تاریخ سه ماه بعد را جایی یادداشت کردم و راس مقرر هماهنگ کردم و در شعبه حضور یافتم. به شدت هم می ترسیدم با اصرار دختر و آن مرد به دلیل بلوغ و رشد دختر قاضی و سایر شرایط که مهیا بود قاضی رأی به ازدواج آن دو بدون اذن پدر دهد. در کمال ناباوری دختر به همراه پدر و مادر در شعبه حضور یافت و اعلام کرد که دیگر تمایلی به ازدواج ندارد و ماجرا به اتمام رسید. پس از خروج آن ها استاد رو به من کرد و گفت من خودم هم دختر دارم این دختر بچه عاشق نبود و شوهر نمی خواست نیاز به نوازش و لمس و توجه داشت. حال من با شما دوباره قصه ای را مرور می کنیم رومینا دختری سیزده ساله بود ... و پدر رومینا با داس در حالی که دختر خواب بود گردنش را برید... رومینا و رومیناها نه عاشقند و نه مشکل ناموسی دارند این دختر ها - زن ها- توجه و احترام و لمس و نوازش نیاز دارند که از پدر و مادر دریافت نمی کنند و برای رفع مشکل به سمت بیرون از خانواده می روند. رومینا که رفت اما ما یاد بگیریم که دختر های مان نیاز به توجه و عشق و لمس و نوازش پدر و مادرهای شان دارند. با گفتن اینکه رومینا عاشق بود، نگوییم کودک همسری چاره درد است ، نگوییم این بچه خودش هم مشکل اخلاقی داشت و چرا به دنبال آن مرد رفت و ...و... بدانیم با این جملات ماهم داس برداشته و گلوی رومینا و رومیناها را می بریم. 🔺صرفنظر از مباحث فقهي و حقوقي جاری در پرونده رومینا، این داستانهای واقعی حاوی نكات روانشناسی بسیار ارزشمندی است. دکتر طباطبایی ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
•🥀• جانم فدای آن بنایی... که نداری قربان آن گل‌دسته‌هایی... که نداری هرجا حرم دیدم سرودم زیر لب از دلتنگی گنبدطلایی... که نداری باب‌الرضا رفتم نشستم گریه کردم با یاد باب‌المجتبایی... که نداری قالیچه‌ی ارثیه‌ی مادر بزرگم نذر تو و صحن و سرایی... که نداری من هر سلامی می‌دهم به شش‌گوشه‌ی کرببلایی... که نداری ما سینه‌زن‌هایت حسن کم گفته‌ایم آه در مجلس دارالبکایی... که نداری دردی که داری در خودت می‌ریزی آقا حق می‌دهم درد آشنایی... که نداری محمدجوادپرچمی 🔳•🥀 ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۱۰ خرداد ۱۳۹۹ میلادی: Saturday - 30 May 2020 قمری: السبت، 7 شوال 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 💠 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه) - یا حی یا قیوم (1000 مرتبه) - يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 🔹جنگ حمراء الأسد، 3ه-ق 📆 روزشمار: 1روز تا سالروز تخریب قبور ائمه علیهم السلام در بقیع ▪️8 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام ▪️18 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️24 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️34 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️52 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ✅ با ما همراه شوید... ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
🔻چانه زدن با مردم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌼🍃شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند. 🌼🍃آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. 🌼🍃تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی، چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟ تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟ 🌼🍃شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است. تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد. 🌼🍃آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ 🌼🍃تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...! در کار خیر طرف حسابتون با خداست، او خیلی خوش حساب است. ‌‎‌‌ ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
مجسمه آزادی!! ــــــــــــــــ #داناب (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
يادم مي آيد وقتي که نوجوان بودم، يک شب با پدرم در صف خريد بليط سيرک ايستاده بوديم. جلوي ما يک خانواده پرجمعيت ايستاده بودند. به نظر مي رسيد پول زيادي نداشتند. شش بچه که همگي زير دوازده سال بودند، لباس هاي کهنه ولي در عين حال تميز پوشيده بودند. بچه ها همگي با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همديگر را گرفته بودند و با هيجان در مورد برنامه ها و شعبده بازي هايي که قرار بود ببينند، صحبت مي کردند. مادر بازوي شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند مي زد. وقتي به باجه بليط فروشي رسيدند، متصدي باجه از پدر خانواده پرسيد: «چند عدد بليط مي خواهيد؟» پدر جواب داد: « لطفاً شش بليط براي بچه ها و دو بليط براي بزرگسالان.» متصدي باجه، قيمت بليط ها را گفت. پدر به باجه نزديکتر شد و به آرامي پرسيد: «ببخشيد، گفتيد چه قدر؟» متصدي باجه دوباره قيمت بليط ها را تکرار کرد. پدر و مادر بچه ها با ناراحتي زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافي نداشت. حتماً فکر مي کرد که به بچه هاي کوچکش چه جوابي بدهد؟ ناگهان پدرم دست در جيبش برد و يک تراول ۵۰ هزار تومانی بيرون آورد و روي زمين انداخت. بعد خم شد، پول را از زمين برداشت، به شانه مرد زد و گفت: «ببخشيد آقا، اين پول از جيب شما افتاد!» مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازير مي شد، گفت:« متشکرم آقا.» پدر خانواده مرد شريفي بود ولي درآن لحظه براي اينکه پيش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد. بعد از اين که بچه ها داخل سيرک شدند، من و پدرم از صف خارج شديم و به طرف خانه حرکت کرديم... ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
يک روز وقتي کارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگي را در تابلواعلانات ديدند که روي آن نوشته شده بود: ديروز فردي که مانع پيشرفت شما در اين اداره بود درگذشت!! شما را به شرکت در مراسم تشييع جنازه که ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار مي شود دعوت مي کنيم. در ابتدا، همه از دريافت خبر مرگ يکي از همکارانشان ناراحت مي شدند اما پس از مدتي، کنجکاو مي شدند که بدانند کسي که مانع پيشرفت آن ها در اداره مي شده که بوده است. اين کنجکاوي، تقريباً تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعيت زياد مي شد هيجان هم بالا رفت. همه پيش خود فکر مي کردند: اين فرد چه کسي بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!! کارمندان در صفي قرار گرفتند و يکي يکي از نزديک تابوت رفتند و وقتي به درون تابوت نگاه مي کردند ناگهان خشکششان مي زد و زبانشان بند مي آمد. آينه ايي درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مي کرد، تصوير خود را مي ديد. نوشته اي نيز بدين مضمون در کنار آينه بود: «تنها يک نفر وجود دارد که مي تواند مانع رشد شما شود و او هم کسي نيست جز خود شما. شما تنها کسي هستيد که مي توانيد زندگي تان را متحول کنيد. شما تنها کسي هستيد که مي توانيد بر روي شادي ها، تصورات و وموفقيت هايتان اثر گذار باشيد. شما تنها کسي هستيد که مي توانيد به خودتان کمک کنيد.» زندگي شما وقتي که رئيستان، دوستانتان، والدينتان، شريک زندگي تان يا محل کارتا تغيير مي کند، دستخوش تغيير نمي شود. زندگي شما تنها فقط وقتي تغيير مي کند که شما تغيير کنيد، باورهاي محدود کننده خود را کنار بگذاريدو باور کنيد که شما تنها کسي هستيد که مسوول زندگي خودتان مي باشيد. مهم ترين رابطه اي که در زندگي مي توانيد داشته باشيد، رابطه با خودتان است. خودتان امتحان کنيد. مواظب خودتان باشيد. از مشکلات، غير ممکن و چيزهاي از دست داده نهراسيد. خودتان و واقعيت هاي زندگي خودتان را بسازيد. دنيا مثل آينه است. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
راه میانبر ثواب کردن 💠 پیامبر‌مهربانی‌ها(ص) فرمودند مردی که به زن خود در خانه کمک کند،خدا ثواب یک سال عبادتی را که روزها روزه باشد و شبها به قیام و‌نماز ایستاده باشد به او می‌دهد. «جامع‌الاخبار،صفحه ۱۰۲» ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir