💠 تربیتشدۀ خط امام صادق علیهاسلام
🔹 از سوی دستگاه هارونالرشید، محمدبنابیعمیر را احضار کردند و به او گفتند: تو شیعیان را میشناسی، آنها را به ما معرفی کن و خودت به سلامت برو! محمدبنابیعمیر پیوسته این جمله را تکرار میکرد که من از #شیعیان، محمدبنابیعمیر و محمدبنابیعمیر را میشناسم. گفتند : دیگر چه کسی؟ گفت: محمدبنابیعمیر. گفتند: دیگر؟ گفت: محمدبنابیعمیر و همینطور ادامه داد.
🔸 دستور دادند او را بزنند و آن قدر او را زدند تا اینکه از هوش رفت. محمدبنابیعمیر میگوید: وقتی مرا میزدند، چند لحظه حالت ضعفی در من ایجاد شد و خواستم حرف بزنم و نام چند نفر از اصحاب و برادران #مکتب_امام_صادق(ع) را بر زبان بیاورم. در همین حال استادم (که در آن زمان از دنیا رفته بود) در برابرم ظاهر شد و به من میگفت: حتی اگر زیر تازیانهها جان دادی هم مبادا کلمهای بگویی! ابنابیعمیر میگوید: آرامش و توان و صبرم را بازیافتم و تصمیم گرفتم که هرچه شد، هیچ نگویم.
🔹 وقتی نتوانستند چیزی از زیر زبان او بکشند، به همین صورت او را به خانهاش بردند و املاک و اموالش را مصادره کردند. او پارچهفروش بود و مال و ثروت فراوانی داشت، ولی در کمتر از یک روز به انسان فقیری تبدیل شد که دیگر هیچیک از آن اموال را نداشت و در درگاه خانهاش مینشست و به روایات و احادیثش میپرداخت؛ با این حال اصلاً هیچ احساس شکستی نداشت؛ همچنان در بالاترین حد #مقاومت و #ثبات و #شجاعت بود و همچنان در اوج اعتقاد به این حقیقت بود که خط امام جعفربنمحمد الصادق(ع) آن خط صالحی است که انسان - اگر میخواهد انسانی صالح باشد - باید در راه آن ادامه مسیر بدهد و هرقدر میتواند در راه آن از مال و جانش خرج کند.
🔸 روزی یکی از کسانی که به ابنابیعمیر مقروض بود و در پرداخت قرضش کوتاهی میکرد، نزد او آمد. پول را جلوی ابنابیعمیر گذاشت و گفت : مرا عفو کن ای شیخ! اگر تا الآن در پرداخت قرضم تأخیر میکردم بهخاطر آن بود که دستم تنگ بود، وقتی شنیدم که املاکت را مصادره کردهاند، تصمیم گرفتم خانهام را بفروشم و #حقت را بدهم تا به کار دنیایت بیاید. این فقیه صالح و این انسانی که نمونۀ دستاوردهای مکتب امام صادق(ع) است، چه گفت؟ گفت : ازاساتیدم شنیدم که امام جعفر صادق(ع) میفرمود : «منزل مسکونی، برای وفای به دَین فروخته نمیشود». مالت را بردار که خدا بهترین روزیدهندگان است!
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
9.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ آقای چمران واقعا شما چه کار کردید که همسرتان انقدر عاشقتان شد؟
👤 حامین مدیا
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
در زمانهاى قديم، مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ بنام "برديا" که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت
بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود.
عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید.
بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند.
بردیا غمگین و افسرده سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد.
در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود،
سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد
و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت.
بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد
و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت
و از خدا طلب مرگ می کرد.
در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد،
سر برداشت تا ببیند کیست.
شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود.
شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر
و کارى را شروع کن.
بردیا شوکه شد و گریه کرد
و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید
که تو خود را به من رساندی؟
شیخ گفت هرگز.
بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود
و خالقت مرا که در خواب بودم
بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم...
به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر،
مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن.
بردیا صورت در خاک مالید و گفت...
خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند.
اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم.
اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی
و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی.
تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی.
یا الله یا الله یاالله
به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار
و زیر بار منت ناکسان قرار مده
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
💠 آیا ما هم مومن هستیم؟؟!
📚 @dastanak_ir
✍🏻 فردی برای امام صادق علیه السلام خبری آورد که فلانی در مهمانی علیه شما حرف میزد!
امام صادق علیه السلام فرمود ند:
حتما اشتباه شنیده ای!
گفت: نه مطمنم
امام صادق فرمودند:
شاید تاریک و شلوغ بوده
و اشتباه فهمیده ای
گفت: نه یقین دارم! امام فرمود: شاید
در عصبانیت و اجبار بوده و حرفی زده!
گفت: در آرامش و اختیار بوده است.
امام صادق علیه السلام آنقدر بهانه آورد (۷۰
مرتبه بهانه و تاویل آوردن) تا آن فرد
خبرچین خسته و پشیمان شد!
✍🏻 اخلاق مومنانه یعنی نسبت به برادر
دینی ات حسن ظن داشته باشی چون امام
صادق علیه السلام فرمود حسن ظن و خوش گمانی
از قلب سالم ناشی میشود.
📚مصباح الشریعه ص ۵۱۵
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
🔹در آستانه دهه کرامت این شعر زیبا را همراه با کاربران کانال #داناب تقدیم سلطان سریر ارتضاء میکنم، جاتون در #صحن_آزادی خالی❤️
کوری آمد وسط صحن تو، بینا برگشت
یک زن ویلچری، روی دوتا پا برگشت
کافرى تا به ضریح تو نگاهش افتاد
سجده ای کرد سپس شیعه ی مولا برگشت
خسته بود از همه ی آینه ها تا اینکه
زشت آمد،متحول شد وزیبا برگشت
آنکه در صحن به دنبال شفا آمده بود
با نگاهی به ضریح تو مسیحا برگشت
زائری گفت چرا اشک ندارم آقا
نگهش کردی و با دیده ی دریا برگشت
یک جوان حاجتش این بود: که زن میخواهم
رفت تا اینکه شبی پیش تو بابا برگشت
به گمانم که به طور تو مشرف شده بود
آنکه با معجزه و با ید بیضا برگشت
صبح درقامت یک مردگدا رفت حرم
ظهر نزدیک اذان بود که آقا برگشت
جبرئیل آمده بود ازوسط عرش، حرم
دوسه تا فرش تکان داد و به بالا برگشت
نفس خادمتان خورد به آن نصرانی
در حرم شیعه شد،از مذهب ترسا برگشت
زائری بود مردد جلوی ترمینال
مشکلی داشت از اول به خدا با برگشت ...
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
ﻛﻴﻒ ﭘﻮﻝ ﺯﻥ ﻫﻤﺴﺎﻳﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﺯﺩﻥ
ﻣﻴﮕﻪ عیبی ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺍﺯﺵ ﮔﺬﺷﺘﻢ
ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻬﯽ ﺧﺮﺝ ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﺩﺭﻣﻮﻥ ﻭ ﺍﻭﺭﮊﺍﻧﺲ ﻭ ﺗﺼﺎﺩﻓﺶ ﺑﺸﻪ
ﺍﻟﻬﯽ ﺧﺮﺝ ﺳﺪﺭ ﻭ ﮐﺎﻓﻮﺭ ﻋﺰﻳﺰﺍﺵ ﺑﺸﻪ
ﺍﻟﻬﻲ ﺧﺪﺍ ﺑﺰﻧﺘﺶ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﮔﺮﻡ ﻓﻠﺞ ﺑﺸﻪ
ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻔﻬﻮﻡ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺻﺤﺒﺖ بشه😂😅
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
ﭘﺪﺭ : ﻣﻨﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ مامانتو؟
ﭘﺴﺮ: ﻫﺮدوﺗﺎﺗﻮﻥ
ﭘﺪﺭ : ﺍﮔﻪ ﻣن ﺑﺮﻡ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ مامانت ﺑﺮﻩ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺗﻮ کجا ميري؟
ﭘﺴﺮ : ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ
ﭘﺪﺭ : ﺧﻭب ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮ مامانته ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﯼ !
ﭘﺴﺮ : ﻧﻪ ﻣن ﻓﺮانسه رو ﺩﻭست ﺩﺍﺭﻡ.
ﭘﺪﺭ : ﺍﮔﻪ ﻣن ﺑﺮﻡ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ مامانت ﺑﺮﻩ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺗﻮ کجا ميري؟
ﭘﺴﺮ : ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ
ﭘﺪﺭ : چرا؟
ﭘﺴﺮ : ﭼﻮﻥ ﻗﺒﻸ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺭفتم
ﭘﺪﺭ : باشعور! ﺣﺎﻻ ﻣن ﻭ مامانت ﺑﺍ ﻫﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺗﻮ كجا ميري؟
ﭘﺴﺮ : می مانم همين جا.
ﭘﺪﺭ : ﺣﺎﻻ ﭼرا؟
ﭘﺴﺮ : ﭼﻮﻥ خستم تازه از مسافرت برگشتم 😄😂😂
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ #داستان_شب ✨
تو اتاق نشسته بود … یه دفعه دید که صدای دعوا میاد …
با دست بند، رضارو آوردن تو اتاق!
رضارو انداختنش رو زمین...
_ این کیه آوردید جبهه ؟!
رضا شروع کرد به فحش دادن … دید که شهید چمران توجه نمیکنه …. یه دفه داد زد:
کچل با توام …!!!! ”
یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد:
چی شده عزیزم ؟ چیه آقا رضا ؟ چه اتفاقی افتاده؟
_ قضیه این بود: …. آقا رضا داشت میرفت بیرون …. بره سیگار بگیره و برگرده … با دژبان دعواش شده بود ….
شهید چمران:
آقا رضا چی میکشی ؟!! ….
برید براش بخرید و بیارید …!
شهید چمران و آقا رضا توی سنگر تنها شدند.
آقا رضا : میشه یه دو تا فحش بهم بدی ؟! کشیده ای، چیزی !!
شهید چمران : چرا؟!
آقا رضا : من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده … تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه …
شهید چمران : اشتباه فکر می کنی …! یکی اون بالاست، هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمیکنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده … هی آبرو بهم میده … تو هم یکیو داشتی که هی بهش بدی میکردی بهت خوبی می کرده …!
گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم … یکم مثل اون شم …!
آقا رضا جا خورد ، رفت تو سنگر نشست … زار زار گریه می کرد … اذان شد…
آقا رضا اولین نماز عمرش بود، رفت وضو گرفت … سر نماز ، موقع قنوت صدای گریش بلند بود وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد ……
صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد …
آقا رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد. فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش...
توبه واقعی و یه نماز واقعی!
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir