eitaa logo
داناب (داستانک+نکات‌ناب)
11.8هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
109 فایل
﷽، #داناب (داستانک‌های آموزنده و نکات ناب کاربردی) 🔹کاری از مؤسسه جهادی #مصباح 🔻سایر صفحات: 🔹پاسخ به‌شبهات؛ @shobhe_Shenasi 🔹سخنرانی‌ها: @ghorbanimoghadam_ir 🌐 سایت: ghorbanimoghadam.ir 🔻تبادل و تبلیغ @tabligh_arzan
مشاهده در ایتا
دانلود
شناسایی کنید 📚 @DasTanaK_ir
اگه انرژی زا بدن ببین چی میشه ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
باز هم بر سر نی آیۀ قرآن شده است باز ناموس وطن طعمۀ شیطان شده است فتنه ای جنس جمل تاخته بر معرکه ، حیف خون مهساست که پیراهن عثمان شده است شعری زیبا از شاعر بدیهه سرا: «ساده» 📚 @DasTanaK_ir
📚بهشت فروشی (ماجرای خریدن خانه زبیده و هارون الرشید از بهلول) زبیده زن هارون الرشید در راه عبور خویش، بهلول را دید که داشت با بچه‌های روی زمین خط می‌کشیدند . به بهلول گفت چه می‌کنی . بهلول گفت دارم خانه درست می‌کنم. زبیده گفت .. زبیده زن هارون الرشید در راه عبور خویش، بهلول را دید که داشت با بچه‌های روی زمین خط می‌کشیدند . به بهلول گفت چه می‌کنی . بهلول گفت دارم خانه درست می‌کنم. زبیده گفت خیلی زیباست آن را می‌فروشی؟ بهلول گفت هزار دینار می‌فروشم. زبیده گفت خریدام. بهلول هم آن پول ها را گرفت و بین فقراء تقسیم کرد. شب آن روز هارون الرشید خوابی دید که وارد بهشتی شده که در آن قصر مجللی است و او را به داخل آن راه نمی‌دهند و می‌گفتند مال زبیده است. فردا به زبیده گفت چنین خوابی دیدم. زبیده ماجرای خانه خریدن از بهلول را به هارون گفت. هارون هم رفت تا بهلول را ببیند اورا دید که با بچه‌ها روی زمین خط می‌کشد. گفت ای بهلول چه می‌کنی؟ گفت مگر نمی‌بینی دارم خانه می‌سازم. هارون گفت خانه ای را که تو درست می‌کنی به شکوه و جلال خانه پادشاهان نیست ولی آن را می‌خرم. بهلول گفت قیمتش خیلی گران است. هارون گفت هرچه را بخواهم می‌توانم بدست آورم. بهلول گفت هزاران کسیه پر زر و باغها و بوستانهای وسیع و اموال فراوان و ... هارون گفت پس چرا به زبیده هزار دینار فروختی. بهلول گفت: زبیده ندیده آن را هزار دینار خرید ولی تو دیده‌ای و می‌خواهی بخری! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📚 @DasTanaK_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظرتون چیه یه کمپین نه به سیگار نکشیدن اجباری بزاریم؟ آخه پلیسه بدجوری برخورد می‌کنه! شعار کمپین: لب خودمه، ریه خودمه ، پول خودمه ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
( اینجا کربلاست 4) و رو به قاسم گفت : به خیمه بیا عزیز برادرم، حرف ها با شما دارم و دلی بسیار تنگ تشنگی همه را زجر میداد، صدای علی اصغر دیگر ناه نداشت، گلویش از خشکی زیاد نمی توانست صدایش را به گوش دیگران برساند. رباب خیمه به خیمه میگشت اشک امانش نمی داد، شیری نداشت که به علی اصغر بدهد، به روی خیمه ها سایه ی غمی بزرگ دیده میشد. آفتاب بی رحمانه می‌تابید، زره ها داغِ داغ بود. از های و هوی بچه ها خبری نبود. همه میدانستند اتفاقی وحشتناک در راه است. همه می دیدند محاصره شدن را، بی آبی را، بی یاوری امام را، عده ی بسیاری را که می روند آب بیاورند ولی اندک برمیگردند. رقیه با چشمهایش همه حوادث را دنبال می‌کرد. گاهی عمو، مشک بر دوش می آمد، بچه ها دور و برش می ریختند و آب طلب می کردند، عمو تشنه بود، لبهایش به هم چسبیده بود ولی آب را در ظرف های دیگران می ریخت. یک شب بابا حسین زنان را در خیمه مخصوص آنان جمع کرد. همه منتظر بودند که بابا حسین چه می خواهد بگوید. او لب به سخن باز کرد، چیزهای گفت که انتظارش را نداشتند، جنگی که در آن حتماً مردان کشته خواهند شد و زنان به اسیری خواهند رفت. همه گریه می کردند، رقیه اشک امانش نمی داد. او همیشه همراه عمه زینب بود و او را همراهی می‌کرد. رقیه رو به عمه کرد و گفت : عمه جان بابا چه می‌گوید ؟ چرا باید با ما اینگونه رفتار شود ؟ مگر ما چه کرده ایم؟؟ و چنان اشک می ریخت که عمه ترسید قالب تهی کند، عمه که از همه حالش بدتر بود، صبورانه گفت: رقیه جان خدا بزرگ است، باید به خدا توکل کرد. بابا حسین، عموها و همه سپاهیان تلاش می‌کنند، می جنگند تا پیروز شوند. _نمی خواهم... عمه برگردیم.... برگردیم.... رقیه از گریه ی زیاد بیهوش شد، عمه زینب سراسیمه به خیمه ها می دوید ولی حتی قطره ای آب نبود تا به صورت رقیه بپاشد. اشکِ دیدگان عمه زینب جاری بود و به صورت رقیه می‌چکید، گرمی اشک ها، باعث شد، چشمهای زیبایش را باز کند. ولی انگار توان حرف زدن نداشت. به سختی گفت: عمه زینب بابا کجاست؟؟ _ با سپاهیان جمع شده اند تا راه چاره ای پیدا کنند. _چرا برنمیگردیم؟؟ _دیگر نمی گذارند. _چه کسی نمیگذارد؟؟ _دشمنان خدا، دشمنان جدم رسول خدا، دشمنان علی مرتضی و در حالی که کلامش با اشک و گریه مخلوط بود ادامه داد :دشمنان مادرم زهرا که میان در و دیوار قرارش دادند و دشمنان برادرم حسن که جگرش را ذره ذره در تشت ریختند. دیگر عمه زینب امان از کف داد، و اشک هایش به وسعت دریا جاری شد رقیه گفت: عمه جان میخواهی پدر را صدا بزنم تا آرامت کند؟؟ زینب سریع اشکهایش را پاک کرد و گفت: نه جانم. سپس عمه دست زیر سر رقیه برد و او را بلند کرد و گفت: حالت بهتر است؟؟ _ بله عمه زینب. _عموعباس پی تهیه ی آب رفته است، تشنه ای؟؟. _خیلی _عمو برمیگرده خیلی زود. رقیه بلند شد و به سمت در خیمه رفت، عمه زینب گفت: کجا میروی رقیه جان؟؟ _میرم پیش بابا حسین میترسم نگرانم بشود، خیلی وقت است داخل خیمه مانده ام. آنگاه از در خیمه خارج شد و به سمت خیمه ی پدرش حرکت کرد. ✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی ♻️ ادامه دارد.... ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ ❁﷽❁ ( اینجا کربلاست 5) رقیه تاریکی شب را خیلی دوست داشت، چون دیگر لشکری در چند متری خیمه هایشان نمی دید که از تیر، نیزه و تبر دست‌هایشان پر شده باشد. با چادر کوچکش به پشت خیمه بابا حسین رفت. صدای عمو عباس را به وضوح می شنید که زانو زده بود و با حزن و اندوه با برادرش سخن میگفت : آقای من، ارباب من، عباس جز برای تو و خدای تو زندگی نمی کند، اگر ذره ذره شوم تو را رها نخواهم کرد. من پسر حیدرم و غلام پسر فاطمه . به خدا قسم این بالاترین مقام برای ابوالفضل است. بابا حسین بالای سر عموعباس ایستاد بازوهایش را گرفت. بلند کرد و محکم او را در آغوش فشرد. باران اشک از چشم هایشان بی وقفه می بارید. رقیه از عشق عمو عباس به بابا خبر داشت. میدانست عمو با لبخند او میخندد و با غمش ویران میشود. رقیه آهی کشید و همان جا نشست. زانوهایش را در دستانش جمع کرد. نمی توانست این همه غم را تحمل کند. حال عمو عباس به او میگفت که بابا جانش در خطر است. شب بود ولی همه در تکاپو بودند. فردا قرار بود تمام این روزهای سخت به آخر برسد. بابا حسین گفته بود. فردا آب به روی خیمه ها باز میشود ولی به چه قیمتی چنین اتفاقی می افتاد؟ این را رقیه نمیخواست باور کند. صدایی در سکوت شب، رشته ی افکار رقیه را پاره کرد. قاسم بود. دو زانو روبرویش نشست. دست های کوچکش را در دست گرفت : رقیه جان، فردا همه ی قلب و جانم را فدای عموحسین میکنم. بعد با انگشت اشاره‌اش دور تا دور حرم را یک خط فرضی کشید و ادامه داد: این ها همه فدایی عمو حسین هستند. اینها همه، پس بروید و راحت بخوابید. رقیه به چشمهای قاسم نگاه کرد: بابا حسین با تو چه کاری داشت؟؟ _آن روز را می گویید؟؟ _بله. _می خواست من را به مدینه برگرداند. از جان من و عبدالله و شهادتمان میترسید. _تو به بابا چه گفتی؟؟ _گفتم من و عبدالله شما را می خواهیم. اماممان را، اربابمان را، ما را از رکابتان بیرون نکنید. ما با شهادت به سعادت میرسیم. _قبول کردکه بمانید؟؟ _بله. میبینید که مانده ایم، تا آخرش، فردا بنشینید و نبرد جانانه ی ما را تماشا کنید. رقیه لبخند ی پر از رضایت زد. روی پاهایش ایستاد : درست است. من نباید نگران باشم. و بعد دوان دوان به سمت خیمه ی زنان رفت و در تاریکی شب ناپدید شد. ☘️ادامه دارد.... ✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
17.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 بخش خبری فوری ویژه اعتراضات در ایران در تلویزیون حکومتی دی بی سی فارسی ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
📚 شک در انجام سجده 💠 سؤال: اگر نمازگزار، قبل از برخاستن براى ركعت دوم و چهارم يا در حال برخاستن (پیش از ایستادن کامل) یا قبل از شروع تشهد در رکعت دوم یا رکعت آخر، شك كند يك سجده به جا آورده يا دو سجده، چه وظیفه ای دارد؟ ✅ جواب: باید یک سجده دیگر به جا آورد. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
8.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حکایت شنیدنی روایت رهبر انقلاب از اتفاقی که اندکی قبل از رحلت پیامبر اکرم (ص) پیش آمد ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
کاهنان معبد مصر در حمایت از زلیخا (کتایون ریاحی) و کشف حجابش، سر خود را تراشیدند. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا