eitaa logo
داناب (داستانک+نکات‌ناب)
12.1هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
108 فایل
﷽، #داناب (داستانک‌های آموزنده و نکات ناب کاربردی) 🔹کاری از مؤسسه جهادی #مصباح 🔻سایر صفحات: 🔹پاسخ به‌شبهات؛ @shobhe_Shenasi 🔹سخنرانی‌ها: @ghorbanimoghadam_ir 🌐 سایت: ghorbanimoghadam.ir 🔻تبادل و تبلیغ @tabligh_arzan
مشاهده در ایتا
دانلود
⁉️یک سؤال: میشه بفرمایید در جواب کسی که امر بعروف را قبول نداره و میگه اینکار فضولی تو زندگی خصوصی مردم است چی باید گفت؟ 🔴پاسخ: امر به معروف و نهی از منکر یک اصل و مطلب عقلی است که عقل سلیم بدان حکم می کند. با توجه به پيوندهاى اجتماعى و اينكه هيچ كار بدى در اجتماع انسانى در نقطه خاصى محدود نمى‏شود، بلكه هر چه باشد همانند آتشى ممكن است به نقاط ديگر سرايت كند، عقلى بودن اين دو وظيفه مشخص مى‏شود. به عبارت ديگر: در اجتماع چيزى به عنوان" ضرر فردى" وجود ندارد، و هر زيان فردى امكان اين را دارد كه به صورت يك" زيان اجتماعى" درآيد، و به- همين دليل منطق و عقل به افراد اجتماع اجازه مى‏دهد كه در پاك نگه داشتن محيط زيست خود از هر گونه تلاش و كوششى خود دارى نكنند. اتفاقا در بعضى از احاديث به اين موضوع اشاره شده است. از پيغمبر اكرم ص چنين نقل شده كه فرمود:" يك فرد گنهكار، در ميان مردم همانند كسى است كه با جمعى سوار كشتى شود، و به هنگامى كه در وسط دريا قرار گيرد تبرى‏ برداشته و به سوراخ كردن موضعى كه در آن نشسته است بپردازد، و هر گاه به او اعتراض كنند، در جواب بگويد من در سهم خود تصرف مى‏كنم!، اگر ديگران او را از اين عمل خطرناك باز ندارند، طولى نمى‏كشد كه آب دريا به داخل كشتى نفوذ كرده و يكباره همگى در دريا غرق مى‏شوند". پيامبر ص با اين مثال جالب منطقى بودن وظيفه امر به معروف و نهى از منكر را مجسم ساخته، و حق نظارت فرد بر اجتماع را يك حق طبيعى كه ناشى از پيوند سرنوشتهاست، مى‏داند. (1) نتیجه اینکه: نجات جامعه از غرق شدن و افتادن در چاه را کسی «فضولی» نمی داند بلکه عین عقلانیت است. به قول شاعر: اگر بینی که نابینا و چاه است اگر خاموش بنشینی گناه است. نکته ی دوم: اسلام عزیز، افراد را از تجسس در زندگی خصوصی مردم نهی فرموده و اجازه ی وروود به زندگی شخصی مردم و دیگران را نمی دهد. يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثيراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَ لا تَجَسَّسُوا وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحيمٌ اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد! از بسيارى از گمانها بپرهيزيد، چرا كه بعضى از گمانها گناه است؛ و هرگز (در كار ديگران) تجسّس نكنيد؛ و هيچ يك از شما ديگرى را غيبت نكند، آيا كسى از شما دوست دارد كه گوشت برادر مرده خود را بخورد؟! (به يقين) همه شما از اين امر كراهت داريد؛ تقواى الهى پيشه كنيد كه خداوند توبه‏پذير و مهربان است‏(2) پی نوشت: 1. تفسير نمونه، ج‏3، ص: 38 2. حجرات/12 ✍️ 🌎کانال رسمی استاد جواد حیدری_گروه فرهنگی تبلیغی پاسخگو @javadheidari110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنجاه،شصت نفر تو چندتا شهر اغتشاش کردن فکر کردن کار نظام تمومه،در حالیکه ما بیشماریم 📚 @DasTanaK_ir
🔴 حجاب و یک سرخط .... 🔻رهبر حکیم انقلاب در دیدار با مداحان (۱۳۹۶): « ... ما که نگفتیم اگر کسی در خانه‌ خودش در مقابل نامحرم روسری‌اش را برداشت، ما او را تعقیب می کنیم؛ [خیر] ما او را تعقیب نمی کنیم، در خانه‌ی خودش است، کار شخصی می کند. آن کاری که در ملأ انجام می گیرد، درخیابان انجام می گیرد، یک کار عمومی است، یک کار اجتماعی است، یک تعلیم عمومی است؛ این [خطا]، برای حکومتی که به نام اسلام بر سرِ کار آمده است تکلیف ایجاد می کند. حرام کوچک و بزرگ ندارد؛ آنچه حرام شرعی است نبایستی به‌صورت آشکار در کشور انجام بگیرد… شارع مقدس بر حکومت اسلامی تکلیف کرده است که مانع از رواج حرام الهی در جامعه بشود...». ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
یه خبر ناراحت کننده 😔 📚 @DasTanaK_ir
شناسایی کنید 📚 @DasTanaK_ir
اگه انرژی زا بدن ببین چی میشه ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
باز هم بر سر نی آیۀ قرآن شده است باز ناموس وطن طعمۀ شیطان شده است فتنه ای جنس جمل تاخته بر معرکه ، حیف خون مهساست که پیراهن عثمان شده است شعری زیبا از شاعر بدیهه سرا: «ساده» 📚 @DasTanaK_ir
📚بهشت فروشی (ماجرای خریدن خانه زبیده و هارون الرشید از بهلول) زبیده زن هارون الرشید در راه عبور خویش، بهلول را دید که داشت با بچه‌های روی زمین خط می‌کشیدند . به بهلول گفت چه می‌کنی . بهلول گفت دارم خانه درست می‌کنم. زبیده گفت .. زبیده زن هارون الرشید در راه عبور خویش، بهلول را دید که داشت با بچه‌های روی زمین خط می‌کشیدند . به بهلول گفت چه می‌کنی . بهلول گفت دارم خانه درست می‌کنم. زبیده گفت خیلی زیباست آن را می‌فروشی؟ بهلول گفت هزار دینار می‌فروشم. زبیده گفت خریدام. بهلول هم آن پول ها را گرفت و بین فقراء تقسیم کرد. شب آن روز هارون الرشید خوابی دید که وارد بهشتی شده که در آن قصر مجللی است و او را به داخل آن راه نمی‌دهند و می‌گفتند مال زبیده است. فردا به زبیده گفت چنین خوابی دیدم. زبیده ماجرای خانه خریدن از بهلول را به هارون گفت. هارون هم رفت تا بهلول را ببیند اورا دید که با بچه‌ها روی زمین خط می‌کشد. گفت ای بهلول چه می‌کنی؟ گفت مگر نمی‌بینی دارم خانه می‌سازم. هارون گفت خانه ای را که تو درست می‌کنی به شکوه و جلال خانه پادشاهان نیست ولی آن را می‌خرم. بهلول گفت قیمتش خیلی گران است. هارون گفت هرچه را بخواهم می‌توانم بدست آورم. بهلول گفت هزاران کسیه پر زر و باغها و بوستانهای وسیع و اموال فراوان و ... هارون گفت پس چرا به زبیده هزار دینار فروختی. بهلول گفت: زبیده ندیده آن را هزار دینار خرید ولی تو دیده‌ای و می‌خواهی بخری! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📚 @DasTanaK_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظرتون چیه یه کمپین نه به سیگار نکشیدن اجباری بزاریم؟ آخه پلیسه بدجوری برخورد می‌کنه! شعار کمپین: لب خودمه، ریه خودمه ، پول خودمه ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
( اینجا کربلاست 4) و رو به قاسم گفت : به خیمه بیا عزیز برادرم، حرف ها با شما دارم و دلی بسیار تنگ تشنگی همه را زجر میداد، صدای علی اصغر دیگر ناه نداشت، گلویش از خشکی زیاد نمی توانست صدایش را به گوش دیگران برساند. رباب خیمه به خیمه میگشت اشک امانش نمی داد، شیری نداشت که به علی اصغر بدهد، به روی خیمه ها سایه ی غمی بزرگ دیده میشد. آفتاب بی رحمانه می‌تابید، زره ها داغِ داغ بود. از های و هوی بچه ها خبری نبود. همه میدانستند اتفاقی وحشتناک در راه است. همه می دیدند محاصره شدن را، بی آبی را، بی یاوری امام را، عده ی بسیاری را که می روند آب بیاورند ولی اندک برمیگردند. رقیه با چشمهایش همه حوادث را دنبال می‌کرد. گاهی عمو، مشک بر دوش می آمد، بچه ها دور و برش می ریختند و آب طلب می کردند، عمو تشنه بود، لبهایش به هم چسبیده بود ولی آب را در ظرف های دیگران می ریخت. یک شب بابا حسین زنان را در خیمه مخصوص آنان جمع کرد. همه منتظر بودند که بابا حسین چه می خواهد بگوید. او لب به سخن باز کرد، چیزهای گفت که انتظارش را نداشتند، جنگی که در آن حتماً مردان کشته خواهند شد و زنان به اسیری خواهند رفت. همه گریه می کردند، رقیه اشک امانش نمی داد. او همیشه همراه عمه زینب بود و او را همراهی می‌کرد. رقیه رو به عمه کرد و گفت : عمه جان بابا چه می‌گوید ؟ چرا باید با ما اینگونه رفتار شود ؟ مگر ما چه کرده ایم؟؟ و چنان اشک می ریخت که عمه ترسید قالب تهی کند، عمه که از همه حالش بدتر بود، صبورانه گفت: رقیه جان خدا بزرگ است، باید به خدا توکل کرد. بابا حسین، عموها و همه سپاهیان تلاش می‌کنند، می جنگند تا پیروز شوند. _نمی خواهم... عمه برگردیم.... برگردیم.... رقیه از گریه ی زیاد بیهوش شد، عمه زینب سراسیمه به خیمه ها می دوید ولی حتی قطره ای آب نبود تا به صورت رقیه بپاشد. اشکِ دیدگان عمه زینب جاری بود و به صورت رقیه می‌چکید، گرمی اشک ها، باعث شد، چشمهای زیبایش را باز کند. ولی انگار توان حرف زدن نداشت. به سختی گفت: عمه زینب بابا کجاست؟؟ _ با سپاهیان جمع شده اند تا راه چاره ای پیدا کنند. _چرا برنمیگردیم؟؟ _دیگر نمی گذارند. _چه کسی نمیگذارد؟؟ _دشمنان خدا، دشمنان جدم رسول خدا، دشمنان علی مرتضی و در حالی که کلامش با اشک و گریه مخلوط بود ادامه داد :دشمنان مادرم زهرا که میان در و دیوار قرارش دادند و دشمنان برادرم حسن که جگرش را ذره ذره در تشت ریختند. دیگر عمه زینب امان از کف داد، و اشک هایش به وسعت دریا جاری شد رقیه گفت: عمه جان میخواهی پدر را صدا بزنم تا آرامت کند؟؟ زینب سریع اشکهایش را پاک کرد و گفت: نه جانم. سپس عمه دست زیر سر رقیه برد و او را بلند کرد و گفت: حالت بهتر است؟؟ _ بله عمه زینب. _عموعباس پی تهیه ی آب رفته است، تشنه ای؟؟. _خیلی _عمو برمیگرده خیلی زود. رقیه بلند شد و به سمت در خیمه رفت، عمه زینب گفت: کجا میروی رقیه جان؟؟ _میرم پیش بابا حسین میترسم نگرانم بشود، خیلی وقت است داخل خیمه مانده ام. آنگاه از در خیمه خارج شد و به سمت خیمه ی پدرش حرکت کرد. ✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی ♻️ ادامه دارد.... ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ ❁﷽❁ ( اینجا کربلاست 5) رقیه تاریکی شب را خیلی دوست داشت، چون دیگر لشکری در چند متری خیمه هایشان نمی دید که از تیر، نیزه و تبر دست‌هایشان پر شده باشد. با چادر کوچکش به پشت خیمه بابا حسین رفت. صدای عمو عباس را به وضوح می شنید که زانو زده بود و با حزن و اندوه با برادرش سخن میگفت : آقای من، ارباب من، عباس جز برای تو و خدای تو زندگی نمی کند، اگر ذره ذره شوم تو را رها نخواهم کرد. من پسر حیدرم و غلام پسر فاطمه . به خدا قسم این بالاترین مقام برای ابوالفضل است. بابا حسین بالای سر عموعباس ایستاد بازوهایش را گرفت. بلند کرد و محکم او را در آغوش فشرد. باران اشک از چشم هایشان بی وقفه می بارید. رقیه از عشق عمو عباس به بابا خبر داشت. میدانست عمو با لبخند او میخندد و با غمش ویران میشود. رقیه آهی کشید و همان جا نشست. زانوهایش را در دستانش جمع کرد. نمی توانست این همه غم را تحمل کند. حال عمو عباس به او میگفت که بابا جانش در خطر است. شب بود ولی همه در تکاپو بودند. فردا قرار بود تمام این روزهای سخت به آخر برسد. بابا حسین گفته بود. فردا آب به روی خیمه ها باز میشود ولی به چه قیمتی چنین اتفاقی می افتاد؟ این را رقیه نمیخواست باور کند. صدایی در سکوت شب، رشته ی افکار رقیه را پاره کرد. قاسم بود. دو زانو روبرویش نشست. دست های کوچکش را در دست گرفت : رقیه جان، فردا همه ی قلب و جانم را فدای عموحسین میکنم. بعد با انگشت اشاره‌اش دور تا دور حرم را یک خط فرضی کشید و ادامه داد: این ها همه فدایی عمو حسین هستند. اینها همه، پس بروید و راحت بخوابید. رقیه به چشمهای قاسم نگاه کرد: بابا حسین با تو چه کاری داشت؟؟ _آن روز را می گویید؟؟ _بله. _می خواست من را به مدینه برگرداند. از جان من و عبدالله و شهادتمان میترسید. _تو به بابا چه گفتی؟؟ _گفتم من و عبدالله شما را می خواهیم. اماممان را، اربابمان را، ما را از رکابتان بیرون نکنید. ما با شهادت به سعادت میرسیم. _قبول کردکه بمانید؟؟ _بله. میبینید که مانده ایم، تا آخرش، فردا بنشینید و نبرد جانانه ی ما را تماشا کنید. رقیه لبخند ی پر از رضایت زد. روی پاهایش ایستاد : درست است. من نباید نگران باشم. و بعد دوان دوان به سمت خیمه ی زنان رفت و در تاریکی شب ناپدید شد. ☘️ادامه دارد.... ✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بخش خبری فوری ویژه اعتراضات در ایران در تلویزیون حکومتی دی بی سی فارسی ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
📚 شک در انجام سجده 💠 سؤال: اگر نمازگزار، قبل از برخاستن براى ركعت دوم و چهارم يا در حال برخاستن (پیش از ایستادن کامل) یا قبل از شروع تشهد در رکعت دوم یا رکعت آخر، شك كند يك سجده به جا آورده يا دو سجده، چه وظیفه ای دارد؟ ✅ جواب: باید یک سجده دیگر به جا آورد. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حکایت شنیدنی روایت رهبر انقلاب از اتفاقی که اندکی قبل از رحلت پیامبر اکرم (ص) پیش آمد ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
کاهنان معبد مصر در حمایت از زلیخا (کتایون ریاحی) و کشف حجابش، سر خود را تراشیدند. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ♻️ حمید رسایی فعال سیاسی خواستار توقیف اموال علی کریمی شد 🔹رسایی در مصاحبه با برنامه گفتگوی ویژه خبری شبکه خبر با اشاره به مواضع علی کریمی در حمایت و جهت‌دهی  به " اغتشاشات" اخیر در کشور، خواستار توقیف امول او شد. 🔹او همچنین با اشاره به مواضع مهران مدیری خواستار قطع همکاری صداوسیما با "سلبریتی" هایی شد که در جریان وقایع اخیر کشور، از "آشوب طلبان" اعلام حمایت کرده اند. 🔹رسایی همچنین به عنوان یک پیشنهاد برای اصلاح روندهای مقابله با بدحجابی، خواستار برخورد با سلبریتی‌هایی شد که در فضای مجازی تصاویر بدون حجاب خود را به نمایش می‌گذارند و نوجوانان و جوانان بدحجاب از آنها به عنوان یک الگو پیروی می‌کنند. 📚 @DasTanaK_ir
به هر چیزی فکر نکنید، فقط به چیزای خوب فکر کنید... 📚 @DasTanaK_ir
فکر کنم چند صد میلیون دیگه میخواسته تیغ بزنه!! ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
داناب (داستانک+نکات‌ناب)
فکر کنم چند صد میلیون دیگه میخواسته تیغ بزنه!! ــــــــــــــــ #داناب (داستانک‌ونکات‌ناب) http://e
عه دوباره یه فریم که نه صد تا فریم داره از مدیری پخش میشه!! مگه نگفته بود دیگه تصویر منو پخش نکنید؟ آهان اینجا صداقت هزینه داره، اگه راست راستی نخواد ازش تصویری پخش بشه، اول باید قراداد را فسخ کنه و چند میلیاردی که گرفته تخ کنه اما خب فعلا پول لازمه!! ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
سلام الله علیه فرمودند: قوی ترین عامل جذب روزی، مداومت بر طهارت(وضو) است. مفاتیح الحیاة صفحه ۱۲۶ ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
سوالم اینه چرا سلبریتی ها، اسم این جماعتهای انبوه را نمیذارن "مردم" اسم اقلیت وحشی کف خیابونو میذارن "مردم"!!! واقعا چرا؟ 📚 @DasTanaK_ir
لندن زندگی می‌کردم ، یک روز سوار تاکسی شدم در بين راه کرایه را پرداختم. راننده بقیه پولم را که برگرداند. متوجه شدم 20 پنس اضافه تر داده است!  چند دقیقه‌ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ... گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم. - پرسیدم بابت چی؟ - گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم ؛ اما هنوز کمی مردد بودم . . . وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم. . . تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد، داشتم اسلام را به بیست پنس می فروختم . . . ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
🏴▪️🏴▪️🏴▪️🏴▪️🏴▪️🏴▪️ •┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈• «کبوتر» آرام بر زمین نشست. یکی از بالهایش به شدت درد می کرد. روی زخم پرش، خون لخته شده بود. بال دیگرش را باز کرد و با نوکش شروع به کندن بال های تازه ای که در زیر بالش روییده بود کرد و سپس دانه دانه پرها را بر بالای سنگ و در میان شیارها گذاشت. سوسک سیاهی که آن حوالی نشسته بود و داشت خاک های چسبیده شده به پاهایش را با دستش تمیز می کرد با تعجب به او گفت: چه می کنی؟ این چه کاریه؟ کبوتر در حالی که اشک می ریخت گفت: به قصد زیارتِ آقا از مشهد به اینجا اومدم. فک میکردم اینجام صحنی مثل صحن امام رضا داشته باشه. با یه عالمه کبوتر و گنبدی خیلی بزرگتر از گنبد آقا. ولی با تعجب دیدم نه زائری داره و نه گنبدی. سوسک سیاه با بی تفاوتی گفت: خب، الان چیکار کنیم؟ کاری از دست ما که بر نمیاد. کبوتر گفت :چرا بر نمیاد؟ هر چند امکان آوردن سنگ، خاک و چوب برام نیست. ولی به قدر پرهام که میتونم برای مزارش سایه بسازم. امروز ۲۸ صفره، این حداقل کاریه که میتونم براش بکنم. نسیم که صدای گفتگوی کبوتر و سوسک را می شنید، آرام از پشت سنگ عبور کرد تا مبادا با وزیدنش چیزی از پرهای کبوتر را با خود ببرد. چون این هم تنها کاری بود که نسیم می توانست بکند. ✍️ آمنه خلیلی ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b