❤️ شکایت شراب فروش
در روزگارانی نه چندان دور، سرمایه داری در نزدیکی مسجد ، رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص نیز برقرار بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد. ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل گردد.
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدیدی پیش آمد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید. ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را به جا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید. صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست! بدیهی است که ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند.
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دوجانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت :
راستش نمی دانم چه بگویم؟ سخن هر دو را شنیدم .
یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند! و سوی دیگر مرد شراب فروشی است که به تاثیر دعا ایمان دارد!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
⚫️ راه و رسم امانت داری این گونه است؟!
تا جوانید فکری کنید، نگذارید پیر و فرسوده شوید... شما اگر خدای نخواسته خود را اصلاح نکردید و با قلبهای سیاه، چشم ها، گوش ها و زبان های آلوده به گناه از دنیا رفتید ، خدا را چگونه ملاقات خواهید کرد؟
این امانات الهی را که با کمال طهارت و پاکی به شما سپرده شده، چگونه با آلودگی و رذالت مُستَرَد خواهید داشت؟
این چشم و گوشی که در اختیار شماست، این دست و زبانی که تحت فرمان شماست، این اعضا و جوارحی که با آن زیست می کنید، همه امانات خداوند متعال می باشد که با کمال پاکی و درستی به شما داده شده است.
اگر ابتلاء به معاصی پیدا کند، آنگاه که بخواهید این امانات را مُستَرَد دارید ممکن است از شما بپرسند که راه و رسم امانت داری این گونه است؟ ما این امانات را این طور در اختیار شما گذاشتیم؟ قلبی که به شما دادیم چنین بود؟ چشمی که به شما سپردیم این گونه بود؟ دیگر اعضاء و جوارحی که در اختیار شما قرار دادیم چنین آلوده و کثیف بود؟
در مقابل این سؤالها چه جواب خواهید داد؟ خدای خود را با این خیانتهایی که به امانات او کرده اید چگونه ملاقات خواهید کرد؟
📚امام خمینی - ره ، جهاد اکبر،انتشارات امیر کبیر، 1360، ص 61
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌱قسمت 28
🌱سرگذشت زندگی نسترن
دستی تو موهاش برد و گفت:پس همه چیز رو بهت گفته نه؟!
چیکار میکردم ؟اینقد اویزونم شد که صیغش کردم گفت همین که چند ماه باهم باشیم کافیه ..عاشقم شده بود میدونم ..منم جوون بودم و قبول کردم
بعد اینکه مدت ص.یغه ش تموم شد گفت حامل.ه ام ..نمیدونستم چیکار کنم ..اگه به خانوادمم میگفتم طردم میکردن ..گفتم سقطش کن و هزینه دوخت بکارتت هم هر چقد باشه میدم …اما قبول نکرد ..گفت نیازی به این نیست که من باشم اون میخواد بچه رو نگه داره ..کله شق بود همیشه و این کار رو کرد
به مامانم گفتم عاشق یکی شدم که پرورشگاهیه ..قبول نکردن هر چی تلاش کردم گفتن نه ..دختر عموم رو انداختن جلو تا فراموش کنم ..البته به اونا نگفتم ص.یغه ش کردم و ازم حام.له س..
جرات گفتنش رو نداشتم تو که خانوادم رو میشناسی…
بعدش اون بی خیالم شد منم بی خیالش شدم
اون موقعی هم که با تو ازدواج کردم واقعا نبود ..رفته بود من فکر کردم واسه همیشه رفته اما دوباره سرو کله ش پیدا شد ..
شد کابوس شبام ..شد دلیل بی خوابیم ..
من اشتباه کردم قبول دارم باید بهت میگفتم اما میدونستم اگه بفهمی باهام ازدواج نمیکنی..الانم از وقتی که پیداش شد همه جوره هواش رو دارم ..
دیگه باید چیکار کنم ؟!
اشکام پشت هم صورتم رو خیس میکرد ..
گفتم :از وقتی فهمیدم و اومدم خونه فقط امیدم به این بود که بگی دروغه مضخرفه ..من شهامت اینکه مدرک ازش بخوام رو نداشتم چون دوست داشتم ته ذهنم فکر کنم پاپوش و دروغه ..اما نیست و این تنها دفعه ایه که بهم راست میگی و من دوست ندارم راست بشنوم
الان میخوای چیکار کنی؟!هم من رو داشته باشی و هم اونو ؟به بچت فکر کردی تو این مدت چی کشیده؟!
به اون دختر پرورشگاهی بیچاره که عاشقت شد و تو بهش نارو زدی؟!اما اینقدر زن بود اینقدر مادر بود که بچش رو نکشه ..
سرم رو گرفتم و گفتم :چیزی که من نبودم
اومد کنارم و گفت:ببخشید نسترن ..جبران میکنم
با اخم نگاش کردم و کفتم :چیو جبران میکنی؟!چجوری راحت زندگی کنم وقتی اون بچه منتظر باباشه ؟پیتی بخاطر اینکه تو ترکشون کردی باید سرزنش بشنوه ..اصلا بهش فکر میکنی؟به دخترت ..هم خونت فکر میکنی؟!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستان_کوتاه
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻧﺪ .
ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ....
ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ : ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ .
ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ .
ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟
ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ، ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ . ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ.
وآن کسی نیست جز شهیدسید میرحسین امیره خواه
به احترام شهدای گمنام این روایت رو برای دوستانتان ارسال کنید و برای شادی روح تمامی شهدای گمنام صلوات🌷🤲💚
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
خداوندا تو میدانی........................
منم ، دلتنگ دلتنگم.................
منم ، یک شعر بیرنگم...............
منم ، دل رفتـه از چنگم...........
منم ، یک دل که از سنگم............
منم ، آواز طولانی..........
منم ، شبهای بارانی............
منم ، انسانیم فانی...........
خداوندا تو میدانی ...........
منم ، در متن یک دردم...........
منم ، برگم ، ولی زردم
منم ، هستم ، ولی سردم
منم ، مُرده م ، منم مُرده م
منم ، یک بغض پر باران
منم ، غمهای بی سامان
منم ، هستم دراین زندان
منم ، زخمهای بی درمان،
منم ، دارم تب و تابی
ز تنهائی ، ز بیتابی،ز درد بی درمانی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
عشـــــــــق اگر عشـــــق باشد!
هم خنـــــــده هایت را دوست دارد،هم گریــــــــه هایت را . . . هم لحظه هاے شادابے ات را مے پسندد، هم روزهـــــــــــاے بــــــے حوصلگـــــــے اتـــــــــ را . . .
هم دقایق پر ازدحامت را همراهے مے ڪند، هم دقایق تنهایے اتــــــــ را . . .
عشــــــــق اگر عشـــــــــــق باشد! هم زیبایے هایت را دوست دارد،هم اخم هایت در روزهاے تلخے . . .
عشق اگر عشـــــــــق باشد!
با یک اتفـــــــاق تو را تعویض نمے ڪند،
همراهــــــــے ات مے ڪند تا بهبــــــــود یابے . . .
عشق اگر عشق باشد!
همیشه با توست،در سختے و آسانے . . .
تا ابــــــــــــــد.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
خیلی خیلی قشنگه 👌
مراقب آدمهایی باشید
که پا به پای شما آمدن را بلدند
برای همه کوه غرورند و برای شما احساسی ترین آدم ممکن می شوند
کسی که حال بدتان را از عوض شدن حالت چشمانتان میفهمد و تمام دغدغه اش خوب شدن شماست
این آدمها رفتن بلد نیستند
حتی وقتی تلخی ببینند ذره ذره آب شدن کنارتان را به رفتن ترجیح میدهند
اگر زخمی شدید و خواستید آدم قبل نباشید و سرد وسنگی شوید با همه
با این آدمها مثل خودشان باشید
چون اینها مظلوم ترین آدم زندگی هستند که برای همه مرهم بودند ولی آنها به محض خوب شدن یادشان رفت زخم هایشان به دستهای چه کسی خوب شد
وبه راحتی رهایشان کردند. . .
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
#انگیزشی
🤍- اگه احساس بدی داشتی، این کارارو انجام بده تا حالت خوب بشه :
- خشم : روی نفست تمرکز کن، برو بیرون یکم قدم بزن.
- غم : یکم چای بخور، گریه کن، حستو بنویس.
- شرمندگی : خود عشق ورزی رو تمرین کن، با یک دوست حرف بزن، گفتگوی درونی مثبت داشته باش.
- اضطراب : نرمش کن، نفس عمیق بکش، مدیتیشن و یوگا انجام بده.
- افسردگی : طبیعت گردی کن، آفتاب بگیر، قدم بزن و به خودت رسیدگی کن.
- خستگی : موبایلتو خاموش کن، چرت بزن، یه موزیک آرامش بخش بزار.
- تنهایی : با یکی حرف بزن، مهربونی رو تمرین کن، کتاب بخون.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📔داستانی زیبا و خواندنی
مردی خانه ای زیبا با حیاطی
پر از درختان میوه داشت.
در همسایگی او مردی حسود منزل
داشت و همیشه سعی می کرد اوقات
او را تلخ کند و بنحوی او را آزار دهد.
همسایه خوب یک روز صبح که خواست
از در خانه خارج شود دید یک سطل پر
از زباله کنار در است. فهمید که مال مرد
حسود همسایه است , پس سطل را تمیز
کرد و آن را از میوه های حیاط خود پر
کرد تا برای همسایه ببرد.
وقتی همسایه صدای در زدن او را
شنید خوشحال شد و پیش خود فکر
کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است.
وقتی در را باز کرد مرد میوه های
تازه را به او داد و گفت:
هرکس آن چیزی رابا دیگری
قسمت میکند که از آن بیشتر دارد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💠#داستان
👈اکثر انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه "
فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت ،
استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم
شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند
غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد
استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟
شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که: "اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید"
غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند!
استاد به شاگرد گفت : "اکثر انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه "
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔅#پندانه
✍️ زندگی خود را درگیر انسانهای حقیر نکنید
🔹استاد ریاضی در وقت خارج از درس میگفت؛ اعداد کوچکتر از یک، خواص عجیبی دارند. شاید بتوان آنها را با انسانهای بخیل مقایسه کرد.
◽مثلا (۰/۲)!
🔸وقتی در آنها ضرب میشوی و میخواهی با آنها مشارکت کنی، تو را نیز کوچک میکنند:
۳×۰/۲=۰/۶
🔹وقتی میخواهی مشکلاتت را با آنها تقسیم کنی که بازگو کنی، مشکلاتت بزرگتر میشوند:
۳÷۰/۲=۱۵
🔸وقتی با آنها جمع شوی و در کنار آنها هستی مقدار زیادی به تو اضافه نمیشوند و چیزی به تو نمیآموزند:
۳+۰/۲=۳/۲
🔹و اگر آنها را از زندگی کم کنی چیز زیادی از دست ندادهای:
۳-۰/۲=۲/۸
💢زندگی ارزشمند خودتان را بهخاطر آدمهای کوچک و حقیر بیارزش نکنید.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌱قسمت 29
🌱سرگذشت زندگی نسترن
اشکاش سرازیر شد و گفت از وقتی که دیدمش خواب و خوراک ندارم ..همیشه چشماش جلو چشممه
نمیتونم فراموشش کنم ..اصلا نسی تو بگو چیکار کنم ؟من همون کار رو کنم ..هر چی تو بگی..هر چی بخوای..
نگاش کردم و با بغض گفتم :اسمش چیه؟!
سرش رو پایین اورد و گفت :مهرسا
لبخند تلخی زدم و گفتم :اسم قشنگیه ..
بلند شدم و رفتم با خودم خلوت کنم
اینقد فشار عصبی روم بود که عرق کرده بودم ..دلم برای خودم خیلی سوخته بود
وسط یه ماجرایی بودم که خودمم ازش بی خبر بودم ..
تو اینه به خودم نگاه کردم
به اتفاقی که اصلا انتظارش رو نداشتم و برام اتفاق افتاده بود
نمیدونستم ادامه بدم یا نه
اصلا میتونم حسین رو ببخشم یا نه
اصلا میتونم نسبت به مهرسا بی تفاوت باشم یا نه ..
از یه طرف خودم رو میشناسم من ادمی نیستم که بخوام عشقم رو تقسیم کنم و از طرفی هم نمیتونستم از زندگی ای که با عشق شروع کرده بودم دل بکنم
من اگه بمونم تکلیف مهرسا و مینا چی میشه ؟!چجوری نسبت بهشون سنگدل باشم ؟!
تصمیم گیری برام سخت بود ..
تنها رو بالکن نشسته بودم و اشک میریختم
چقد غریبه بودم اینجا ..چقد دوست داشتم که همه خواب باشه و همین اران از این کابوس بیدار شم
حسین اومد دم در بالکن وایساد و گفت:نسترن حرف بزنیم ؟!
بدون اینکه نگاش کنم گفتم :حرفی مونده ؟!
گفت:باید حرف بزنیم خواهش میکنم
گفتم خواهش میکنم حسین ..صحبت بعدیمون بمونه وقتی که مینا هم باشه ..
اینو که گفتم حسین رفت ..
نه تایید کرد و نه تکذیب ..
انگار ساعت نمیگذشت ..
نمیدونستم چی قراره بشه
بلند شدم و رفتم تو اتاق دنبال حسین و گفتم :بپوش بریم
گفت کجا
گفتم :خونه مینا پیش دخترت
حسین بدون هیچ حرف پس و پیشی قبول کرد و اماده شد و رفتیم سمت خونه مینا
تا اونجا یه کلمه حرف هم نزدیم ..
حرفی برای گفتم نداشتیم
پیاده شدیم و رفتیم داخل ..تو حیاط حسین نگام کرد اما حرف نزد میشد فهمید منظورش رو
دختر بچه به محض دیدن حسین اومد تو بغلش..بغضم گرفته بود ..
رفتیم داخل ..
مینا برامون چایی اورد
هممون سکوت کرده بودیم و فقط صدای مهرسا میومد که از خوشی سر از پا نمیشناخت از دیدن باباش..
بغضم ترکید و جلوشون زدم زیر گریه ..
مینا برام اب اورد و گفت:نسترن جون توروخدا اینجوری گریه نکن ..من کاری به زندگی شما ندارم ..همین که یه کمک خرج باشه و گاهی بچه رو ببینه کافیه ..
نگاش کردم و گفتم :پس خودت جی؟!
با بغض سرش رو پایین اورد و گفت:هیچی..اون موقعی که تصمیم به نگه داشتن مهرسا کردم به همه چیز فکر کردم و این روزا رو میدیدم ..اینقد سختی کشیدم که برام مهم نباشه این فاصله
به حسین نگاه کردم و گفتم :نظر تو چیه ؟!
حسین سرش پایین بود و حرف نمیزد
گفتم :شاید زود باشه برای تصمیم گیری..اما من هر جور فکر میکنم میبینم مهرسا نباید عین مینا بزرگ شه
نباید حسرت بخوره
من از زندگی حسین میرم و شما زندگیتون رو شروع کنید ..رسمی..
حسین با صدای بلند گفت:چی میکی نسترن ؟!
بغضم رو صورت دادم و گفتم :حرف دلمه
مینا کفت:نه اون که باید بمونه تویی و اون که باید بره منم …اینجوری بهتره
گفتم :برای کی بهتره ؟برای من ؟تو؟حسین؟!پس آینده مهرسا چی،!
حسین گفت:همه جوره پشتشم
لبخند تلخی زدم و کفتم :حضورت بهترین چیزیه که میتونی بهش بدی..تو خانواده داری حسین ..من اضافه ام .
بلند شدم و کفتم :الانم میرم و شما باهم صحبت کنید ..
حسین بلند شد و دنبالم اومد گفتم :میخوام تنها باشم خواهش میکنم ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh