12.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹شعری زیبااززنده یادسهراب سپهری
❄️زندگی ذره كاهیست،كه كوهش كردیم
🌺زندگی نام نکویی ست كه خارش كردیم
❄️زندگی نیست بجز نم نم باران بهار ،
🌺زندگی نیست بجز دیدن یار ،
❄️زندگی نیست بجز عشق ،
🌺بجز حرف محبت به كسی ،
❄️ورنه هر خار و خسی ،
🌺زندگی كرده بسی ،
❄️زندگی تجربه تلخ فراوان دارد ،
🌺دو سه تا كوچه و پس كوچه
❄️و اندازه ی یك عمر بیابان دارد .
🌺ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
❄️در این فرصت کم ؟! ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه دیدی دلت شکست و دلش شکسته نشد،
به این دلیل نیست که دنیا حساب کتاب نداره؛
واسه اینه که خدا شبایی رو واسشون رقم زده که تو ندیدی،
واسه اینه که خدا آدمایی رو جلوی راهشون گذاشته که تو ندیدی،
اگه احساس میکنی تنهایی، کسیو نداری، زندگیت نمیوفته رو روال،
اینو بدون، خدا به دلی که واسه بقیه خوب بخواد ، معجزه میده!
اونا بد بودن؟! تو فرشته باش،
اونا از آدمای جدید جواب میگیرن،
تو منتظر معجزه ی اصلی باش..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
❤🍃
#تلنگر
این عکس فوق العادهاس 👌
وقتی تو کار و زندگی دیگران سرک میکشی
یکی دیگه هم هست که تو زندگی تو سرک بکشه...!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
مواظب دلت باش
مواظب لرزش دلت باش...
این روزا لرزش دل تاوان دارد
درد دارد
تنهایی دارد
شب نشینی و اه کشیدن دارد
دیگر گذشت ان روزا که لرزش دلت را دیگری احساس کند
احساس مرده
این روزا لرزش دست های پیری را کسی نمی بیند... نمی فهمد
برای کسی دلت را بلرزان که برایت دل میلرزاند
لرزش دل , دلیل شکستن دلت میشود
مواظب دلت باش رفیقم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هر آدمی جایی از زندگی اش کم می آورَد ،
در محاصره ی شدیدِ سختی ها قرار می گیرد و به حالتِ استیصال می رسد .
تفاوتِ بارزِ آدم ها ، در نحوه ی مواجهه با موقعیت هاست ...
یکی زانویِ غم بغل می گیرد و کمر به شماتت و نفرینِ زمین و زمان می بندد ،
یکی قوی تر از قبل ، می ایستد و بهتر از همیشه می سازد ...
قوی بودن به این معنا نیست که من مشکلی ندارم !
قوی بودن یعنی من به خودم اعتماد دارم ،
یعنی من می توانم در نهایتِ مشکلات هم ، بهترینِ خودم باشم !
همه ی انسان هایِ قدرتمند ، از یک شکستِ عمیق می آیند !
همان جایی که بقیه جا زدند و کنار کشیدند ،
همان جایی که برایِ افرادِ عادی ، پایانِ کار بود ،
آن ها با تمامِ سختی و عذاب ، ایستادند و جنگیدند ،
و هرگز ، در انتظارِ هیچ ناجی و معجزه ای نماندند .
چنین انسان هایِ جسور و خود ساخته ای ؛
لایقِ بالاترین درجه ی خوشبختی اند ..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت23
💢سرگذشت زندگی پاییزی بنام بهار
سر هرچیزی بهم گیر میدااد...
یه مدت حتی گوشیمو ازم گرفت.....
یک هفته تمام وقتی از خونه بیرون میرفت درو روم قفل میکرد....
بیمار بود...
از همون روز اول و من اینو میدونستم اما مامان هیچوقت نفهمید.....همه فکر میکردن که ما خوشبختیم و خبر نداشتن که چی داره به سر من میاد....
تا اینکه بهتر شد.....
وقتی کم کم متوجه شد که هیچ چیز بین من و فرزاد نیست...
دوباره مهربون شده بود .....یه شب اومد خونه و مثل خیلی از روزهای دیگه برام گل خریده بود....
کلی ازم تعریف کرد که چقدر خوشگل شدم ومن هیچ اهمیتی ندادم...
نمیدونم بعد اون همه بیتوجهی چرا ازم خسته نمیشد؟؟؟ من اصلا نمیذاشتم باهام رابطه برقرار کنه .....بخصوص بعد اون دعوایی که باهام کرده بود....
اون شب ازم خواست که بچه دار شیم....میگفت یه بچه که بیاریم این سردی و فاصله بینمون هم خوب میشه.....
اولش به شدت مخالفت کردم اما بعد که خوب فکر کردم دیدم منکه عشقی تو زندگیم ندارم پس وجود یه بچه میتونه دوباره عشق رو درونم زنده کنه...
این شد که بعد چند ماه فکر کردن قبول کردم و بعد دکتر رفتن و ازمایش ها و سونو های مختلف خداروشکر مشکلی نداشتیم و تو همون اقدام اول بار دار شدم....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت24
💢سرگذشت زندگی پاییزی بنام بهار
مامان و خونواده سینا به شدت خوشحال بودن حتی مادرشوهرمم نرم شده بود و دیگه زخم زبون نمیزد.... مامان با ذوق سیسمونی میخرید و نشونم میداد....منم بعد اون همه وقت غم و غصه به شدت خوشحال بودم و به زندگی برگشته بودم....
سینا هرروز یه اسباب بازی جدید میخرید و کلی خوشحال بود....
فکر میکردم این میتونه یه شروع دوباره باشه....شاید میتونستم پدر بچم رو ببخشم چون سینا رو هرگز نمیشد بخشید.....
این شد که یکم بهتر باهاش رفتار میکردم....سینا خیلی خوشحال بود و متوجه تغییرات رفتارم شده بود....
اما عشق من به فرزاد هیچ تغییری نکرده بود....هنوز هم همونقدر شیفتش بودم...
ماه های اول بارداری گذشتن خداروشکر هیچ ویاری نداشتم و دقیقا ماه 6 بودم و جنسیت بچه هم دختر بود.....سینا میگفت دوست داره دخترمون مثل من بشه......من هم رویاپردازی میکردم و هرروز دکوراسیون اتاق دخترمو تغییر میدادم....
یه شب سینا خیلی دیر کرده بود میدونستم پیش دوستاشه و شب هم برگرده مست برمیگرده...
دلم خیلی هوای فرزادمو کرده بود....تموم یادگاری های فرزادو نگه داشته بودم و توی انباری گوشه باغمون و هیچکس از وجودشون خبر نداشت....
اون شب رفتم سراغشون و اون سی دی صدای فرزادو پیدا کردم...
اوردمش و گذاشتم تو لپتابم و همه رو یکبار دیگه شنیدم...
اخ که چقدر دلم میخواستش....
چجوری این همه مدت بدون فرزاد دووم اورده بودم اخه؟؟؟
با دخترم حرف میزدم و میگفتم این صدای عشق زندگی مامانته....
همینجوری حرف میزدم و صداها رو 100 بار ریپیت میکردم برای خودم که یهویی حس کردم یکی پشتمه...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
☀️
⚠اگر به جای گفتن
دیوار موش دارد و موش گوش دارد،
بگوییم 👇
"فرشته ها در حال نوشتن هستند"
نسلی از ما متولد خواهد شد
که به جای مراقبت مردم،
"مراقبتخدا" را در نظر دارد!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📝 #یادمون_باشه
✖️همسر من، از هر وظیفهاش به بهانهای طفره میره، و من مجبورم انجامش بدم.
✖️مثلاً مرد خونه است، بدون احساس شرمندگی، از من انتظار تأمین مخارج زندگی رو داره!
✖️به هیچ وجه تمایلی به تلاش برای خریدن خونه یا ماشین نداره، هر چی داریم تا الآن، من تنهایی با سختیِ بسیاری بدست آوردم!
و .....
※ این دردل بسیاری از زنانِ محجوب است، که با سیلی، صورتِ زندگی را سرخ نگه میدارند، تا نتایج سوءِ تنبلی مردشان را، جبران کنند!
※ اگر شما هم از این دسته مردانید؛
آرام آرام محبت همسرتان را از دست خواهید داد. زیرا زنان، ذاتاً از مردانی که "غیرتِ تلاش" ندارند، بیزارند. شاید تا آخر عمر کنارتان بمانند، ولی هرگز صاحب قلبشان نخواهید بود.
ضمن اینکه چه اهل رعایت واجبات و شرعیّات باشید، و چه نباشید؛ باید خود را برای ابدیتی دردناک آماده کنید.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
سالها پيش درون يه خونه قديمي با ظاهر فرسوده كه صاحبش سالها پيش از دنيا رفته بود شمعي تنها در گوشه طاقچه اتاق روزگار را به سر مي برد تنها و تنها وتنها.......! در تنهايي آن اتاق به سالهاي خوش گذشته فكر مي كرد به آن روزها كه خانه رونقي داشت و او در شعمدان نقره اي كنار يك آيينه بود دوستاني داشت و روشني بخش محفل آنها بود به پيرزني فكر مي كردكه شبها كنار ميز شام او را روشن مي كرد تا با نور او عشق به سفره بيايد . اما سالها گذشته بود و آن شمعداني دزديده شده بود و آيينه شكسته بود و مثل صاحب خانه ديگر جاني نداشت . تنها از گوشه سوراخ سقف باريكه نوري به درون خانه مي تابيد.در يك روز بهاري پروانه اي زيبا شادو خوشحال از خورن شهد گلهاي بهاري در حال پرواز از كنار آن خانه بود كنجكاو شد تا به درون خانه برود پس از سوراخي كه در سقف بود وارد شد . آن جا خيلي تاريك بود . و صداي زمزمه هاي يك نفر به گوش ميرسيد پروانه با ترس گفت آهاي اين صداي ناله كيست و با زهم صداي ناله آمد . پروانه جلو تر رفت و شمع رو ديد و به او گفت تو كي هستي و اينجا چه كار ميكني شمع نيز داستان زندگي خودش رو گفت و از تنهايي خودش حرف زد پروانه قول داد كه هر روز به او سر بزند و او را از تنهايي در آورد .
مدتها به اين شكل گذشت وپروانه به قول خود عمل كرد آن دو آنقدر به هم عادت كرده بودند.كه حتي يك روز هم دوري هم را تحمل نمي كردند . مدتي گذشت تا زمستان سر رسيد وپروانه پيش شمع آمد و گفت اكنون فصل زمستان است و پايان عمر من و ازسرما مي ميرم شمع كه ديگر نمي خواست دوباره تنها شود و ديدانه وار پروانه رو دوست مي داشت بيا من با شعله خودم تو رو گرم مي كنم با اينكه سالها خاموش بودم ولي اكنون وقت سوختن است ........!!! شمع شروع به سوختن كردو پروانه براي اينكه گرم شود به بالاي شمع شروع به چرخيدن كرد .ساعتها گذشت و شمع آنقدر ذوب شده بود كه ديگر نفسهاي آخرش را مي كشيد . در اين حال به سختي گفت : پروانه من ديگر تمام شدم و خوشحالم كه با عشق مي ميرم پس خدا خداحافظ پروانه كه تاب دوري شمع را نداشت از خود بي خود شد و با بالهايش شمع را در آغوش كشيد و او نيز سوخت . اما هر دو جاودانه شدند.
عشق از شمع و پروانه بياموز عشق سوختن عاشق و معشوق در آغوش هم....!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📝 #یادمون_باشه
➖ چرا تو زنگ زدی بهشون آخه؟ ... ما بزرگتر بودیم، اونا اول باید زنگ میزدن!
➖ ما اول بریم خونه شون؟ ... نه!! ما بزرگتریم، اونا اول باید بیان.
➖ چرا اینهمه به بچه شون عیدی دادی؟ ... مگه اونا چقدر به دختر ما عیدی دادن؟
➖ و چرا ....
🔺 آقاجان / خانم جان ؛
بزرگی به سن و سال نیست!
به وسعتِ روح شماست، که چقدر قادرید بیحساب و کتاب، و بیتوقع جبران، به پای بقیه، مهر بریزید ...
حتی اگر قدرتون رو ندونند، یا در حقتون ظلم کنند!
💥 اگر اهلِ چرتکه انداختن در محبت هستید،
یعنی در یک حصار تنگ و تاریک به اسم "مــن" محصورید!
زودتر بشکافیدش و بیاید بیرون!
بیرون هوا آزادتر و روحتون بانشاط تره.
چجوری بشکافید؟
دقیقاً برخلاف میلتون، رفتار کنید، جوری که دردتون بیاد ...
بزودی طعمِ شیرینِ شکافتن این پوستهی سخت رو حس میکنید !
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔅 #پندانه
✍ چرا میگویند سکوت طلاست؟
🔹زبان، زره قلب است. زبان از زندگی فرد پاسداری میکند. با صدای بلند حرف زدن، طولانی حرف زدن، وحشیانه و سرشار از خشم و نفرت حرف زدن، همه اینها بر سلامت انسان اثر میگذارند.
🔸این رفتارها خشم و نفرت را در دیگران دامن میزند؛ آنها را زخمی، برافروخته و به خشم میآورد، و افراد را با هم غریبه میکند.
🔹چرا میگویند سکوت طلاست؟ چون انسان ساکت هیچ دشمنی ندارد، هرچند شاید دوستی هم نداشته باشد.
🔸او این فراغت و فرصت را دارد که درون خویشتن غوطهور شود و خطاها و کوتاهیهای خود را مورد بررسی قرار دهد.
🔹او دیگر تمایلی به جستوجوکردن این نقصها در دیگران ندارد.
🔸اگر پای شما بلغزد، دچار شکستگی میشوید؛ اگر زبان شما بلغزد، سبب شکستن ایمان یا شادی فرد دیگری میشوید. آن شکستگی را هرگز نمیتوان درست کرد؛ آن زخم برای همیشه ملتهب خواهد ماند.
🔹پس از زبان با دقت فراوان استفاده کنید.
🔸هر اندازه ملایمتر صحبت کنید، هر اندازه کمتر صحبت کنید و هر اندازه شیرینتر صحبت کنید، برای شما و برای جهان بهتر خواهد بود.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh