🎈پارت دوازدهم
🎈مزاحم
🎈ارسالی ازمهدا
_من فقط می گم دلم نمیخواهد با این سرعت عروس بشم می مونم توی همین شهر درس می خونم
_اره وقتی گفتی اون پسره کیه منم فکرهامو می کنم فعلا غلط کردی ابرو خانواده رو ببری فرداشب جشن عقد و عروسیته اون وقت جواب حرف مردم رو چی میدی ؟؟
مامان که تا حالا ساکت بود
_بسه با هر دوتاتونم بیتا جان مامان چرا زودتر نگفتی الان جواب فامیل رو چی بدیم فکر ابروی بابات رو کردی ؟؟
مامان رو بغل کردم
_عزیزم قول میدم که با آوین خوشبخت میشی دخترم میدونم جدایی از خانواده اونم به این سرعت سخته ولی خودتم قرار بود بری خوابگاه و از ما جدا بشی الان که بهتره
چقدر سخت بود حالا که فهمیدم عشقم یک طرفه نبوده چه فایده کاش دکتری رو نمیزدم چون توی شهر خودمون نبود زدم تهران که نزدیک تر بود ولی نمی دونستم سپهر این کار رو باهام می کنه و خانواده آوین موافقت می کنند ما باهم ازدواج کنیم اون شب با گریه خوابم برد دیگه حوصله رفتن برای خرید نداشتم اما مجبور بودم قرار بود عروسی ساده ای باشه توی باغ یکی از دوستان عمو مجید رفتیم خرید و درباره لباس عروس آوین نظری نداد پریناز که این مدت کلی زنگ زده بود من جوابش را نداده بودم حتی آمده بود چندبار درخونه ولی به مامان گفتم بگه رفتم خونه مامان جون حالا فرداشب یه جشن ساده عروسی میگرفتیم و می رفتم خونه بخت آخ دلم آتیش می گرفت با آوین تو این مدت هم صحبت نشده بودم و باهم حرف نزده بودیم شب خونه خودمون بودیم مامان شام مورد علاقه مو پخته بود قیمه بادمجون
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستان_آموزنده
در یک روز سرد زمستانی، مدیر مدرسه بچهها را به صف کرد و گفت: «بچهها، آیا موافقید یک مسابقه برگزار کنیم؟»تمام بچهها با خوشحالی قبول کردند. پس از انتخاب چند شرکتکننده، مدیر از آنها خواست که آن طرف حیاط مدرسه در یک ردیف بایستند و با صدای سوت او، به سمت دیگر حیاط بیایند و هر کس بتواند ردپای مستقیم و صافی از خود بجای گذارد برنده مسابقه است. در پایان مسابقه، آقای مدیر از یکی از بچههایی که ردپای کجی از خود بجای گذاشته بود پرسید: «تو چه کردی؟»
دانش آموز در جواب گفت: «با وجودی که در تمام طول راه من دقیقاً جلوی پایم را نگاه کرده بودم ولی بجای یک خط راست از ردپا روی برف، خطوط کج و معوجی بوجود آمده است!»
تنها یکی از دانش آموزان بود که توانسته بود ردپایش را بصورت یک خط راست درآورد. مدیر مدرسه او را صدا کرد و پس از تشویق از او پرسید: «تو چطور توانستی ردپایی صاف در برفها به وجود آوری؟»
آن دانش آموز گفت: «آقا اینکه کاری ندارد، من جلوی پایم را نگاه نکردم!»
مدیر پرسید: «پس کجا را نگاه کردی؟»
دانش آموز گفت: «من آن تخته سنگ بزرگی را که آن طرف حیاط است نگاه کردم و به طرف آن حرکت کردم و هیچ توجهی به جلوی پایم نداشتم و تنها هدفم رسیدن به آن تخته سنگ بود.»
پی نوشت اگر در زندگی خودمان ایده و هدفی نداشته باشیم و تمام توجهمان را دقیقاً به مشکلات امروز و فردا و فرداهای بعد معطوف کنیم سرانجام به هدفمان نخواهیم رسید. ولی اگر بجای آنکه توجهمان را به مشکلات روزانه متوجه کنیم به هدفمان متمرکز سازیم، قطعاً به هدفمان خواهیم رسید.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
یاد بگیر، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه، روزگار به تو یاد آوری کند که می بایست قدر چیزی را که داشتی میدانستی...!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✍🏼 موفق ترين انسان ها کسانی هستند که
توانستهاند در ذهن خود انديشههای زیبا و مثبت داشته باشند،
آنانکه میپندارند قادرنيستند، درواقع مثبت
نگـری را کنار گذاشته و بــر جنبههای منفی
وقایع تمرکز کرده اند ...
افکار مثبت، افکاری سازنـده وانــرژی بخش
هستند کــه بـر اثـر تلقين، تکرار و تمريــن
بـهذهن راه میيـابند و درايـن صورت کنترل
فکر در دست فرد است ،
درحــاليکه افکـارمنفی افکاری بــازدارنـــده
و مخرباند که وقتی به ذهـن راه می يابند،
بـه سرعت تمام ذهن را اشغال میکنند ...
دراين حالت فرد در اختيار افکار منفی خود قرار دارد.
از گابریل گارسیا می پرسند:
اگر بخواهی کتابی صد صفحه ای درباره امید بنویسی، چه می نویسی؟
گفت: 99 صفحه رو خالی میذارم، صفحه آخر، سطر آخر می نویسم: یادت باشه دنیا گرده، هر وقت احساس کردی به آخر رسیدی شاید در نقطه شروع باشی.
زندگی ساختنی است، نه ماندنی. بمان برای ساختن ،نساز برای ماندن.
منتطرنباش کسی برایت گل بیاورد، خاک را زیر و روکن، بذر را بکار، از آن مراقبت کن، گل خواهد داد.🥀
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🎈پارت سیزدهم
🎈مزاحم
🎈ارسالی از مهدا
وقت خواب مامان آمد پیشم
_دخترم نمی دونم چی شد که همه چیز اینقدر تند پیش رفت و الان دخترم فردا شب عروس میشه کاش همون اول اگه راضی نبودی می گفتی که نمی خواهی عروس بشی و شایدم بخاطر این هست که دلت نمی خواد از ما جدا بشی ولی الان دخترم درک کن که همه کارها انجام شده ولی بازم اگه فکر می کنی آوین مناسب ازدواج با تو نیست بگو
_نه مامان
بغلش کردم حق با مادر بود و می دونستم اگه مخالفت کنم سپهر نمی زاره دیگه دانشگاه برم چه بسی که بهم سخت تر هم بگیره پس دلم رو سپردم به تقدیر اون شب مامان پیش من خوابید مامان هم بنده خدا فکر می کرد من از آوین خوشم میاد که قبلاً حرفی نزدم ولی حالا فهمیده بود که دو دل هستم
_ بیتا مامان آوین آمده دنبالت بری آرایشگاه
_باشه مامان شما آمده اید؟؟
_من چرا ؟؟
_مامان
_باشه الان آماده میشم
_ممنون
_سلام
_سلام
_سلام عمه خوبین ؟؟
_اره ممنون آوین جان
نشستم عقب وبه مامان گفتم بشینه جلو چون هنوز با آوین محرم نشده بودم توی ماشین آوین یه آهنگ گذاشته بود و کسی حرفی نمیزند انگار نه انگار که امشب قرار بود عقدکنیم دیروز بابا جواب آزمایش رو گرفته بود و آزمایش هامون خوب بودرسیدیم در آرایشگاه و از آوین خداحافظی کردیم و رفتیم توی ارایشگاه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#تلنگرانه
تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزهات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز میکنه و توش هشتاد و ششهزار و چهارصد دلار پول میگذاره، ولی دو تا شرط داره!
یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی وگرنه هر چی اضافه بیاد ازت پس میگیرند، نمیتونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول رو به حساب دیگهای منتقل کنی.
هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز میکنه، شرط بعدی اینه که بانک میتونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد.
حالا بگو چه طوری عمل میکنی؟
او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا ... همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم؛ "زمان".
این حساب با ثانیهها پر میشه، هر روز که از خواب بیدار میشیم هشتاد و ششهزار و چهارصد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که میخوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمیتونیم به روز بعد منتقل کنیم.
لحظههایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته دیروز ناپدید شده، هر روز صبح جادو میشه و هشتاد و ششهزار و چهارصد ثانیه به ما میدن.
یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک میتونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده.
ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل میکنیم و غصه میخوریم.
بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم، ازت تمنا میکنم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸ضحی
🌸قسمت ۳۲۱ و ۳۲۲
_ کسایی رو میبینی که سن و سالی ازشون گذشته یا حتی شیخ یه عشیره ان
خب قبلا گفتم تو سیستم عشیره ای شیخ عشیره احترام عجیبی داره با یه نماینده مجلس برابری میکنه به لحاظ قدرت و جایگاه برای مردم
یه همچین کسی بیست شب وایمیسته دم موکب چای میده
یا حتی پای زائرا رو توی موکب ماساژ میده
عمدا
میخواد خدمت کنه به زائر امام حسین
اون آدم اگر یه جای دیگه ببیندت شاید اصلا نگاهتم نکنه
ولی توی اون فضا اصلا مهم نیست کی هستی چه رتبه اجتماعی چه موقعیت کاری و مالی و چه خانواده و نسبی داری
همه مثل هم کنار هم با یه پتو تو دو متر جا میخوابن
هیچ تفاوتی نیست
شان فقط یکیه و اون زائر و خادم امام حسینه
خیلیا حتی وسعشون نمیرسه غذا بدن ولی بیکارم نمیشینن یه کاری میکنن!
یکی میبینی سر راه وایساده یه جعبه دستمال کاغذی دستشه هر کس لازم داره برداره!
یکی واکس دستشه میگه بیاید کفشاتونو واکس بزنم بچه های بومی رو میبینی، عطر دستشونه میزنن به دستت
یکی تو موکبا میچرخه پای زائرا رو مشت و مال میده!
اصلا زیبا تر از این فضایی توی زندگیم درک نکردم من
یه جورایی تقابل صد درصد با دنیاییه که توش محبوس شدیم
تو دنیایی که اصالت با پوله، یهو اهمیت پول کنار میره
نه تنها کسی از کسی پولی نمیگیره تازه از جیب برای هم خرج میکنن!
تو دنیایی که اصالت با امکانات و رفاه هرچه بیشتره، یهو کلی آدم میزنن تو دهن هر چی امکانات چند روز پیاده میرن
و با امکانات اندک سر میکنن
تو دنیایی که هیچکس بی طمع به هیچکس محبت نمیکنه تو این فضا مردم بی دریغ به هم محبت میکنن
فقط کافیه تو اون مسیر بخوری زمین یا کیفت بیفته بیست نفر میان جلو کمکت میکنن
اونقدر غذا زیاده با التماس به زائرا غذا میدن میگن تو رو خدا غذای ما رو هم بخورید!
این فضای همدلی اونقدر جذابه که آدم باورش نمیشه همینجوری شکل گرفته باشه
یادته گفتم قلب امام مثل مغناطیس به براده ها جهت میده؟
وقتی او اراده کنه این اجتماع شکل بگیره قلوب حولش اجتماع میکنه
همه بی اون که بدونن چرا هر کاری از دستشون بربیاد میکنن برای این فضا و شکل میگیره
ژانت آب دهانش رو فرو داد:
_عکسی هم داری از این فضا؟!
لپتاپم رو از روی پاش برداشتم:
_آره رضوان این چند ساله هر دفعه عکس میفرستاد
ایناها اینجاست
یکی از عکسها رو باز کردم و باز ناخودآگاه قلبم از جا کنده شد!
با پشت دست اشکهام رو گرفتم و لپتاپ رو برگردوندم روی پای ژانت
طاقت دیدن نداشتم
خسته بودم از این جاماندگی...
ژانت همونطور که تصاویر رو میدید گاهی هم سوال میکرد و من بی حوصله تر از همیشه جواب میدادم
تا آخر زبانش به اعتراض باز شد:
_چیه انقد گرفته ای؟!
خب سال دیگه که درست تموم شد میری
_گفتم که
هرسال این موقع انگار آلارم دعوت این سفر برای قلوب همه محبین ارسال میشه
از کجا معلوم تا سال دیگه باشم و چطور باشم و اوضاع چطور باشه
کی فردا رو دیده
اصلا چطور تا سال دیگه صبر کنم!
نگاهش رنگ غم گرفت:
_غصه نخور دلم میگیره منم خیلی دلم میخواست به این سفر میرفتم
دوست داشتم ببینم چجوریه کلی هم عکس میگرفتم!
آخرش هم میرسیدم کربلا دلم میخواست اونجا رو ببینم
ولی خب... شدنی نیست
چیزی نگفتم و ژانت در سکوت مشغول دیدن عکسها شد
کمی بعد خودش یکی از نوحه ها رو پلی کرد و باز اشک من جاری شد:
دارم میبینم با
پاهای تاول زده
پیاده مهمونم
از راه دور اومده
دلا قطره قطره
راهی دریا شده
بیا...
که زینبم داره میاد
به کربلا
میاد...
یه کاروان خسته از
شام بلا
میان...
فرشته ها به خونه ی
خون خدا
آغوش من بازه
برای زوارم
به راهتون چشمِ
من و علمدارم
خودم..
مسافرای عاشقُ
صدا زدم
خودم...
دارم کنارتون میام
قدم قدم
خودم...
دل شما رو میبرم
به اون حرم
دوای درداتون
غبار این راهه
به راهتون چشمِ
شهید شیش ماهه
تویی که اینجایی
به دعوت خواهرم
خودم همراهت تا
قیامت و محشرم
بهشتی هستی با
شفاعت مادرم
بهشت...
همش یه گوشه ای از این
ضیافته
بهشت...
خودش تو آرزوی این
زیارته
بهشت...
یه جلوه از شکوه این
قیامته
یار منه هر کی
بیاد در خونه م
منم دلم تنگه
برای مهمونم
دلای دریایی
میون این جاده ها
میان دریا دریا
تو جمع دلداده ها
اسیر این راهن
تموم آزاده ها
میام...
میون موکبا کنار زائرا
میام...
خودم کنار تک تک مسافرا
میام...
برای آب و دونه ی کبوترا
اجر قدمهاتون
با مادرم زهرا
جای شما خالی
غروب عاشورا...
من عاشق این نوحه بودم و تا تموم نشد متوجه نگاه متعجب ژانت و کتایون به گریه هام نشدم
ناچار زیر لب "ببخشید بچه ها" یی گفتم و بلند شدم و پناه بردم به اتاق و خلوت خودم...
......
هفته های پیش رو تا رسیدن به تربعین مثل هرسال سخت میگذشت
تمام ساعات بیکاری حتی در راه برگشت توی اتوبوس نوحه های *اربعین* رو باز میکردم و با هدست گوش میکردم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸ضحی
🌸قسمت ۳۲۳ و ۳۲۴
_ و اکثر اوقات هم اشکها راه خودشون روباز میکردن بی توجه به تلاش مذبوحانه من برای مهارشون!
توی حال و هوای خودم غرق بودم و کمتر متوجه نگاه متعجب مردم و حتی کتایون و ژانت میشدم
دلم پر بود
در حال انفجار
با رضوان که حرف میزدم بدتر هم میشد
اون مهیای رفتن بود و جسته گریخته از مقدمات سفرشون حرف میزد و من...
احساس بی ارزشی و حقارت سلول به سلول بدنم رو گرفته بود
مثل قطره ای که از موج جا میمونه و به دریا نمیرسه
مثل مسافری که دیر به ایستگاه قطار میرسه
یا...
نمیدونم مثل چی
مثل خودم...
مثل یک ضحای تنها و جامونده
پر از حسرت...
اونقدر درگیر احوالات خودم بودم که نمیفهمیدم ژانت چقدر تغییر کرده
حتی درست نمیفهمیدم چه سوالاتی ازم میپرسه و چه جواب هایی بهش میدم
گوشه گیر شده بودم
مدام دلم میخواست توی خلوت خودم فرو برم و به حال خودم زار بزنم
اونقدر این گوشه گیری ادامه پیدا کرد که جمعه شب سر میز شام صدای کتایون در اومد:
_تو چته ضحی!
نه یه کلمه حرف میزنی نه مثل قبل شوخی میکنی نه سراغی از ما میگیری
نه حتی غذای درست و حسابی میخوری
انقدر گریه کردی زیر چشمات گود افتاده
این چه وضعشه!
من اصلا نمیفهممت تا حالا اینجوریتو ندیده بودم همیشه خیلی انرژی داشتی
آهی کشیدم:
_این موقع سال همینجوری ام تا یکم بعد اربعین بعدش کم کم برمیگردم به همون حالت غفلت زده خودم
میدونی خیلی حس بدیه که هر لحظه بدونی یه جایی یه خبری هست ولی به تو نمیرسه
یا تو به اون نمیرسی!
یعنی اتفاقی درحال افتادنه که تو دوست داری توش باشی ولی نیستی یعنی نمیتونی باشی
فکر کن یه بچه رو دعوت میکنن تولد دوستش ولی مامانش اجازه نمیده که بره
تا زمانی که هنوز اون تولد تموم نشده این بچه گریه میکنه حالشم خوب نمیشه
حال منم اینجوریه!
_ای بابا
یعنی تا چند روز دیگه ما باید این قیافه تو رو تحمل کنیم؟!
_یه ماه!
_پس همون بهتر که تصمیمی که گرفتم رو عملی کنم که تا برمیگردم تو هم درست شده باشی
کنجکاوی خاصی نداشتم اما حس کردم این حرف رو زده تا بپرسم:
_کجا به سلامتی؟!
_بالاخره سیما راضیم کرد که برم ایران!
ژانت لبخندی زد:
_چه خوب خوشبحالت
خوش بگذره
_میخوای اگر دوست داری تو هم باهام بیا
_نه من که خودت میدونی دیگه حتی یه روزم نمیتونم سر کار نرم
کتایون_کاش تو هم می اومدی ضحی!
_من اگر میتونستم جایی برم به اربعینم میرسیدم تو برو بهت خوش بگذره
حالا کی میخوای بری؟!
_فعلا دوهفته درگیر کارای شرکتم تا این پروژه رو تحویل بدن بچه ها
بعدش میرم دنبال بلیط
البته هنوزم خیلی برام سخته ولی خب هم اون خیلی بیتابی میکنه هم من دلم میخواد ببینمش فقط بهش گفتم که خونه شون نمیرم!
باید با کمند بیان هتل دیدنم
آهی کشیدم:
_خدا شفات بده
ما کجاییم در این بحر تفال تو کجا!
بلند شدم و ظرفها رو جمع کردم
حالم خوب نبود و خوب نمیشد جز گریه با هیچ چیز سبک نمیشدم
بی اختیار دستم رفت سمت گوشی و نوحه همیشگیم رو باز کردم
صداش رو تا حد امکان کم کردم و مشغول ظرف شستن شدم
هق هقم رو فرو میدادم اما ژانت متوجه گریه م شد و کنارم ایستاد:
_انقد گریه نکن ضحی من ناراحتتم
وقتی میبینم تو انقد غصه میخوری منم حس میکنم فرصت بزرگی رو از دست دادم و حالم بد میشه
زیر لب گفتم:
_خوشبحالت که نمیدونی چه فرصت بزرگی رو از دست میدی!
دوباره پرسید:
_این چیه که گوش میدی خیلی قشنگه
عربیه؟
میفهمی چی میگه؟!
_آره
اینم یه نوحه ست
شاعر از زبان امام حسین علیهالسلام با زوار اربعین حرف میزنه
_چی میگه؟!
_میگه؛
به زیارتم بیاید با شما عهد میبندم که شما رو میشناسم و شفاعتتون میکنم
اسمهاتون رو تک به تک سیاهه میکنم
خوش آمدید زائران من
قسم به حق جوانمردی و پرچم که من و عباس علیهالسلام با شما پیادگان قدم خواهیم زد...
_عباس علیهالسلام همون برادر امام حسین علیهالسلام که توی مسجد درموردش شعر میخوندن
همونی که حرم رو به روی امام حسین علیهالسلام مال اونه درسته؟
_آره
_راستی یادم رفت بپرسم
خب تو گفتی که امام حسین علیهالسلام ۷۲ تا یار داره که همراهش شهید شدن
پس چرا این یک نفر فقط حرم داره؟!
_وقتی خورشید تو آسمونه ستاره ها دیده نمیشن بیاد ماه باشی تا کنار خورشید به چشم بیای
_منظورت چیه؟
_منظورم اینه که عباس(ع) خاصه
فرق داره...
_چه فرقی؟!
_چجوری بگم چه فرقی در امام شناسی متفاوته
همه شهدای کربلا به شدت شان بالایی دارن ولی حضرت عباس...
خب ایشون برادر امام حسینه
یعنی فرزند امیرالمومنین(ع) از همسر دیگهشونه با این حال خیلی نسبت به امام حسین و مقامش مودب و مطیع بوده و هرگز مقابلش ادعایی نداشته
در فرهنگ عربی علم و پرچم خیلی اهمیت داره
حضرت عباس علمدار این سپاه کوچکه
کسی علمدار میشه که پهلوان ترین باشه
چقدر سخته توصیف کردنش!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🎈پارت چهاردهم
🎈مزاحم
🎈ارسالی ازمهدا
رفتیم و سلام کردیم و نشستم و نزدیک ظهر بود که زن دایی و آیدا آمدن و نهار برامون آوردن نهار رو خوردیم آرایشگر ها مشغول آرایش ما شدن و آوین هم رفته بود ماشین رو گل بزنه ساعت شش بود که زنگ به مامانش زد که بیاییم پایین چندتا ماشین آمده بودن شوهر آیدا بود مامان و زندایی و آیدا رفتن سوار ماشین شوهر آیدا شدن و بقیه هم سوار ماشین های دیگه شدن و من هم رفتم سمت ماشین فیلم بردار به آوین گفت بیاد پایین دست گل رو بهم بده و در رو باز کنه تا من صندلی جلو بشینم و منم دست گل رو گرفتم و صندلی جلو نشستم و آوین در رو بست و نشست و راه افتادیم رفتیم سمت باغ
اصلا با هم حرف نمی زدیم از توی آینه به آوین نگاه کردم چه جیگر شده بود برای خودش حسابی به خودش رسیده بود حسابی تو دل برو شده بود کاش جای آوین الان پژمان کنارم نشسته بود الان داشتیم می گفتیم و می خندیدیم ولی آوین انگار من رو نمی دید
_داماد پیاده شو و در رو برای عروس باز کن اسپند رو بیارید فش فشه ها رو روشن کنید وای همه چیز خیلی عالی بود سپهر و بابا و دایی دم در بودن و آوین در رو باز کرد و با همه احوال پرسی کردیم و رفتیم تو سر سفره عقد نشستم چه سفره عقدی همه چیز بهترین و شیک ترین بود حیف که ته دلم با پژمان بود نگاهم توی آینه افتاد تا الان خودم رو نگاه نکرده بودم با این ارایش جیگری شده بودم عاقد آمد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚داستان مرد ادارى و همكارش
يكى از رفقايمان نقل مىكرد كه روز اول ماه رمضان بود، روزه گرفتيم رفتيم اداره و تازه با يك آقايى به اصطلاح هم ميز و آشنا شده بوديم. او هم روزه مىگرفت. بعد از يكى دو ساعت آن رفيقم گفت: فلانى! من مىخواهم يك تذكرى به شما بدهم.
گفتم: بفرماييد. گفت: من خيلى از شما معذرت مىخواهم كه اين تذكر را مىدهم ولى خوب لازم مىدانم كه اين تذكر را بدهم، از اخلاق بد خودم است، چه عرض كنم. من يك چنين اخلاق بدى دارم كه در ماه رمضان كه روزه مىگيرم عصبانى مىشوم، خيلى هم عصبانى مىشوم. وقتى هم كه عصبانى مىشوم ديگر هرچه به دهانم مىآيد مىگويم، حرف بد مىگويم، فحش مىدهم، توهين مىكنم. ممكن است در اين ماه رمضان به جنابعالى جسارتى بكنم. خواهش مىكنم اگر چنين شد، ديگر روزه است، اخلاق من است، خيلى ببخشيد.
اين آقاى رفيق ما گفت: گفتيم عجب كارى شد! اين مرد روز اول ماه رمضان آمد با ما اتمام حجت كرد. حالا ما يك ماه رمضان تمام بايد از او فحش بشنويم، چون روز اول ماه رمضان گفته اخلاق من اين است. گفت: من هم گفتم كه عجب تذكر بجايى دادى! اتفاقاً اخلاق من هم همينطور است و بلكه بدتر، در حال روزه عصبانى مىشوم، يك وقت مىبينى كه اين دوات را برداشتم و پراندم به سرت. گفت: عجب! خيلى اخلاق بدى است. پس خوب است هر دومان مواظب باشيم.
شهید این داستان را در تبیین معیار کار اخلاقی از نظر راسل بیان کرده است که معتقد هستند اخلاق را باید رعایت کرد تا دچار عکس العمل های منفی آن نشویم.
📚مجموعه آثاراستادشهيدمطهرى ج22 / 484
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔴 داستان کوتاه
جوانی با شیخ پیری به سفر رفت. جوان در کنار برکهای بود که ماری به سمت شیخ آمد ولی شیخ فرار کرد. پیر گفت: خدایا! مرا ببخش، صبح که از خواب بیدار شدم به همسایه گمان بدی بردم. جوان گفت: مطمئنی این ماری که به سمت تو آمد بخاطر این گناهت بود؟
پیر گفت: بلی. جوان گفت از کجا مطمئنی؟ پیر گفت: من هر روز مواظب هستم گناه نکنم و چون دقت زیادی دارم، گناهانم را که از دستم رها میشوند زود میفهمم و بلافاصله توبه میکنم و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا میشوم. تو هم بدان اگر اعمال خود را محاسبه کرده و دقت کنی که مرتکب گناه نشوی، تعداد گناهان کم میشود و زودتر میتوانی در صورت رسیدن بلایی، علت گناه و ریشهی آن بلا را بشناسی.
بدان پسرم! بقالی که تمام حساب و کتاب خود را در آن لحظه مینویسد، اگر در شب جایی کم و کسری بیاورد، زود متوجه میشود اما اگر این حساب و کتاب را ننویسد و مراقب نباشد، جداکردن حساب سخت است. ای پسرم! اگر دقت کنی تا معصیت تو کمتر شود بدان که براحتی، ریشه مصیبت خود را میدانی که از کدام گناه تو بوده است.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔴 داستان ضرب المثل زیر آب زدن
زیرآب، در خانه های قدیمی تا کمتر از صد سال پیش که لوله کشی آب تصفیه شده نبود معنی داشت.
زیرآب در انتهای مخزن آب خانه ها بوده که برای خالی کردن آب، آن را باز میکردند.
این زیرآب به چاهی راه داشت و روش باز کردن زیرآب این بود که کسی درون حوض میرفت و زیرآب را باز میکرد
تا لجن ته حوض از زیرآب به چاه برود و آب پاکیزه شود.
در همان زمان وقتی با کسی دشمنی داشتند.
برای اینکه به او ضربه بزنند زیرآب حوض خانه اش را باز میکردند تا همه آب تمیزی را که در حوض دارد از دست بدهد.
صاحب خانه وقتی خبردار میشد خیلی ناراحت میشد چون بی آب میماند.
این فرد آزرده به دوستانش میگفت: «زیرآبم را زده اند.»
این اصطلاح که زیرآبش را زدند ریشه از همین کار دارد که چندان دور هم نبوده است.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh