eitaa logo
داستان های آموزنده
67.1هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻧﮑﻦ برای ﻧﻌﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍوند ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ است؛ زﯾﺮﺍ ﺗﻮ نمی‌دانی ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ و ﻏﻤﮕﯿﻦ نباش ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺖ... ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻋﻮﺽِ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ، پس سعی کن ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮐﺮ باشی... ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﺛﺮﻭﺗﺖ ﮔﺮﻓﺘﻰ پول‌هایت ﺭﺍ ﻧﺸﻤﺎﺭ... ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﻜﻰ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ‌ﺍﺕ ﺑﺮﯾﺰﯼ... ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺩﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺛﺮﻭﺕ ﺗﻮﺳﺖ. الهی قمشه‌‌ای •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣️ اگر باور داری خداوند همه کارهایت را خودکار انجام می دهد، همان خواهد شد. ❣️ اگر باور داری خداوند خیلی راحت روزیت را میرساند، همان خواهد شد. ❣️ اگر باور داری خداوند زندگیت را به نحو احسن مدیریت می کند، همان خواهد شد. ❣️ اگر باور داری خداوند نگهبان و حفاظت کننده، جسم و جان و فرزند و همسر و زندگی و کار و مال و خانواده همه چیزهای توست، همان خواهد شد. ❣️ بیائیم زیرکی کنیم و هر چه باور عالی و خوب است نسبت به خداوند مهربان داشته باشیم. باور کنید همان خواهد شد. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
سرگذشت دوم 👈قسمت 66 عمه نیشخندی زد و گفت: -نه...ناخوش احوال نیستی تو راهی داری ...دماغت باد کرده گمونم این بارم دختر داری... ******************* دست نجمه رو گرفتم و گفتم: -اگه به مادر بگی دیگه نه من نه تو ... نجمه دستش رو با حرص از تو دستم بیرون کشید و گفت: -آبجی تو رو خدا اینکار رو نکن...اگه احمد بفهمه واویلا میشه... دستم رو به روی زانوی نجمه گذاشتم و گفتم: -وقتی بفهمه مقصر نبودم کاری نمیکنه...فقط تو صداش رو در نیار...فردا بیا خونه ما تا بگم چیکار کنیم... نجمه از ترسش چندین بار قسمم داد تا منصرف بشم اما من تصمیمم رو گرفته بودم تا بچه ام رو سقط کنم... ******************* حرف عمه احمد تو ذهنم بالا و پایین میشد ((شریفه جان اسم طلعت رو تو سجل بچه دومت میزنیم تا اون هم اسما مادر بشه و دلخوشی پیدا کنه))... نجمه چشمهاش رو بسته بود تا نبینه من چه بلایی سر خودم و بچه ام میارم... رختخواب ها رو از گوشه اتاق برداشتم و با خودم دور اتاق میکشوندم...از شدت سنگینی کمرم خم شده بود و نفس نفس میزدم... نجمه شیرین رو محکم بغل گرفته بود و گریه میکرد...از گریه های از ته دل نجمه من هم گریه میکردم و بیشتر به خودم فشار میاوردم تا از شر بچه ام خلاص بشم... زورم به اون همه رختخواب نمیرسید...از شدت ضعف و خستگی خودم رو به روی رختخواب ها پرت کردم و های های گریه کردم... نجمه کنارم نشست و گفت: -آبجی تو رو خدا بس کن ...خدا قهرش میگیره اگه این بچه رو بکشی... با عصبانیت به عقب هولش دادم و گفتم: -تو که از هیچی خبر نداری حرف نزن...عمه احمد پرو پرو به من گفت شناسنامه این بچه رو به نام طلعت میگیریم تا اونم مادر بشه!!! نجمه صورتم رو بوسید و گفت: آبجی خودت داری میگی عمه احمد گفته...مگه این حرف رو از احمد شنیدی که اینطور پریشون شدی؟؟؟ سرم رو از روی رختخواب ها بلند کردم و گفتم: -احمد هم دیگه اون ادم سابق نیست...کمتر پیشم میاد و بیشتر وقتش رو با شیرین و طلعت میگذرونه...میترسم این حرف بعدا حرف احمد هم بشه... ادامه دارد.. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
انگیزشی «سکوت» و «لبخند» دو ابزار قدرتمندند... «لبخند» راهی است، برای حل بسیاری از مشکلات... «سکوت» روشی است، برای اجتناب از مشکلات بسیار... "زندگی مملو از بالا و پایین است" رمزش آن است که در بالاها لذت ببریم و در پایین ها شجاع باشیم و استوار •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
به کوچکترین چیزای زندگی دقت کنید ، چیزایی که الان شاید به چشم نیاد ولی یه روز اینقدر مهم میشن که ازشون چشم برنمی‌دارید! مثلا دوستم که مادرش فوت کرده می‌گفت : من هنوز دستخط مادرم رو از روی قوطی‌های آشپزخونه پاک نکردم چون دستخط مامانمه... کی فکرش رو می‌کرد یه روز دست خط مادر روی قوطی‌های آشپزخونه بشه دلخوشی یک نفر؟ از چیزای کوچیک ساده نگذرید...یه روزی خیلی مهم میشن ... خیلی... 👤سهیل ملکی •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸🍃🌸🍃 هیچوقت تو دایره راحتی خودت نمون. هر روز به دنبال یک چالش جدید باش هر روزبه دنبال یاد گرفتن یه مهارت تازه باش هر روز بخواه یکمی بهتر باشی کمی بهتر از دیروز باشی زندگی ارزششو داره ، تو فقط یه بار به دنیا میایی. ارزشمندترین دارایی های شما فقط زمان شماست ! با وقتتان همانند پول برخورد کنید اما یادتان باشد تفاوت زمان با پول این است که آن را نمی شود پس انداز کرد پس بهترین استفاده را از وقتتان کنید •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
قسمت 67 داستان ننه حیدر چادرش رو دور کمر محکم کرد و گفت: -دختر جان من نون و نمک آقات رو خوردم ...حالا بیام نوه اش رو بندازم؟؟؟ عرق پیشونیم رو با حرص با گوشه روسریم پاک کردم و گفتم: -من به کسی نمیگم...اصلا قرار نیست بگم کسی کمکم کرده میخوام بگم زمین خوردم!!! ننه به نجمه نگاه کرد و بهم گفت: -دهنش قرصه؟ به نجمه نگاه کردم و گفتم: -بگو که واسه خاطره ابجیت همه کار میکنی تا خیالش راحت بشه... نجمه اشکش رو پاک کرد و گفت: -‌آره قرصه!!! ننه رو زمین درازم کرد و گفت: -خیلی درد داره ...جیغ و هوار نکنی... قلبم تند تند میزد...ننه کنارم نشست و گفت: -چشمهات رو ببند و جلوی دهنت رو بگیر به نجمه نگاهی انداختم و گفتم: -چشمهات رو ببند... ننه به نجمه گفت: -برو بیرون...ابجیت از تو شرم داره... نجمه کنارم دو زانو نشست و گفت: -آبجی ،جون شیرین بلند بشو بریم...یادته دختر عمه آقا از شدت خونریزی مُرد؟تو رو خدا بلند بشو... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
سرگذشت دوم قسمت68 از حرف نجمه حسابی ترسیدم...دست ننه رو پس زدم و گفتم: میترسم... ******************** احمد کنارم نشست و گفت: -میخوای اتاق های تو رو با طلعت عوض کنم؟اون ور بزرگتره ... پشتم رو بهش کردم و خودم رو به خواب زدم... احمد دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت: -شریفه با من اینکار رو نکن... دلم به حالش میسوخت اما دلمم نمیخواست زود آشتی کنم... احمد پتو رو تا شکمم بالا کشید و گفت: -شریفه چرا سر این دومی انقدر دل نازک شدی؟‌چه فرقی بین این و شیرین هست؟ به سمتش برگشتم و گفتم: -فرقش اینه که سر اولی تو پشتم بودی اما سر این نیستی... احمد دستش رو زیر سرش گذاشت و گفت: -این چه حرفیه؟من همون احمدم که گفتم بچه نمیخوام تا زنم سختی نکشه حالا میگی پشتت نیستم؟ تو تاریکی به چشمهاش زل زدم و گفتم: -حق من این نیست ...چرا باید اسم طلعت تو شناسنامه بچه من بره؟مگه کم درد میکشم مگه کم عذاب میکشم که یکی دیگه بدون هیچ زجر و زحمتی بشه مادر بچه ام؟ تو تاریکی دو دو نگاه احمد تو چشمهام رو خوب میدیدم... احمد دستم رو گرفت و گفت: -چی میگی؟چرا اسم طلعت ؟ به سقف خیره شدم و گفتم: -عمه ات این رو گفت...اون گفت‌ سجل بچه دومت رو به نام طلعت میگیریم تا اون هم اسما مادر بشه!!! احمد سریع رو تشک نشست و گفت: -امان از دست این زنهای بیکار...این جماعت به خدا قوم و خویش نیستن...اینا از هر دشمنی دشمن ترن...ببین چطوری من و تو رو با یک حرف نسنجیده به جون هم انداختن... از حرف احمد تو دلم کور سوی امیدی نشست و گفتم: -یعنی تو اینطور نمیخوای؟ احمد دستهام رو گرفت و گفت: معلومه که نه...چه دلیلی داره مادر بچه تو باشی و اسم طلعت تو سجلش بره؟ تو دلم گفتم((‌شریفه برو خدارو شکر کن که نجمه رو با خودت بردی پیش ننه حیدر...)) •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸🍃🌸🍃 جالب است بدانید: جالب ترین خصوصیت بشر "تناقض" است! به شدت عجله داریم بزرگ شویم و بعد دلمان برای کودکی از دست رفته مان تنگ میشود ..! برای پول در آوردن خودمان را مریض میکنیم بعد تمام پولمان را خرج میکنیم تا دوباره سالم شویم ! طوری زندگی میکنیم که انگار هرگز نمی میریم و طوری می میریم که انگار هرگر زندگی نکرده ایم ...! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾ به نام گشاینده از گرفتاران 🏴امروز چهارشنبه 14 / شهریور/ 1403 30/ صفر / 1446 04/سپتامبر / 2024 ‍🏴هرچند حال و روز زمیـن و زمـان بد است 🏴یک تکه از بهشت در آغوش مشهد است 🏴حتی اگر به آخر خط هم رسیدہ ای 🏴آنجا برای عشق شروعی مجدد است... 🏴شهادت امام رضا تسلیت باد🏴 ◾دوستان سلام پگاهتون زیبا 🖤در آخرین روز ماه صفر 🏴حسین خریداراشکهایتان 🖤پیامبر مشکل‌گشای غمهایتان 🏴غریب مدینه شفاعت خواهتان 🖤خورشید طوس ضامن دعاهایتان 🏴ومهدی فاطمه سایبان دلتان باشد ◾ ذکر امروز « یا حی و یا قیوم » اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم 🖤 وَلَا تَقُولُوا لِمَن يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّـهِ أَمْوَاتٌ ۚ بَلْ أَحْيَاءٌ وَلَـٰكِن لَّا تَشْعُرُونَ وَلَنَبْلُوَنَّكُم بِشَيْءٍ مِّنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ ۗ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ 🖤و كسانى را كه در راه خدا كشته مى‌شوند، مرده نخوانيد، بلكه زنده‌اند؛ ولى شما نمى‌دانيد. و قطعاً شما را به چيزى از [قبيلِ‌] ترس و گرسنگى، و كاهشى در اموال و جانها و محصولات مى‌آزماييم؛ و مژده ده شكيبايان را. 👈🏼 "سوره بقره آیه ۱۵۵-۱۵۴ " 🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن 🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن 🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
منظور از دوران شیرین کودکی، دورانیست که گذشته ای وجود ندارد ! آینده ای هم اجتماع برای شما نساخته منظور از کودکی همان در لحظه حال بودن است.... وقتی که شما شاد هستید با دوستان خود با خوشحالی برخورد میکنید اگر شما به این فکر هستید که کاش دوباره بر میگشتم به دوران بچگی یعنی کودک درون شما هنوز دلش میخواد شادی کنه پس شاد باش بدون که گذشته و آینده تصویری ذهنیست و فقط الان مهم هستش و بخند ، برقص، بازی کن تجربه کن ولی آگاهانه •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
گاهی گذشت میکنم گاهی گذر معنای این دو فرق میکند بخشیدن دیگران دلیل ضعیف بودن من نیست آنها را می بخشم چون آنقدر قوی هستم که میدانم آدمها اشتباه می کنند بزرگترین هدیه گذشت آرامش است •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh