eitaa logo
داستان های آموزنده
68.3هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
2.6هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️حکایت‌ آموزنده به بهلول گفتند تقـوا را توصیف کن گفت: اگر در زمینی که پُر از خار و خاشاک بود مجـبور به گذر شوید چه میک‌نید؟ گفتند: پیوسته مواظب‌ هستیم و با احتـیاط راه می رویم تا خود را حفـظ ڪنیم... بهـلول گفت در دنیا نیز چنین کنید تقوا همین است از گـناهان کوچک و بزرگ پرهیز ڪنید و هــــیچ گناهی را ڪوچڪ مشمارید کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای ڪوچڪ درست شـده اند •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدایت شده از پدرومادر
شوهرم هر چند وقت یبار شبا خونه نمی‌اومد میگفت سفر کاری هستم منم تنها میموندم توی شهر غریب اما جاریم با اصرار زیاد دخترشو میفرستاد خونه من می‌گفت من به تنهایی عادت دارم تو تنها نمون یه روز که داشتم لباس همسرمو اتو میکردم دختر جاریم گفت زنعمو مامانم ..... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
🗣قسمت28 👤تقدیر ❌فقط 35سالم بود که شوهرم مردوبعد زن دوم برادرشوهر22ساله ام شدم مثل زن محسن میدوننت که یهو با زبون باز کردن زن دایی محسن فهمیدم این فکرمم اشتباه هست زن داییش گفت وای خب خداروشکر این زنده موند اتفاقی برای بیتا نمیفته دیگه ما بریم خونه خسته شدم اینقدر اینجا بودم و برای بیتا ترسیدم و بقیه حرفشو تایید کردن و حتی بدون خداحافظی با من رفتن آخ که چقدر دلم شکست منو تنها توی بیمارستان ول کردن و رفتن فهمیدم که برای نگرانی برای بیتا اومده بودن بیمارستان نه واسه خودِ من نمیدونستم محسنم باهاشون رفته یا اونم هست همینجوری اشکام تند تند میومدن تا بعد از ربع ساعت دیدم که مامان بیتا اومد داخل اتاقم با خودم فکر کردم حتما میخواد دلمو به دست بیاره و راضیم کنه که از بیتا شکایت نکنم که یهو سریع در رو بست و اومد سمتم و با یه مشت زد تو شکمم جایی که زخ_می شده بود از در_د به خودم پیچیدم مامانِ بیتا گفت:بیتا خوب کاری کرد باهات ...اگه صیغه رو باطل نکنی و نری خودم بدتر از اینو سرت میارم برات ارامش نمیزارم پاتو از زندگی دختر من بکش بیرون منم برای اولین بار از روی لجبازی با صدایی که از در_د گرفته بود گفتم نمیکشم میخوای چیکار کنی؟ تا مامان بیتا بالشت زیرسرمو برداشت و گذاشت رو سرم و محکم فشار داد و گفت اگه خودت نری خودم میندازمت بیرون •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
♥️🍃 ۵ راز طلایی آرامش - قضاوت دیگری تاثیری بر زندگی من ندارد. - مردم وظیفه ندارند مرا درک کنند. - از کسی در برابر لطفی که به او میکنم توقعی ندارم وگرنه این لطف را در حق او نمیکنم. - کسانی که رفتار ناجوانمردانه با من داشته اند توسط کائنات مجازات خواهند شد هر چند من هرگز متوجه نشوم. - دنیا سخاوتمندتر از آن است که موفقیت کسی ، راه موفقیت مرا تنگ کند. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🗣قسمت29 👤تقدیر ❌فقط 35سالم بود که شوهرم مردوبعد زن دوم برادرشوهر22ساله ام شدم نفسم داشت بند میومد ...حتی حال اینو نداشتم که از خودم دفاع کنم تسلیم شده بودم که یهو مامان بیتا بالشت رو انداخت رو زمین و شروع کرد به خندیدن ترسیدم با خودم گفتم وای خدایا ....این دیگه عجب دیوونه ای هست تا مامان بیتا با خنده ی حرص آوری گفت نترس دختر ...کاریت ندارم ...مرگ برای تو نعمته ...من بلایی بدتر از اون به سرت میارم اگه از زندگی دخترم نری بیرون اینو و گفت و رفت بیرون نفسم داشت بند میومد با خودم میگفتم وای خدایا چه بلایی به سرم اومده واقعا جریان من از صدتا فیلم غیرواقعی تر و دردناک تر بود همونجا بودم که پرستار اومد داخل اتاق و یه نگاه به بالشت که روی زمین افتاده بود انداخت و گفت دختر تو چیکار کردی؟ میخواستم برای اولین بار از یکی بخوام که منو نجات بده و جریان رو تعریف کنم که پرستار گفت شوهرت گفته میخوای مرخص بشی؟...تو از جونت سیری؟ تعجب کردم من با اون همه درد چجوری میتونستم برم خونه؟ اصلا غیرممکن بود ‌...حالم داغون بود با مِن مِن گفتم چی؟ که پرستار گفت ببین هیچ مسئولیتی با ما نداره اگه بلایی تو خونه سرت بیاد بیا اینجارو امضا کن بعد مرخصی خواستم زبون باز کنم و بگم که نه من نمیخوام مرخص شم و قضیه رو تعریف کنم که یهو محسن اومد داخل اتاق با بغض و مظلومیت نگاهش کردم تا محسن گفت مهسا لطفا امضا کن زودتر بریم من نمیخواستم امضا کنم تا محسن با صدای بلند تر گفت مهسا مگه نمیگم امضا کن .. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
بیا یه لحظه فکر کنیم مُردیم… دیگه نیستیم! تموم شده همه چیز! یه سوال! مگه مرگ قطعی‌ترین اتفاق زندگی نیست؟ حالا که تهش اینه از چی میترسی انقدر؟ خیام یه شعری داره که میگه: چون عاقبتِ کار جهان نیستی است، انگار که نیستی، چو هستی خوش باش… فکر کن نیستی! تهش همینه دیگه! پس حالا که هستی زندگی کن … جدا کن خودتو از ترس‌هات! قبرستون پُر از آدم‌هاییه که با ترس زندگی کردن و طعم خیلی از لذت‌ها رو نفهمیدن! لذت عشق لذت رسیدن به یه رویا! می‌دونی بعضیا انقدر جدی گرفتن قصه رو که حتی برخورد یه نسیم به پوست صورتشون رو حس نمی‌کنن! اگه اینجوری باشه پس فرق ما با ربات چیه؟ تو زنده‌ای لامصب! میفهمی؟ میفهمی وجود داشتن چقدر ارزشمنده؟ خودتو باور کن خودتو بشناس خودتو‌ کشف کن گور بابای حرفای آدما اونا که تورو زندگی نمی‌کنن! اونا که تورو نمی‌میرن اگه یهو همین فردا نمیریم! تا هفتاد سالگی فقط یه پلک فاصله‌ست… نشه توی اون سن برگردی به مسیری که اومدی نگاه کنی و با خودت بگی عجب…تباه کردم زندگی رو… نامهربون بودم هیچی نفهمیدم! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
♥️🍃 هرگاه از خوبی‌ کسی صحبتی به میان آید دیگران سکوت می‌کنند! و هرگاه از بدی کسی حرفی شود ، اظهار نظرها آغاز می گردد! و آنها نمی دانند با اینکار خودشان را معرفی کرده اند و نه دیگری را . همه مردم با یک زبان واحد سکوت می کنند؛ولی به محض باز کردن دهان از هم فاصله می گیرند. هر گاه عزم سخن کردی بیندیش که آنچه می خواهی بگویی از سکوت بهتر باشد. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدف مهمِ شما در زندگی بايد رسيدن به خوش‌بختی و آرامش باشد و اين نيز ممكن نخواهد شد مگر اينكه ترس،، شک و افكار منفی را از صحنه زندگيتان حذف كنيد... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
❤️حکایت‌ آموزنده به بهلول گفتند تقـوا را توصیف کن گفت: اگر در زمینی که پُر از خار و خاشاک بود مجـبور به گذر شوید چه میک‌نید؟ گفتند: پیوسته مواظب‌ هستیم و با احتـیاط راه می رویم تا خود را حفـظ ڪنیم... بهـلول گفت در دنیا نیز چنین کنید تقوا همین است از گـناهان کوچک و بزرگ پرهیز ڪنید و هــــیچ گناهی را ڪوچڪ مشمارید کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای ڪوچڪ درست شـده اند •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚 بخوانیم راز های خوشبختی را از زبان مولایمان امیرالمونین علی علیه اسلام: ✓ شیرینی خوشبختی درک نشود،مگر آنگاه که تلخی بدبختی چشیده شود. ✓ هرکه نفس خود را محاسبه کند،خوشبخت می شود. ✓ هیچکس جز با بر پاداشتن حدود احکام خدا خوشبخت نشود و احدی جز با فروگذاشتن آن ها بدبخت نگردد. ✓ خالی بودن دل از کینه و حسادت از خوشبختی بنده است. ✓ خوشبخت ترین مردم، کسی است که لذت گذرا را به خاطر لذت ماندگار ترک کند. ✓ خوشبخت کسی است که به آن چه از دست رفته بی اعتنا باشد. ✓ از طریق ایمان است که از قله خوشبختی و اوج شادمانی می توان بالا رفت. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
‹‹ این نیز بگذرد ›› بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می‌گوید: فردا به فلان حمام برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری می آوری و... حمامی گفت: این نیز بگذرد. یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دو باره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری‌ها پول می‌گیرد. مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت تری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🗣قسمت30 👤تقدیر ❌فقط 35سالم بود که شوهرم مردوبعد زن دوم برادرشوهر22ساله ام شدم تو خونه پرستار هست نگران نباش پرستار چپ چپ نگاه به محسن کرد انگار فهمید که منو هم توی عمل انجام شده قرار دادن به محسن گفت شما برید بیرون من به مهسا خانم میگم امضا کنن کمکشون میکنم لباس عوض کنن محسن رفت پرستار فورا گفت شرایطتت چیه؟مجبورت میکنن؟ تا بغضم ترکید و زدم زیر گریه و جریان رو تعریف کردم و گفتم میخوام از بیتا شکایت کنم پرستار نفس عمیقی کشید و گفت الان میگم بیان ازت شرح حال بگیرن و تا دستت به جایی بنده شکایت کنی یه نفس عمیق‌ کشیدم و با خودم گفتم برم کلفتی خونه ی مردمو کنم بهتر از اینه که اینجا عذاب بکشم واقعا دیگه قدرت مجادله با مامان بیتا و خودشو نداشتم که یهو محسن اومد تو اتاق اخماش تو هم بود حس کردم جریانو فهمیده ترس برم داشت محسن اومد سمتم و گفت که میخوای شکایت کنی اره؟ تا محسن رو دیدم از ترس شروع به گریه کردن کردم و تند تد اشکام میریختن با گریه گفتم دیگه طاقت ندارم....میخوام برم ... اصلا شکایت نمیکنم ...فقط بزار برم ..‌ میرم کلفتی خونه اینو و اونو میکنم •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh