🌸🍃🌸🍃
#انواع_آتش_درميان_بني_آدم
آتش شهوت
که باروزه گرفتن خاموش میشود
آتش حرص وطمع
که با یاد کردن مرگ خاموش میشود.
آتش نگاه وچشم چرانی
که با ذکر خاموش می شود.
آتش غفلت
که با یاد خدا خاموش میشود.
آتش جهالت و نادانی
که با استماع علم فروکش می کند.
آتش وشهوت شکم
که با طعام حلال خاموش میشود.
آتش زبان
که با تلاوت قرآن خاموش میشود.
آتش معصیت
که با توبه از بین می رود.
آتش شرمگاه
که با نکاح حلال سکون می یابد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
♥️🍃
ضعف خود را بپذیر،
قوی میشوی.
دخالت را رها کن،
هدایت آغاز میشود.
سخنت را کوتاه کن،
تأثیرش زیاد میشود.
ذهنت را در «هیچ کجا» متمرکز کن،
«همه چیز» در ذهنت جای میگیرد.
#تائو
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🗣قسمت26
👤تقدیر
❌فقط 35سالم بود که شوهرم مردوبعد زن دوم برادرشوهر22ساله ام شدم
محسن نفس عمیقی کشید و دستاش رو بالا آورد تا بیتارو بغل کنه که بیتا دستاش رو پس زد و سریع رفت تو آشپزخونه منم همینجوری یه گوشه وایساده بودم و گریه میکردم که دیدم بیتا داره میاد سمتم و یه چا_ق_و هم تو دستشه از تر_س نمیدونستم چی بگم فقط با تمنا گفتم بیتا توروخدا صبر کن ...اونجوری که تو فکر میکنی نیست ... صبر کن توضیح بدم که بیتا اومد سمتم و با داد گفت :اومدی صیغه ی شوهرم شدی هنوزم میگی اونجوری که من فکر میکنم نیست؟...دست تو دست باهمین ...من تورو زنده نمیزارم محسن جلو اومد تا مانع بیتا شه که یهو بیتا چا_ق؛و رو توی ش_ک_مم فرو _کرد دستام رو روی شکمم گذاشتم و از شدت در_د اخم کردم حالم داغون بود همینجوری ازم خو___ن میرفت و محسنم شوکه نگاه میکرد که بیتا یبار دیگه اون حرکت رو زد تا همه ی جمعیت خونه اومدن تو اتاق منو و دیدن که چه اتفاقی افتاده سریع اونو از دست بیتا گرفتن و منم دیگه چشمام سیاهی رفت و افتادم روی زمین اون لحظه ناراحت نبودم با خودم گفتم مهسا راحت شدی...میری پیشِ شوهرت علی ...دیگه این همه زجر نمیکشی فقط از خدا خواستم به دلِ مادرم که این همه مدت بود به خاطر بابام ازم بی خبر بود صبر بده یه نفس عمیق از ته قلبم کشیدم و چشمام بسته شد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
♥️🍃
آدم حسابی تویی که در مقابلت هر طور که دلم خواست خودم بودم و بازهم نظرت راجع به شخصیت من تغییر نکرد. آدم حسابی تویی که راحت از ضعفها و کاستیهام با تو حرف میزنم و همچنان مرا آدم موفق و تلاشگری میبینی، که به من حق میدهی بینقص نباشم و گاهی بلغزم و گاهی در عین کمال و وقار، کودک درون باشم و دیوانگی کنم.
آدم حسابی تویی که میشود از هر موضوع نامفهومی باتو حرف بزنم و تو بفهمی دقیقا دارم از چه حرف میزنم.
آدم حسابی تویی که راحت میشود با تو صمیمی و نزدیک بود و همچنان مثل روز اول دوست داشتهشد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شکرت 🙏
امروز را هم به لطف تو به شب رساندیم
ای خدای مهربانم❤️
یاریمان ده،
تحملمان را افزون،
قولمان را صدق
و قلبمان را پاک گردان 🙏
الهی تو یگانه ی ، پناهمان باش🙏
🌟آمین یا رَبَّ 🙏
شبتون پُـر از مـهر خــدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 به نام خداوند هستی بخش
🇮🇷امروز یکشنبه
20/ آبان/1403
08/ جمادی الاولی/1446
10/ نوامبر/2024
🌷غصه هایت را
🌱با قاف بنویس
🌺که باورشان نکنی
🌷انگاه
🌱فقط قصه اند
🌺و بس
🌷الهی که
🌱قصه زندگیتون
🌺بی غصه باشه
ســـــ🌸ـــــلام
🍃صبح زیباتون بخیر🍃
💠 ذکر امروز " یا ذالجلال و الاکرام"
اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
❤️و َإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ
❤️و هنگامي كه بيمار شوم مرا شفا ميدهد.
👈🏼" شعرا آیه ۸۰ "
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
🍃 التماس دعا🍃
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
دردناکترین محبتها
آنهایی است که با ریا،
تزویر و تظاهر آمیخته است
ولذت بخش ترین
محبتهاآنهایی هستند
که درعین کوچک بودن با
خلوص نیت وبابی آلایشی همراه است.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌قدیمی ها میگفتند:
لباس مرد، تمیز بودن زن را نشان میدهد.
لباس زن، غیرت مرد را نشان می دهد.
لباس دختر، اخلاق مادر را نشان میدهد و لباس پسر، تربیت مادر را نشان میدهد.
رحمت خداوند بر پدر و مادرمان که
در تربیت ما نقش داشتەاند.
آنها خواندن و نوشتن بلد نبودند،
اما در دانش گفتار، تسلّط داشتند.
آنها ادب را نمیخواندند،
اما ادب را به ما یاد دادند.
آنها قوانین طبیعت و علوم زیستی را
مطالعه نکردەاند، اما هنر زندگی را به ما آموختند.
آنها یک کتاب دربارۀ روابط مطالعه نکردەاند، اما رفتار و احترام را به ما آموختند.
آنها در دین تحصیل نکردند،
اما معنای ایمان را به ما آموختند.
آنها کتاب برنامەریزی را نخواندەاند،
اما دور اندیشی را به ما آموختند.
آنها به ما یاد دادند كه به دیگران،
چگونه احترام بگذاریم ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا دانشی ده ؛ غم نگیرم،
بده آرامشی ؛ ماتم نگیرم،
خدایا از شهامت بی نصیبم،
شهامت ده که آرامش بگیرم،
خدایا ؛ این تفاوت بر من آموز،
که در گمراهی مطلق نمیرم،
ابرها به آسمان تكيه ميكنند،
درختان به زمين و انسانها به
مهربانی يكديگر...
گاهی دلگرمی يک دوست
چنان معجزه ميكند كه انگار خدا
در زمين كنار توست.
جاودان باد سايه دوستانی
كه شادی را علتند نه شريک،
و غم را شريكند نه دليل...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🗣قسمت27
👤تقدیر
❌فقط 35سالم بود که شوهرم مردوبعد زن دوم برادرشوهر22ساله ام شدم
مهسایی که منتظر مرگش بود خدا یه جور دیگه براش خواست و بازم باید با زندگی مجادله میکرد و اینو وقتی فهمیدم که چشمام رو توی بیمارستان باز کردم چشمام رو که باز کردم دیدم تو یه اتاقم پرستار رو بالای سرم دیدم یه لحظه کار بیتا توی ذهنم تداعی شد و آروم گفتم زنده موندم! از زنده موندنم اصلا خوشحال نبودم چون میدونستم که بازم باید زجرای زیادی رو تحمل کنم پرستار که یهو متوجه بهوش اومدن من شد با خوشحالی رفت و بقیه رو خبر کرد محسن و مادرش و بقیه اومدن داخل اتاق محسن یه نگاه بهم انداخت و بعدش یه نفس عمیق کشید و رفت بیرون این قلبمو هزار تیکه کرد شاید اگه هرشوهر دیگه ای بود میومد جلو و با نگرانی میگفت مهسا چت شده؟...مهسا خوبی؟..مهسا درد که نداری؟ ولی محسن با این کارش رسما مهر تایید به خیالاتم زد که به خاطر هو___س اومده سمت من گریه ام گرفت و دو سه قطره اشک از چشمام اومد تا مادرشوهرم گفت عیب نداره حالا خوب میشی لبام رو بهم فشردم نگاه به مادرشوهرم و اقوام محسن کردم که خونمون بودن با خودم گفتم ببین حداقل براشون ارزش داشتی همشون پا شدن اومدن دیگه اینقدرام مثل یه کلفت بی ارزش نیستی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚پندانه
روزی مردی قصد سفر کرد،پس خواست پولش را به شخص امانت داری بدهد.پس به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت:به مسافرت می روم،می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو پس بگیرم. قاضی گفت:اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار پس مرد همین کار را کرد. وقتی از سفر برگشت،نزد قاضی رفت و امانت را از خواست.قاضی به او گفت:من تو را نمی شناسم. مرد غمگین شد و به سوی حاکم شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد،پس حاکم گفت:فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو وارد شو و امانتت را بگیر.
در روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد،حاکم به او گفت:من در همین ماه به حج سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جزء امانتداری ندیده ام. در این وقت صاحب امانت داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت:ای قاضی من نزد تو امانتی دارم.پولم را نزد تو گذاشته ام.قاضی گفت:این کلید صندوق است.پولت را بردار و برو. بعد دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم صحبت کنند. پس حاکم گفت: ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشور حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم.سپس دستور به برکناری آن داد.
پیامبر می فرماید:به زیادی نماز،روزه و حجشان نگاه نکنید به راستی سخن و دادن امانتشان نگاه کنید.
📚عیون اخبار الرضا ج2، ص51
📚بحارالأنوار(ط-بیروت) ج72، ص114،
و نیز فرمودند: کسي که در دنيا در يک امانت خيانت ورزد و به صاحبانش رد نکند تا اينکه مرگ او فرا برسد، او بر آئين من (اسلام) نمرده است!
📚بحار، ج ٧٥، ص ١٧
#داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔴 داستان کوتاه
جوانی با شیخ پیری به سفر رفت. جوان در کنار برکهای بود که ماری به سمت شیخ آمد ولی شیخ فرار کرد. پیر گفت: خدایا! مرا ببخش، صبح که از خواب بیدار شدم به همسایه گمان بدی بردم. جوان گفت: مطمئنی این ماری که به سمت تو آمد بخاطر این گناهت بود؟
پیر گفت: بلی. جوان گفت از کجا مطمئنی؟ پیر گفت: من هر روز مواظب هستم گناه نکنم و چون دقت زیادی دارم، گناهانم را که از دستم رها میشوند زود میفهمم و بلافاصله توبه میکنم و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا میشوم. تو هم بدان اگر اعمال خود را محاسبه کرده و دقت کنی که مرتکب گناه نشوی، تعداد گناهان کم میشود و زودتر میتوانی در صورت رسیدن بلایی، علت گناه و ریشهی آن بلا را بشناسی.
بدان پسرم! بقالی که تمام حساب و کتاب خود را در آن لحظه مینویسد، اگر در شب جایی کم و کسری بیاورد، زود متوجه میشود اما اگر این حساب و کتاب را ننویسد و مراقب نباشد، جداکردن حساب سخت است. ای پسرم! اگر دقت کنی تا معصیت تو کمتر شود بدان که براحتی، ریشه مصیبت خود را میدانی که از کدام گناه تو بوده است.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh