فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌قدیمی ها میگفتند:
لباس مرد، تمیز بودن زن را نشان میدهد.
لباس زن، غیرت مرد را نشان می دهد.
لباس دختر، اخلاق مادر را نشان میدهد و لباس پسر، تربیت مادر را نشان میدهد.
رحمت خداوند بر پدر و مادرمان که
در تربیت ما نقش داشتەاند.
آنها خواندن و نوشتن بلد نبودند،
اما در دانش گفتار، تسلّط داشتند.
آنها ادب را نمیخواندند،
اما ادب را به ما یاد دادند.
آنها قوانین طبیعت و علوم زیستی را
مطالعه نکردەاند، اما هنر زندگی را به ما آموختند.
آنها یک کتاب دربارۀ روابط مطالعه نکردەاند، اما رفتار و احترام را به ما آموختند.
آنها در دین تحصیل نکردند،
اما معنای ایمان را به ما آموختند.
آنها کتاب برنامەریزی را نخواندەاند،
اما دور اندیشی را به ما آموختند.
آنها به ما یاد دادند كه به دیگران،
چگونه احترام بگذاریم ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا دانشی ده ؛ غم نگیرم،
بده آرامشی ؛ ماتم نگیرم،
خدایا از شهامت بی نصیبم،
شهامت ده که آرامش بگیرم،
خدایا ؛ این تفاوت بر من آموز،
که در گمراهی مطلق نمیرم،
ابرها به آسمان تكيه ميكنند،
درختان به زمين و انسانها به
مهربانی يكديگر...
گاهی دلگرمی يک دوست
چنان معجزه ميكند كه انگار خدا
در زمين كنار توست.
جاودان باد سايه دوستانی
كه شادی را علتند نه شريک،
و غم را شريكند نه دليل...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🗣قسمت27
👤تقدیر
❌فقط 35سالم بود که شوهرم مردوبعد زن دوم برادرشوهر22ساله ام شدم
مهسایی که منتظر مرگش بود خدا یه جور دیگه براش خواست و بازم باید با زندگی مجادله میکرد و اینو وقتی فهمیدم که چشمام رو توی بیمارستان باز کردم چشمام رو که باز کردم دیدم تو یه اتاقم پرستار رو بالای سرم دیدم یه لحظه کار بیتا توی ذهنم تداعی شد و آروم گفتم زنده موندم! از زنده موندنم اصلا خوشحال نبودم چون میدونستم که بازم باید زجرای زیادی رو تحمل کنم پرستار که یهو متوجه بهوش اومدن من شد با خوشحالی رفت و بقیه رو خبر کرد محسن و مادرش و بقیه اومدن داخل اتاق محسن یه نگاه بهم انداخت و بعدش یه نفس عمیق کشید و رفت بیرون این قلبمو هزار تیکه کرد شاید اگه هرشوهر دیگه ای بود میومد جلو و با نگرانی میگفت مهسا چت شده؟...مهسا خوبی؟..مهسا درد که نداری؟ ولی محسن با این کارش رسما مهر تایید به خیالاتم زد که به خاطر هو___س اومده سمت من گریه ام گرفت و دو سه قطره اشک از چشمام اومد تا مادرشوهرم گفت عیب نداره حالا خوب میشی لبام رو بهم فشردم نگاه به مادرشوهرم و اقوام محسن کردم که خونمون بودن با خودم گفتم ببین حداقل براشون ارزش داشتی همشون پا شدن اومدن دیگه اینقدرام مثل یه کلفت بی ارزش نیستی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚پندانه
روزی مردی قصد سفر کرد،پس خواست پولش را به شخص امانت داری بدهد.پس به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت:به مسافرت می روم،می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو پس بگیرم. قاضی گفت:اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار پس مرد همین کار را کرد. وقتی از سفر برگشت،نزد قاضی رفت و امانت را از خواست.قاضی به او گفت:من تو را نمی شناسم. مرد غمگین شد و به سوی حاکم شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد،پس حاکم گفت:فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو وارد شو و امانتت را بگیر.
در روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد،حاکم به او گفت:من در همین ماه به حج سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جزء امانتداری ندیده ام. در این وقت صاحب امانت داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت:ای قاضی من نزد تو امانتی دارم.پولم را نزد تو گذاشته ام.قاضی گفت:این کلید صندوق است.پولت را بردار و برو. بعد دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم صحبت کنند. پس حاکم گفت: ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشور حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم.سپس دستور به برکناری آن داد.
پیامبر می فرماید:به زیادی نماز،روزه و حجشان نگاه نکنید به راستی سخن و دادن امانتشان نگاه کنید.
📚عیون اخبار الرضا ج2، ص51
📚بحارالأنوار(ط-بیروت) ج72، ص114،
و نیز فرمودند: کسي که در دنيا در يک امانت خيانت ورزد و به صاحبانش رد نکند تا اينکه مرگ او فرا برسد، او بر آئين من (اسلام) نمرده است!
📚بحار، ج ٧٥، ص ١٧
#داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔴 داستان کوتاه
جوانی با شیخ پیری به سفر رفت. جوان در کنار برکهای بود که ماری به سمت شیخ آمد ولی شیخ فرار کرد. پیر گفت: خدایا! مرا ببخش، صبح که از خواب بیدار شدم به همسایه گمان بدی بردم. جوان گفت: مطمئنی این ماری که به سمت تو آمد بخاطر این گناهت بود؟
پیر گفت: بلی. جوان گفت از کجا مطمئنی؟ پیر گفت: من هر روز مواظب هستم گناه نکنم و چون دقت زیادی دارم، گناهانم را که از دستم رها میشوند زود میفهمم و بلافاصله توبه میکنم و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا میشوم. تو هم بدان اگر اعمال خود را محاسبه کرده و دقت کنی که مرتکب گناه نشوی، تعداد گناهان کم میشود و زودتر میتوانی در صورت رسیدن بلایی، علت گناه و ریشهی آن بلا را بشناسی.
بدان پسرم! بقالی که تمام حساب و کتاب خود را در آن لحظه مینویسد، اگر در شب جایی کم و کسری بیاورد، زود متوجه میشود اما اگر این حساب و کتاب را ننویسد و مراقب نباشد، جداکردن حساب سخت است. ای پسرم! اگر دقت کنی تا معصیت تو کمتر شود بدان که براحتی، ریشه مصیبت خود را میدانی که از کدام گناه تو بوده است.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
❤️حکایت آموزنده
به بهلول گفتند تقـوا را توصیف کن گفت: اگر در زمینی که پُر از خار و خاشاک بود مجـبور به گذر شوید چه میکنید؟ گفتند: پیوسته مواظب هستیم و با احتـیاط راه می رویم تا خود را حفـظ ڪنیم...
بهـلول گفت در دنیا نیز چنین کنید تقوا همین است از گـناهان کوچک و بزرگ پرهیز ڪنید و هــــیچ گناهی را ڪوچڪ مشمارید کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای ڪوچڪ درست شـده اند
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدایت شده از پدرومادر
شوهرم هر چند وقت یبار شبا خونه نمیاومد میگفت سفر کاری هستم
منم تنها میموندم توی شهر غریب اما جاریم با اصرار زیاد دخترشو میفرستاد خونه من میگفت من به تنهایی عادت دارم تو تنها نمون
یه روز که داشتم لباس همسرمو اتو میکردم دختر جاریم گفت زنعمو مامانم .....
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
🗣قسمت28
👤تقدیر
❌فقط 35سالم بود که شوهرم مردوبعد زن دوم برادرشوهر22ساله ام شدم
مثل زن محسن میدوننت که یهو با زبون باز کردن زن دایی محسن فهمیدم این فکرمم اشتباه هست زن داییش گفت وای خب خداروشکر این زنده موند اتفاقی برای بیتا نمیفته دیگه ما بریم خونه خسته شدم اینقدر اینجا بودم و برای بیتا ترسیدم و بقیه حرفشو تایید کردن و حتی بدون خداحافظی با من رفتن آخ که چقدر دلم شکست منو تنها توی بیمارستان ول کردن و رفتن فهمیدم که برای نگرانی برای بیتا اومده بودن بیمارستان نه واسه خودِ من نمیدونستم محسنم باهاشون رفته یا اونم هست همینجوری اشکام تند تند میومدن تا بعد از ربع ساعت دیدم که مامان بیتا اومد داخل اتاقم با خودم فکر کردم حتما میخواد دلمو به دست بیاره و راضیم کنه که از بیتا شکایت نکنم که یهو سریع در رو بست و اومد سمتم و با یه مشت زد تو شکمم جایی که زخ_می شده بود از در_د به خودم پیچیدم مامانِ بیتا گفت:بیتا خوب کاری کرد باهات ...اگه صیغه رو باطل نکنی و نری خودم بدتر از اینو سرت میارم برات ارامش نمیزارم پاتو از زندگی دختر من بکش بیرون منم برای اولین بار از روی لجبازی با صدایی که از در_د گرفته بود گفتم نمیکشم میخوای چیکار کنی؟ تا مامان بیتا بالشت زیرسرمو برداشت و گذاشت رو سرم و محکم فشار داد و گفت اگه خودت نری خودم میندازمت بیرون
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
♥️🍃
۵ راز طلایی آرامش
- قضاوت دیگری تاثیری بر زندگی من ندارد.
- مردم وظیفه ندارند مرا درک کنند.
- از کسی در برابر لطفی که به او میکنم توقعی ندارم وگرنه این لطف را در حق او نمیکنم.
- کسانی که رفتار ناجوانمردانه با من داشته اند توسط کائنات مجازات خواهند شد هر چند من هرگز متوجه نشوم.
- دنیا سخاوتمندتر از آن است که موفقیت کسی ، راه موفقیت مرا تنگ کند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🗣قسمت29
👤تقدیر
❌فقط 35سالم بود که شوهرم مردوبعد زن دوم برادرشوهر22ساله ام شدم
نفسم داشت بند میومد ...حتی حال اینو نداشتم که از خودم دفاع کنم تسلیم شده بودم که یهو مامان بیتا بالشت رو انداخت رو زمین و شروع کرد به خندیدن ترسیدم با خودم گفتم وای خدایا ....این دیگه عجب دیوونه ای هست تا مامان بیتا با خنده ی حرص آوری گفت نترس دختر ...کاریت ندارم ...مرگ برای تو نعمته ...من بلایی بدتر از اون به سرت میارم اگه از زندگی دخترم نری بیرون اینو و گفت و رفت بیرون نفسم داشت بند میومد با خودم میگفتم وای خدایا چه بلایی به سرم اومده واقعا جریان من از صدتا فیلم غیرواقعی تر و دردناک تر بود همونجا بودم که پرستار اومد داخل اتاق و یه نگاه به بالشت که روی زمین افتاده بود انداخت و گفت دختر تو چیکار کردی؟ میخواستم برای اولین بار از یکی بخوام که منو نجات بده و جریان رو تعریف کنم که پرستار گفت شوهرت گفته میخوای مرخص بشی؟...تو از جونت سیری؟ تعجب کردم من با اون همه درد چجوری میتونستم برم خونه؟ اصلا غیرممکن بود ...حالم داغون بود با مِن مِن گفتم چی؟ که پرستار گفت ببین هیچ مسئولیتی با ما نداره اگه بلایی تو خونه سرت بیاد بیا اینجارو امضا کن بعد مرخصی خواستم زبون باز کنم و بگم که نه من نمیخوام مرخص شم و قضیه رو تعریف کنم که یهو محسن اومد داخل اتاق با بغض و مظلومیت نگاهش کردم تا محسن گفت مهسا لطفا امضا کن زودتر بریم من نمیخواستم امضا کنم تا محسن با صدای بلند تر گفت مهسا مگه نمیگم امضا کن ..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
بیا یه لحظه فکر کنیم مُردیم…
دیگه نیستیم!
تموم شده همه چیز!
یه سوال!
مگه مرگ قطعیترین اتفاق زندگی نیست؟
حالا که تهش اینه از چی میترسی انقدر؟
خیام یه شعری داره که میگه:
چون عاقبتِ کار جهان نیستی است،
انگار که نیستی، چو هستی خوش باش…
فکر کن نیستی!
تهش همینه دیگه!
پس حالا که هستی زندگی کن …
جدا کن خودتو از ترسهات!
قبرستون پُر از آدمهاییه که با ترس زندگی کردن و طعم خیلی از لذتها رو نفهمیدن!
لذت عشق
لذت رسیدن به یه رویا!
میدونی بعضیا انقدر جدی گرفتن قصه رو که حتی برخورد یه نسیم به پوست صورتشون رو حس نمیکنن!
اگه اینجوری باشه پس فرق ما با ربات چیه؟
تو زندهای لامصب! میفهمی؟ میفهمی وجود داشتن چقدر ارزشمنده؟
خودتو باور کن
خودتو بشناس
خودتو کشف کن
گور بابای حرفای آدما
اونا که تورو زندگی نمیکنن! اونا که تورو نمیمیرن
اگه یهو همین فردا نمیریم!
تا هفتاد سالگی فقط یه پلک فاصلهست…
نشه توی اون سن برگردی به مسیری که اومدی نگاه کنی و با خودت بگی عجب…تباه کردم زندگی رو…
نامهربون بودم
هیچی نفهمیدم!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
♥️🍃
هرگاه از خوبی کسی صحبتی به میان آید دیگران سکوت میکنند!
و هرگاه از بدی کسی حرفی شود ،
اظهار نظرها آغاز می گردد!
و آنها نمی دانند با اینکار خودشان را
معرفی کرده اند و نه دیگری را .
همه مردم با یک زبان واحد سکوت می کنند؛ولی به محض باز کردن دهان از هم فاصله می گیرند.
هر گاه عزم سخن کردی بیندیش
که آنچه می خواهی بگویی از سکوت بهتر باشد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh