eitaa logo
داستان های آموزنده
67.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
پنج نكته برای زندگی شادتر: ترسناك‌ترين مکان در جهان ذهن شماست. عمل باشيد نه عكس العمل، صدا باشيد نه انعكاس صدا . مراقب بدن خود باشيد، زيرا تنها جايی است كه تا آخر عمر در آن زندگی می‌كنيد . اجازه ندهيد رفتار ديگران آرامش درونی شما را بهم بزند . آرزو كردن براي اينكه جاي شخص ديگری باشيد، يعنی ناديده گرفتن خودتان. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️🍃 ، هنگامی که احساس شادی می‌ کنی، در واقع نیروی شادی را به جهان هستی عرضه می‌ کنی و در نتیجه تجربه‌ های شاد،موقعیت‌ های شاد و افراد شاد بر سر راهت قرار می‌ گیرند. هر احساسی که امروز به خود و زندگی داشته باشی فردا نیز همان را دریافت خواهی کرد؛ این یک قانون است... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
آب و آتش روزی روزگاری آب زلالی عاشق آتش میشود آب هرروز فقط بخاطر دیدن آتش مسیر خود را تغییر میداد تا بجای آنکه به رودخانه برسد از کنار آتش بگذرد تا بتواند او را ببیند. آب بسیار شفاف و پاک بود و شیرین، ولی آتش بسیار مغرور و خودخواه کار هر روز آب این بود که دور و بر آتش باشد اما نمی‌توانست نزدیک آتش شود چون میترسید از آتش جواب رد بشنود آب هر روز برای خود بهانه ای می آورد که بتواند آتش را ببیند ولی آتش بسیار مغرور بود و آب را نمیدید و طوری رفتار میکرد که انگار آب وجود ندارد. ولی آب تسلیم نشد و همچنان برای دیدن آتش لحظه شماری میکرد آب نمیدانست این عشق چقدر خطرناک است آب لحظه به لحظه تلاش خود را میکرد که توجه آتش را به خود جلب کند. بلاخره روزی صدای کودکانی را شنید که با آب بازی میکردند و این دلیلی بود که آتش به مهربانی آب پی ببرد. بعد از آن این آتش بود که منتظر میماند تا آب را ببیند دقایق را شمار میکرد تا که آب را میدید اما نمیتوانست بگوید که او هم آب را میخواهد چون میدانست بودن کنار آب چقدر برای هر دوی آنها خطرناک است اما نمی‌توانست مانع خود شود هرروز بیشتر از دیروز وابسته هم میشدند اما آب خیلی بیقرار شده بود و با خود میگفت نکند آتش را از دست بدهد روزی آب دل را به دریا زد و عشقش را به آتش اعتراف کرد آتش هم غرور را کنار گذاشت و عشق آب را قبول کرد اما به او گفت که فقط از دور کنارش باشد ولی نگفت چرا و این نگفتن آتش آب را بیقرار و کنجکاو ساخته بود روزها میگذشت و عشق آب و آتش به دوری در کنار هم سپری میشد اما آب میخواست بداند چرا نمیتواند در کنار آتش باشد چرا نمی‌تواند آتش را در آغوش بگیرد و چرا؟؟؟ اما برعکس آن آتش خوب میدانست آخر این عشق چگونه هست و نمی‌خواست آب را ناراحت بسازد روزی دل آب طاقت نیاورد و فقط آتش را میخواست آتش نمی‌خواست آب را از دست بدهد و از یک طرف آب هم دلیل کار آتش را میخواست خواستن بلاخره با هم یکجا شوند با پذیرفتن هر خطری خواستن کنار هم باشند روزش فرا رسید آب روبروی آتش قرار گرفت شعله های آتش آب را تبخیر میکرد و این باعث میشد آب از بین برود و آب باعث میشد تا شعله های زیبای آتش رو به خاموشی برود عشق هر کدام که بیشتر میشد آن یکی را از بین میبرد و هیچ کدام نمیخواستن باعث مرگ آن یکی شوند با هر قدم نزدیک شدن به یکدیگر باعث صدمه رساندن بهم میشدند هر دو ناراحت و غمگین به هم میدیدن وهیچ کاری انجام داده نمی‌توانستن تصمیم گرفتن به جای اینکه همدیگر را نابود کنند کنار یکدیگر باشند آب آتش نارنجی خود را از دور میدید آتش آب زلال خود را از دور و این بود که عشق آب و آتش هم مثل دو خط موازی شد عاشق هم، درکنار هم دور از هم •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
# از وقتی لاکچری شدیم محبت هایمان ظاهری شدند و دسته گل‌هایمان مجازی! برای تولدمان شهر را آذین می بندند و هزار و یک مدل غذا می چیندند اما ته دلمان آنقدر می گیرد که دلمان می‌خواهد میان آن شلوغی زار زار گریه کنیم هرچه می‌کشیم از این محبت های الکی و ظاهریست! در ظاهر هزار بار فدایمان رفته‌اند اما در باطل مردنمان هم برایشان بی‌اهمیت است در ظاهر پانصد بار ما را زیر تمام پست‌ها با کلمات قصار تگ کرده‌اند که بدانیم دوستمان دارند اما در باطل دریغ از یک ذره محبت! در ظاهر به رویمان لبخند میزنند، ولی در باطل بارها به خود گفته‌اند از این شخص بیزارم چه شد که کیلومتر‌ها فاصله افتاد، میان صورت‌ها و قلب‌هایمان؟ محبت اگر واقعی باشد شیرینی‌اش چنان به دل می‌نشیند که قابل وصف نباشد اگر واقعی باشد، اگر... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
همیشه فرصت انتخاب نداری خیلی از شانس های زندگیت یکبار‌ اتفاق میفته و دقیقا زمانی از دستش میدی که انجامش رو به روز بعد موکول میکنی... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
اگر بخواهی نعمتی در تو زیاد شود؛ باید آنرا ستایش کنی! حتی وقتی گیاهی را ستایش کنی بهتر رشد میکند! تقدیر کنید ، ستایش کنید؛ تا نعمتهای خدا بسوی شما سرازیر شود ... 🕴 الهی قمشه ای
موفقیت و رشد تو به آدم هایی که باهاشون در ارتباطی و محیطی که توش فعالیت میکنی خیلی خیلی بستگی داره پس سعی کن همیشه بهترین هارو انتخاب کنی👌😊 ‌‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
۶۸ اعتماد 🍀قسمت 68 من نازنین هستم که تو دانشگاه باحمید اشنا شدم باهم ازدواج کردیم ولی..... ی دفعه گوشی من زنگ خورد شماره غریب بود جواب دادم گفتن که از کلانتری تماس گرفتن  تمام وجودم ی لحظه لرزید و دلم هری ریخت فقط دلم می‌خواست بهم بگن ستاره سالمه و مشکلی براش پیش نیومده بهم گفتن که باید بریم کلانتری و ستاره اونجاست  تا وقتی که برسیم هزار بار مردم و زنده شدم تو مسیر حمید ساکت شده بود و فقط به یه گوشه نگاه می‌کرد انقدر حالش بد بود که من پشت فرمون نشستم وارد کلانتری که شدیم دیدم خیلی از پدر مادرا اومدن دلواپس سراغ افسر نگهبان رفتیم و اسم ستاره رو گفتیم بعد از اینکه مدارک رو نشون دادیم ستاره رو آوردن پیشمون ماموره گفت من تعجب میکنم چرا به دختری با این سن انقدر ازادی دادید که نیمه شب بیرون باشه میدونید دخترتون توی ی پارتی مختلط بوده یه دفعه پلیس می‌ریزه و می‌گیرتشون دختر خانم شما هم دستگیر شده  اون لحظه طلبکار به حمید نگاه می‌کردم از شدت ناراحتی تمام رگای گردنش و صورتش بیرون زده بود رو به افسر نگهبان پرسیدم مشخص نشده که دختر من با کی بوده؟   فقط دلم می‌خواست اسم ناظری رو به زبون بیاره اما گفت نه متاسفانه خیلیاشون فرار کردن و نتونستیم بگیریمشون. بالاخره بعد از کلی صحبت و تعهد موفق شدیم که همراه ستاره از کلانتری بیایم بیرون به محض اینکه نشستیم توی ماشین حمید سیلی محکمی به صورت ستاره کوبید و فریاد زد تو غلط کردی رفتی پارتی گفتی میرم تولد هی میگی به من اعتماد کنید نتیجه‌اشم شد اینکه سر از کلانتری در بیاریم  دلم می‌خواست به حمید بگم به جای اینکه ستاره رو تنبیه کنی خودتو تنبیه کن ولی هیچی نگفتم ادامه دارد  •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕𝓜𝔂 𝓵𝓲𝓯𝓮 این جمله خیلی به دلم نشست:🥺 آدمی باید در کنار کسی پیر شود نه به سبب کسی.. ♥️|‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‎‌🌺‎‎‎‎‎ ‌ ‌‌‎‌⠀‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‌‌‎‌‍‌‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگز به خاطر مردم تغيیر نكن اين جماعت هر روز تو را جور دیگری می خواهند ... شهری كه همه در آن می لنگند به كسي كه راست راه می رود می خندند ... ياد بگير تنها کسی كه لبخند تو را می خواهد عكاس است كه او هم پولش را می گيرد ... به چیزی كه دل ندارد دل نبند ... هرگز تمامت را برای کسی رو نكن، بگذار کمی دست نيافتنی باشی... آدم ها تمامت كه كنند رهايت می كنند👌🏻 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
۶۹ 🍀قسمت 69 من نازنین هستم که تو دانشگاه باحمید اشنا شدم باهم ازدواج کردیم ولی..... از کلانتری تا خونه ستاره بی صدا گریه کرد و حمید عصبی بود خودمم خیلی ناراحت بودم و دوست داشتم سریع‌تر بفهمم که چی شده، رسیدیم به محض باز کردن در حمید از پشت سر مشت محکمی توی کمر ستاره کوبید بچه‌ام چند قدم به جلو پرتاب شد و چرخید سمت حمید که بلافاصله سیلی محکمی توی صورتش زد موهای ستاره رو توی مشتش گرفته بود و فقط می‌کشید ستاره از شدت درد جیغ می‌زد و دستشو گذاشته بود روی دست حمید که ی جوری رهاش کنه موهای ستاره رو ول کرد فوری دست برد سمت کمربندش که بازش کنه و ستاره رو بزنه کمربندو که از دور کمرش درآورد وایسادم جلوش گفتم حق نداری دست روش بلند کنی به خدا اگه دست بهش بزنی دیگه اسمتم نمیارم ستاره تنها چیزیه که من دارم  هجوم آورد سمتم توی صورتم فریاد زد اگه انقدر برات عزیز بود از اول نمی‌ذاشتی به اینجا بکشه  نمی‌دونم این قدرت رو از کجا پیدا کردم ولی دو دستی توی سینه حمید کوبیدم چند قدمی به عقب رفت و فریاد دادم یک ماهه دارم وسط این خونه خودمو می‌کشم و بهت میگم که این دختر داره یه غلطی می‌کنه اون موقع می‌گفتی که تو املی و نفهم حالا که تو می‌فهمی آقای با فهم و شعور این طرز برخورد با دخترت نیست اگه یه دفعه براش وقت می‌ذاشتی اگه یه بار باهاش می‌رفتی بیرون اگه یه ساعت باهاش وقت می‌گذروندی به اینجا نمی‌رسید ما بیشتر از اینکه پول می‌خواستیم تو رو می‌خواستیم که هیچ وقت نبودی زندگی فقط کار نیست ادامه دارد  •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
❄️وزن دانه برف روزی گربه ای از جغد پیری درباره وزن دانه ی برف سوال کرد. جغد جواب داد: وزنش چیزی بیشتر از هیچ چیز است! جغد در ادامه گفت: روزی به هنگام بارش برف روی شاخه ای از صنوبر نشسته بودم و در حال استراحت، دانه های برف را که یک به یک روی شاخه می نشستند، می شمردم. به رقم دقیق 3.471.952 که رسیدم دانه برف دیگری روی شاخه نشست و ترق ... شاخه درخت ناگهان شکست!! و من و برف هایی که روی شاخه بودیم در هوا معلق شدیم و بر زمین افتادیم. آره عزیزم، وزن یک دانه برف، چیزی بیشتر از هیچ چیز است! به سنگتراش نگاه کنید که روی سنگ ضربه می زند. شاید صد بار ضربه ها روی سنگ فرود بیاید، بدون اینکه حاصلی داشته باشد، اما در ضربه صد و یکمی نصف می شود. در حقیقت این آخرین ضربه نیست که سنگ را دو نیم می کند، بلکه این امر نتیجه تلاشی است که از ابتدا صورت میگیرد! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh