فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 به نام کاملترین کامل
🇮🇷امروز یکشنبه
25/آذر / 1403
13/ جمادی الثانی/ 1446
15/دسامبر /2024
🤲پروردگارا حالمان را آنچنان کن
💕که با آواز خروس ها
🍃تو را زمزمه کنیم،
💕در انتهای روز
🍃مست باده تو باشیم
💕و در اثنای روز
🍃برای رضای تو انصاف بورزیم
🌹 سلام
💕آخرین جمعه آبان ماهتون
🍃سرشار از شادابی و سلامتی
💠ذکر امروز " یا ذالجلال و الاکرام "
اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
❤️فَالِقُ الْإِصْبَاحِ وَجَعَلَ اللَّيْلَ سَكَنًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ حُسْبَانًا ۚ ذَٰلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ
❤️شکافنده صبح [از پرده تاریک شب است] و شب را برای آرامش قرار داد، و خورشید و ماه را وسیله ای برای محاسبه و اندازه گیری زمان مقرّر فرمود؛ این است اندازه گیری آن توانای شکست ناپذیر و دانا.
👈"سوره اعراف آیه ۹۶"
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
🌺 التماس دعا🌺
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺳﻪ ظرف ﻫﻢ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ را ﺭﻭﯼ ﺷﻌﻠﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ آﻧﻬﺎ
ﺑﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻣﺴﺎﻭﯼ ﺁﺏ ﺭﯾﺨﺖ؛
ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﺍﻭﻝ ﯾﮏ ﻫﻮﯾﺞ
ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﺩﻭﻡ ﯾﮏ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ ﻭ
ﺩﺭ ﺳﻮﻣﯽ ﭼﻨﺪ ﺩﺍﻧﻪ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﯾﺨﺖ
ﻭ ﺑﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﺳﻪ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺩﺍﺩ.
ﺑﻌﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ آﺯﻣﺎﯾﺶ ﭼﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﺪ
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ
ﻣﺎﺩﺭ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ :
ﺩﺭ ﺟﻮﺵ ﻭ ﺧﺮﻭﺵ ﻭ ﭼﺎﻟﺶ ﻫﺎ ﻭﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ؛
ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ؛
ﺑﻌﻀﯽ ها ﻣﺜﻞ ﻫﻮﯾﺠﻨﺪ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﻧﺪﺳﺨﺖ ﻭﻣﺤﮑﻤﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺟﻮﺵ ﻭﺧﺮﻭﺵﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺷﻞ میشوند ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ میبازند.
ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ هستند ،
ﺩﺭ ﺭﻭﺍﻝ ﻋﺎﺩﯼ ﻭ ﺭﻭﺗﯿﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻞ ﻫﺴﺘﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺳﺨﺖ ﻭﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﻧﻌﻄﺎﻑ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ.
ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﺩﯾﮕﺮ، ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﻗﻬﻮﻩ،
که ﺩﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﺎﺯﻧﺪ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺤﯿﻂ ﺍﻧﺮﮊﻯ ﺩﺍﺩﻩ، آن را ﻣﻌﻄﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻧﮓ ﻭ ﻃﻌﻢ میدﻫﻨﺪ،
اینها ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺎﺯ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﺴﯿﻢ ﺭﻭﺡ ﺑﺨﺶ ﺣﯿﺎﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﻨﺪ .
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
جا نزن !!!!
کلمه ی من بود به خودم بعد از هر هزار دفعه ای که خراب کردم
بعد از هر بار گریه و زاری وقتی داشتم اشکامو پاک میکردم
بعد از هر بار نا امید شدن و خط خطی کردن نوشته هام
کلمه امید بخشی که میگفتم
«جا نزن »بود
کلمه ای که بهم میگفت هدفت سخته ولی تو
تو سخت تری!
تو قوی تری !
حتی اگه زمین خوردی و زانو هات زخمی
شده ولی نمیخوام رو زمین بمونی!!!
.
نمیتونی رو زمین بمونی 🙂
بالاخره یه جا باید بلند شی
چه بهتر که الان بلند شی ، نه وقتی که دیگه
کار از کار گذشته !
الان که خسته ای ادامه بده
نه وقتی که خستگیت در رفت
اون موقه دیگه ارزش نداره
«اون موقه دیگه همه بهت رسیدن ✨☘
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#اعتماد ۷۰
🍀قسمت 69
من نازنین هستم که تو دانشگاه باحمید اشنا شدم باهم ازدواج کردیم ولی.....
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم انقدر چسبیدی به کارت فقط کار کار کار که ما رو کلاً یادت رفت حالا اومدی میگی نگران ستارهای وقتی دخترت میگه میخوام برم تولد دوستم نباید بهش بگی شماره پدر و مادرشو بده من باهاشون صحبت کنم کوتاهی اول از خودت بوده کی به دختر ۱۶ سالش اجازه تولد شبونه رو میده که تو دومیش بودی معلوم نیست سرت کجا گرم بوده که خواستی فقط ستاره رو از سر خودت وا کنی بهش اجازه دادی
حمید با شنیدن جمله آخرم فوری در برابرم گارد گرفت گفت داری به من تهمت میزنی الان به جای اینکه بیای ستاره رو ماخذه کنی بهش بگی چرا این موقع شب بیرون بوده و چه غلطی میگرده داری به من اینجوری میگی
پوزخند کنایه آمیزی زدم و گفتم ببخشید تهمت؟ مطمئنی دارم تهمت میزنم باشه وایسا از ستاره میپرسم
رو کردم به ستاره و پرسیدم دخترم چرا تا این موقع شب بیرون بودی بلافاصله چرخیدم سمت حمید و گفتم چون بابا بهم اجازه داد دوباره به ستاره نگاه کردم با حالت متعجب گفتم بابات میدونست مهمونی شبونه است بهت گفت برو؟ باز چرخیدم سمت حمید و طلبکار گفتم آره مامان من به بابا گفتم دوستم تولدشو شب گرفته و تا آخر شب قراره بمونیم اونجا بابام گفت ایرادی نداره
حمید مشتی حواله بازوم کرد گفت بیخودی مغلطه نکن
بهش توپیدم چه مغلطهای خودت بهش اجازه دادی حالا داری میگی چرا رفته ستاره چرا رفتی؟ چون بابا بهت اجازه داد اگر غیر از اینه بزن توی دهن من
ادامه دارد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
سیاست زنانه
🍃🍂شوهرتان را تکراری صدا نزنید🍃🍂
🖊حتما شنیده اید که مردها تنوع را دوست دارند. خب چرا شما این کار را برایشان انجام ندهید؟
•● او را با لقب های جدید و قشنگ صدا بزنید. شاید برای بار اول و دوم تعجب کند اما بعد برایش دلنشین خواهد شد.
《عزیزم، عشقم، نفسم، مهربونم، تکیه گاهم، آرامشم و ...》❣
•● خلاق باشید و خجالت نکشید. یاد بگیریم عشق را به زبان بیاوریم.
🍃🍂 هیچ موقع زمان دعواهای زناشویی، حرکاتی نکنید یا حرفهایی نزنید که راه برگشت خود را ببندید!🍃🍂
✍🏻 همیشه موقع بحث و جدل جانب احتیاط را رعایت کنید و به این فکر کنید که ممکن است حرفهایتان آنقدر آثار مخربی به بار آورد که تا سالیان سال از ذهن همسرتان پاک نشود؛
•● پس با درایت و خردمندانه رفتار کنید.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
خوشبختترین آدمها کسانی هستند که
به خوشبختیِ دیگران حسادت نمی کنند
زندگیِ خودشان را با هیچ کس
مقایسه نمیکنند
مواظبِ کلماتی که در صحبت استفاده میکنید باشید
شاید شما را ببخشند
اما ، هرگز فراموش نمیکنند
سکهها همیشه صدا دارند
اما اسکناسها بی صدا هستند
پس هنگامی که ارزش و مقام شما بالا می رود ، بیشتر آرام و بی صدا باشید.
به کسانی که به شما حسودی میکنند
احترام بگذارید.
زیرا آنها کسانی هستند که
از صمیم قلب معتقدند شما بهتر از آنانید.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#اعتماد ۷۱
🍀قسمت 71
من نازنین هستم که تو دانشگاه باحمید اشنا شدم باهم ازدواج کردیم ولی.....
بیخیال ماجرا نشد و حمله کرد سمت ستاره دوباره خواست ستاره رو بزنه که این بار ستاره بهش گفت تو که انقدر داری حرص میخوری به من بگو چرا به مامان خیانت کردی؟
حمید رنگ از روش پرید و گفت من این کارو نکردم یه دفعه ستاره بلند گفت کردی خودم دیدمت هفته پیش توی سفره خونه بهاران با منشیت نشسته بودی سر همونم بود که حالم بد شد تو به مامان خیانت کردی اگه میخوای بیای منو بزنی بیا بزن ولی اینو بدون که مامان میدونه تو بهش خیانت کردی و به روت نمیاره
رو کردم به ستاره گفتم خفه شو روابط من و پدرت به تو ربطی نداره که بخوای دخالت کنی نیازی هم نیست که از این موضوع بخوای سواستفاده کنی برای بیگناه کردن خودت که مثلاً بخوای بگی کاری به تو نداشته باشه کار تو بد بوده و هیچ توجیهی نداره مسئله بین من و پدرتم خودمون حلش میکنیم تو دخالت نکن الانم گمشو برو تو اتاقت
ستاره فرصتی برای فرار پیدا کرده بود دوید سمت اتاقش درم بست حمید وارفته بهم نگاه کرد و گفت من خیانتی به تو نکردم تمام زندگیم برای شماها بوده هر کاری که کردم به خاطر شماها بوده چرا فکر میکنی من بهت خیانت کردم؟
لبخند تلخی زدم و خیره بهش نگاه کردم گفتم برای همین تمام مسافرتهای کاریت با منشیت دو نفره میرفتید؟ تمام عکسهای دو نفرتون و فیلماتون رو خودم دیدم یه مدتی بود بهت شک کرده بودم اما باورم نمیشد که بخوای این کارو باهام بکنی
ادامه دارد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
شاید عجیب باشد ولی من میگویم :
صاحبان قشنگترین لبخندها،
غمگینترین قلبها را دارند!
مهربانترین آدمها
بغضهای زیادی را قورت دادهاند
و آرامترین شخصیتها،
اشکهای زیادی را روی بالش شبانهشان ریختهاند!
آدمها رنگین کمانی از دردند:
فقط هر کسی به سبک خودش
به روی پوست شخصیتش رنگ میپاشد!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✨ پندانه
اگه میخوای خیاط بشی از شکافتن خسته نباش.
اشتباه که کردی دلت نسوزه، بشکاف و از نو این بار راهت رو درست تر بیا.
اما حواست باشه گاهی بیشتر از چند بار فرصت شکافتن و برگشتن نداری.
زیادی که بشکافی پارچه ات وا میره، له میشه و از ریخت میفته.
خیاطی مهربونه، باهات راه میاد.
اما زندگی ... زندگی بی رحمه.
گاهی حتی برای یک ثانیه اجازه نمیده راهی که رفتی رو بشکافی و دوباره بهم بدوزیش.
مراقب ثانیه های زندگیت باش . . .
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
"آدم ها" هم مثل "خانه ها" آدرس دارند...
بعضی ها ساده و سر راست؛
مثل "نبشِ خیابان چهارم، پلاک بیست"
بعضی ها ظاهرا ساده، ولی پیدا نکردنی؛
انگار که یک چیزی توی آدرسشان جا افتاده باشد، مثلا اسم شهر...و فقط نوشته باشد "خیابان امام خمینی، پلاک یک" ...خیابان امام خمینی را که همه ی شهرها دارند! خب توی کدامشان...؟؟
بعضی آدم ها را میشود پیدا کرد، ولی پیچ درپیچند...
میدان را که پیدا کردی باز باید سرِ میدان بقیهاش را از یک نفر بپرسی...
کوچه را هم که نشانت میدهد می گوید "باز جلوتر بپرس"!
بعضی ها تهِ کوچهی بُن بست اند...
پیدایشان که کردی و باهم چایی خوردید و مهمانی تمام شد، چون آنطرفشان به هیچ کجا باز نیست، از همان راهی که آمدی باید برگردی...!
بعضی آدم ها هم هنوز از خودشان "پلاک" ندارند؛
با پلاکِ دیگران پیدا می شوند...!
خیابان و کوچه از خودشان است، ولی باز هم تهِ آدرسشان نوشته:
" روبروی پلاک ۲۲ "
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#اعتماد ۷۲
🍀قسمت 72
من نازنین هستم که تو دانشگاه باحمید اشنا شدم باهم ازدواج کردیم ولی.....
نفس عمیقیش کشیدم و ادامه دادم الان چند وقته فقط دارم با خودم فکر میکنم چی شد که به این نقطه رسیدیم از اول زندگیمون تا حالا فقط کار کردی که ما خوشبخت باشیم نکنه با کار کردن از من فراری بودی نکنه به کار پناه بردی که از ما دور باشی خب اگه اینجوری بوده چرا با ما موندی چرا طلاقم ندادی چرا یه بار بهم نگفتی ستاره نباید این حرفو الان میزد ولی دروغ و تهمتم نبود بچه م دیده بودتون داغون شد
حمید سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت سرشو پایین انداخته بود و به سرامیک های کف خیره شده بود ی دفعه سرشو بالا اورد و گفت هر کاری بگی میکنم تغییر میکنم ترکش میکنم فقط تو باهام بمون
زل زدم بهش و تو دلم گفتم تو خیلی احمق تر از اونی هستی که فکر میکردم
خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم خودتو جمع و جور کن این رفتارهای بچگونه چیه انجام میدی تو اگر خیلی دوسم داشتی نمیذاشتی به اینجا برسیم
ناراحت لب زد هر چقدر بگم پشیمونم کم گفتم تو منو ببخش منم جبران میکنم برات
بحث با حمید بی فایدا بود براط همین بی هیچ حرفی به سمت اتاق خودمون رفتم و اندازه حمید براش رختخواب انداختم بیرون و درو روی خودم قفل کردم که نتونه بیاد
ادامه دارد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستانک
بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟
تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی « نون بیار کباب ببر»!
سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها رو دوس ندارم. دلم بازی های قدیم رو می خواد. گفتم مثلا چی؟ گفت مثلا نون بیار کباب ببر! دستم رو گرفتم رو به روش. دستش رو گذاشت رو دستم. تو چشماش زل زدم. خندید و دستش رو کشید. گفت نزدی رو دستم... باختی. دلم می خواست بهش بگم آخه کدوم احمقی می زنه رو همچین دستی... نگفتم. دستش رو گرفت جلوم... دستم رو گذاشتم رو دستش.باز تو چشماش نگاه کردم.زد رو دستم و خندید.گفت باختی. یه بار زد،دو بار زد،سه بار زد.بعدش گفت اصلا بازی رو بلدی؟ باید دستت رو بکشی من نتونم بزنم! گفتم می دونم. گفت پس چرا دستت رو نمی کشی؟ گفتم نمی دونم! دستم رو گرفت گذاشت رو دستش و تو چشمام نگاه کرد. دیگه نزد رو دستم. دیگه نگفت باختی. دستم تو دستش موند. فهمید برای بردن بازی نمی کنم.
درست میگی رفیق عشق مثل بازی می مونه ولی نه بازی آدم بزرگا... نه بازی که یکی می بره و یکی میبازه. تو بازی عشق اگه به بردن فکر کنی باختی!!! اگه بزنی رو دستش، اگه دستت رو بکشی باختی!!! تو بازی عشق باید صبور بود.باید گذشت کرد.
#حسین_حائریان
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh