🔴 داستانک
وقتی بچه بودم، منزلمان در حضرت عبدالعظیم بود و آن وقتها قطار راه آهن به صورت امروز نبود و فقط همین قطار تهران-شاه عبدالعظیم بود. من می دیدم که قطار وقتی در ایستگاه بود، بچه ها دورش جمع می شوند و آن را تماشا می کنند و به زبان حال می گویند: « ببین چه موجود عجیبی است!» معلوم بود که یک احترام و عظمتی برای آن قائل هستند.
تا قطار ایستاده بود، با یک نظر تعظیم و تکریم و احترام و اعجاب به او نگاه می کردند تا کم کم ساعت حرکت قطار می رسید و قطار راه می افتاد. همین که راه می افتاد، بچه ها می دویدند، سنگ بر می داشتند و قطار را مورد حمله قرار می دادند. من تعجب می کردم که اگر به این قطار باید سنگ زد، چرا وقتی که ایستاده یک ریگ کوچک هم به آن نمی زنند و اگر باید برایش اعجاب قائل بود، اعجاب بیشتر در وقتی است که حرکت می کند.این معما برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم.
دیدم این قانون کلی زندگی ما ایرانیان است که هر کسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن است، مورد احترام است. تا ساکت است، مورد تعظیم و تجلیل است. اما همین که به راه افتاد و یک قدم برداشت، نه تنها کسی کمکش نمی کند، بلکه سنگ است که به طرف او پرتاب می شود و این نشانه یک جامعه مرده است. ولی یک جامعه زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که متکلم هستند نه ساکت؛ متحرکند نه ساکن؛ باخبرترند نه بی خبرتر»
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
بیشترین ضربهها را خوبترین آدمها میخورند؛برای خوبیهایتان حد تعیین کنید
و هر کس را به اندازه لیاقتش بها دهید
نه به اندازه مرامتان؛
زندگی کردن با مردم این دنیا همچون دویدن در گله اسب است!
تا میتازی با تو میتازند؛
زمین که خوردی؛
آنهایی که جلوتر بودند؛
هرگز برای تو به عقب باز نمیگردند!
و آنهایی که عقب بودند؛
به داغ روزهایی که میتاختی تو را لگد مال خواهند کرد!
در عجبم از مردمی که به دنبال دنيايی هستند که روز به روز از آن دورتر میشوند؛
و غافلند از آخرتی که روز به روز به آن نزديکتر میشوند.
حضرت امیرالمومنین_نهج البلاغه خطبه ۴۳
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پسر_خشن🕳
#پارت_46
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
ولی هیچ کدوم مهم نبود جز پوریا...
من چی داشتم به خودم میگفتم
چرااااا چرا پوریا مهم باشه
نه نه اصلا بره با صد نفر نامزد کنه به من چه اصلا... اون این بلا رو سرم آورد تا عمر دارم
نمیبخشمش...
و بعد زیر لب زمزمه کردم
_پوریا روزی میرسه که پشیمون میشی و به دست و پام میفتی!
زهرا وارد اتاق شد
بیخیال دعوا با قلب و عقلم شدم....
زهرا با قدم هایی تند به سمت تختم امد
نگران بهم نگاه کرد
_خوبی پگاه
بی حال اهومی گفتم
با شک گفت
_مطمئن؟؟
با ی تک خنده تلخ که باعث درد در قفسه سینم شد گفتم:از این بهتر نمیشم
زهراعصبی گفت:
_مسخره مرده شورتو ببرن اینقدر نگران تو بی عقل شدم
با صدای گرفته و خش داری گفتم:
_وااا زری چته؟ مگه چی گفتم اینقدر بهم ریختی؟
زهرا با استرس گفت:
_پگاه میترسم
این شوهر گور به گور شدت
بره به اون کیارش قبرستون به قبرستون شده
بگه که دیشب کافه بودم
بعدشم توعه خر باید بیای برا من فاتحه بخونی تمام
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده: نرگس بانو⚡️
ܣܝܭَوܝߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝߊܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝܥ ܦߊܝߺوܝߺܨ ܥߊܝܥ⭕️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔆پاداش نمیخواهم
🍃زنی با کودک بیمارش نزد پیامبر صلیالله علیه و آله آمد. پیامبر صلیالله علیه و آله کودک را نزد خود نشاند و سورهی ناس و فلق را بخواند و بر او دمید و فرمود: «ای دشمن خدا! از او دور شو که من رسول خدایم.»
🍃پس کودک را به مادرش باز داد. پیامبر صلیالله علیه و آله به سفر رفتند و بازگشتند و به همانجا رسیدند. آن زن پیش پیامبر صلیالله علیه و آله آمد و دو گوسفند هدیه آورد و گفت:
🍃 «به برکت لفظ مبارک شما پسر من صحت یافت.» پیامبر صلیالله علیه و آله او را جوابی نیکو گفت و یک گوسفند قبول کرد و در مقابلش صلهای به او داد و فرمود از آن گوسفند طعام ساختند؛ چون حاضر کردند و آوردند از آن تناول ننمودند و این آیه* را خواندند: «از شما پاداش و سپاسگزاری نمیخواهیم.»
📚جوامع الحکایات، ص 43
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
شعری بس زیبا؛ گوش جان بسپاریم💚🌿
◇• زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شِمُرش
نیست امّید، که همواره نفس بر گردد
گر دو صد عمر شود پرده نشین در معدن،
خصلتِ سنگِ سیه نیست که گوهر گردد
نه هر آنرا که لقب، بوذر و سلمان باشد
راست کردار ، چو سلمان و چو بوذر گردد
نخورَد هیچ توانگر، غمِ درویش و فقیر
مگر آنروز که خود ، مُفلس و مُضطر گردد
مرو آزاد، چو در دام تو صیدی باشد
مشو ایمن، چو دلی از تو مکدّر گردد
نه هر آن غنچه که بشکفت، گل سرخ شود
نه هر آن شاخه که بَررَست، صنوبر گردد
گر که کار آگهی، از بهر دلی کاری کن
تا که کار دل تو نیز ، میسّر گردد◇•
#پروین_اعتصامی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقیست
💚🌿
🖇حرف های زیادی برای گفتن وجود دارد اما زمان، اندک است.
🖇 حکایت و داستان ما به قدری طولانی است که در حجم این کتاب نمیگنجد.
🖇 این کتاب تمام شد اما میتوانست مطالب و موضوعات بیشتری را در بر بگیرد، به معنی دیگر حرف زیاد بود اما وقت کم است.
🖇معنی دیگر این ضرب المثل عبارتست از کوتاه بودن عمر و ناتمام ماندن حکایتهای شاعر.
#حکایت
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💠 به نام صاحب کتاب زندگی
🇮🇷امروز چهارشنبه
24/ آبان/1402
01/ جمادی الاولی/1445
15/ نوامبر/2023
🤲خداوندا
💖قلبمان را از عشق و محبت خودت
🍃 متبرک گردان
💖و همواره ما را از محدوده زمان و مکان
🍃برهان
💖 تا در پیوند مهر خداییت
🍃 قرار گیریم
💖و روزهایمان
🍃پر از خیر و برکتت سپری کنیم.
🌹سلام همراهان همیشگی
🍃امضای خدا
💖پای تک تک آرزوهایتان
💠 ذکر امروز «یا حی و یا قیوم»
اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
❤️أَمْ لَهُمْ شُرَكَاءُ شَرَعُوا لَهُمْ مِنَ الدِّينِ مَا لَمْ يَأْذَنْ بِهِ اللَّهُ ۚ وَلَوْلَا كَلِمَةُ الْفَصْلِ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ ۗ وَإِنَّ الظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ
❤️آیا مشرکان و کافران معبودانی دارند که بی اذن خدا آیینی را برای آنان پایه گذاری کرده اند؟ [در صورتی که پایه گذاری آیین، حق ویژه خداست و کسی را نرسد که از نزد خود آیینی بسازد] اگر فرمان قاطعانه خدا بر مهلت یافتنشان نبود، مسلماً میانشان [به نابودی و هلاکت] حکم می شد؛ و بی تردید برای ستمکاران عذابی دردناک خواهد بود
👈 سوره شوری آیه ۲۱
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
شیراز
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
27.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸ســــــــلام
💓صبحتون بخیر و شادی
🌸 به حق خالق صبح
💓 کارتون پر از موفقیت
🌸 زندگیتون روبه پیشرفت
💓 دلتون خانه محبت و
🌸 سفره تون پر برکت باشه
🌸 در پناه خدای مهربان
💓 زندگی تون سرشار از زیبایی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢سفر ما باهم بسیار کوتاه است
شخص جوانی در اتوبوس نشسته بود.در ایستگاه بعدی شخصی مسن با ترش رویی و سروصدا وارد اتوبوس شد و کنار او نشست و خود را به همراه کیفهایش با فشار و زور بر روی صندلی نشاند
کسی که در طرف دیگر آن جوان نشسته بود از او پرسید که چرا چیزی نمیگوید.
جوان با لبخندی پاسخ داد :
*سفر ما با یکدیگر بسیار کوتاه است*
من در ایستگاه بعدی پیاده میشوم.
اگر تک تک ما این موضوع را درک میکردیم که وقت ما بسیار کم است ، آنوقت متوجه میشدیم که پرخاشگری ، بحث و جدلهای بی نتیجه ، نبخشیدن دیگران ، ناراضی بودن و عیب جویی کردن تلف کردن وقت و انرژی است.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚 داستان زیبای باغبان و وزیر
نادر شاه در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت : پادشاه فرق من با وزیرت چیست ؟؟!! من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او درناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد !!!
نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. هردو آمدند و نادر شاه گفت : در گوشه باغ گربه ای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده ! هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند ... ابتدا باغبان گفت: پادشاها من آن گربه ها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده...
سپس نوبت به وزیر رسید وی برگه ای باز کرد و از روی نوشته هایش شروع به خواندن کرد: پادشاها من به دستور شما به ظلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم، او سه بچه به دنیا آورده که دوتای آنها نر و یکی ماده است؛ نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است. بچه گربه ماده خاکستری رنگ است.
حدودا یکماهه هستند من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آشپزهرروز اضافه غذاها را به مادر گربه ها میدهد و اینگونه بچه گربه ها از شیر مادرشان تغذیه میکنند. همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکل ساز شود! نادر شاه روبه باغبان کرد و گفت این است که تو باغبان شده ای و ایشان وزیر...
#وزیر
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
❤️ پلاستیک به جای ساک ورزشی
حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن،شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری.
ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت.
ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و لباس هایش رو داخل کیسه پلاستیکی می ریخت.هر چند خیلی از بچه ها می گفتند : بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می ائیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و... ، تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟ ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد:اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد.
البته ابراهیم در جاهای مناسبی از توانمندی بدنی اش استفاده می کرد .مثلاً ابراهیم را دیده بودند در یک روز بارانی که آب در قسمتی از خیابان جمع شده بود و پیرمردها نمی توانستند از آن معبر رد شوند ، ابراهیم آنها را به کول می گرفت و از اون مسیر رد می کرد.
منبع:کتاب سلام بر ابراهیم
#شهیدانه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh