eitaa logo
داستان های آموزنده
58.8هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.8هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 @ya_zeynabe_kobra0 سلام تعرفه تبلیغات 👆🏻👆🏻👆🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
💎پارت 30 💎 مادرم چون عاشق پدرم و زندگیش بود حرفی نمی‌زند و پدرم هم با عمو وحید میرفتن سرکار هنوز دوسال نداشتم که مادرم فهمید دوباره حامله س پدرم اون شب شیرینی خرید و خوشحال بودن تا اینکه صبح زود صدای در خونه مون شد مامان بابا رو بیدار کرد تا بره در رو باز کنه _ کیه ؟! بابا رفت و در رو باز کرد _ سلام آقا حشمت _ سلام شما؟! _ من رو پدرتون فرستادن با کارگرها آمدیم بالای پشت بام تون رو کاه گل کنیم بابا بیرون رو نگاه کرد دوتا کارگر با اوستا برهان آمده بودن برای کاه گل کردن و یه وانت خاک و گاه آورده بودن بابا یاالله گفت و مادرم چادرش رو سرش کرد بابا آمد تو و ماجرا را گفت اون روز بابا مامان رو فرستاد خونه خاله بهار و خودشم با آقا وحید رفتن مثلاً سرکار و مامان خاله بهارهم یه نهار درست کردن برای اوستا و کارگرهاش _ خدا خیرش بده پدر شوهرم اگه امسال کاه گل نمی کردن این خونه روی سر ما خراب میشد از وقتی آمدیم به حشمت هرچی میگم بیا پشت و بوم رو کاه گل کن گوش نمی ده که خاله بهار که داشت سبزی پاک می کرد _بازم خداروشکر خانواده شوهرت به فکر بودن _ اره خداروشکر مامان آمد در هال خاله ایستاد _ پریا مامان مواظب خودت باش _ نگران نباش امید و امین بزرگتر هستند هوای پریا رو دارن مامان که نشست کمک خاله کنه _ نمی دونم کاش حشمت راضی میشد بر می گشتیم شهر خودمون اونجا حداقل خانواده هامون بودن هوای ما رو داشته باشند _ اره ما که چون کار نبود مجبور شدیم بیاییم عصر کار اوستا و کارگرهاش تمام شد و رفتند و پدرجونم پول کارگری شون رو داد و ماهاگذشت خاله سمانه دو قلو بار دار بود و نگین و نیما بدنیا آمدن و بعداز دو یا سه ما مامان دردش گرفت و باز هم خاله بهار با بابا مامان رو بردن بیمارستان و پوریا دنیا آمد و منم خوشحال بودم که یه داداش داشتم این بار مادرجون و عزیز و خاله سمانه فقط روز دوم زایمان مامان آمدن خونه •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎پارت30 💎 _ ممنون اسم آقا پسرمون رو چی گذاشتین ؟! _ پوریا چون به پریا بیاد خاله سمانه لبخندی زد _ خوبه مبارک باشه _ ممنون سمانه جان نگین و نیما چطور هستن ؟! _ خوبن پیش مادر شوهرم گذاشتم شون چون نمی تونستم با اونا رانندگی کنم _ اره با دوتا بچه رانندگی سخته من توی حیاط با امید و امین بازی می کردم و خوشحال بودم _چند روز دیگه تولدمه سارا جان یه هدیه زحمت کشیده قراره بهم بده آقا وحید کنجکاو شد _ چه هدیه ای ؟! _ قراره تمام مهریه شو ببخشه مامانم تا شنید چایی تو گلوش پرید بهار خانم نگاهی به مامان کرد _ اره سارا جان فراهمچین کاری بکنی ؟! مامان نگاهی به بابا انداخت _ اره من جونم برای حشمت میدم چه برسه به مهریه _بببن بهار جان یاد بگیره بهار لبخند زد _ چشم آقا حالا ده روز دیگه تولد آقا حشمته معلوم میشه _ معلوم بهار خانم همه با هم میرویم محضر تا ببینید چه خانمی دارم من ما هم گرم بازی خودمون بودیم بعداز اینکه از خونه _ این چه حرفی بود زدی حشمت ؟! _ یعنی اینقدر دوستم نداری که بخواهی مهریه تو ببخشی ؟! مامان که تو رو درباسی گیر کرد _ چرا ولی عقدنامه پیش مامانم هست _ اون که مشکلی نیست آخرهفته میرویم به بهانه وام ازشون میگیری _ باشه آخرهفته رفتن و به بهانه وام از مادرجون عقدنامه رو گرفتن و روز تولد بابا رفتن با عمو وحید و بهار خانم محضر و مادرم مهریه شو ببخشید و بهار خانم هم مهریه شو ببخشید بعد هم بابا دعوت شون کرد به ساندویچی آخرهفته هم رفتن عقدنامه رو پس دادن و گفتن ضامن پیدا نکردن چند ماه گذشت که باز صدای در خونه شد _ حشمت پاشو برو در رو باز کن بابا توی رخت خواب از این پهلو به اون پهلو شد _ خودت برو در باز کن _ سر صبح پاشو ببین کیه پدرم مجبور شد از جاش با اخم پاشه و بره در رو واکنه _ کیه؟! پدرجونم از پشت در گفت _ ما هستیم حشمت در دو باز کن پدر هم در رو باز کرد بعداز احوال پرسی _ این وقت صبح چه خبر شده ؟! عزیزم با اخم _ اره خبری شده ...سارا بیداره ؟! _ اره بفرمایید تو و پدر جونم و عزیزم آمدن تو مادرم تندی چادر پوشید آمد توی حیاط و باهم احوال پرسی کردن اخم های عزیزم توی هم بود _ همین رو می خواستی می خواستی دور باشی که هر بلای خواستی سر پسرم بیاری خجالت نمی کشی اگه می خواهید بیایید دخالت کنید از دم در برگردین حال ما نبودیم دخالت نکردیم زندگی تو رو ساختین؟! دیروز رفتیم نانوایی مجید رو دیدیم حال حشمت رو پرسید و گفت فهمیده حشمت معتاد شده از تعجب دهان مادرم باز مونده بود رنگش پرید _ حشمت چی میگه مامان ؟! نگاهی به دور و بر کردن بابا معلوم نبود کی بود رفته بود _ دروغه محاله حشمت معتاد شده باشه عزیزم که دید حشمت نیست _ اگه معتاد نیست پس کجا گذاشت رفت ؟! مادرم که چادرش روی سرش بود گفت بیایید تو تا پوریا رو بردارم حتما رفته خونه آقا وحید من که از سر و صدای اونا بیدار شده بودم با دیدن عزیز و پدرجون خوشحال شدم و رفتم پیش شون _ سلام عزیز _ سلام دخترم پدرجون و عزیز بوسیدنم منتظر خوراکی بودم ولی معلوم بود این دفعه دست خالی آمدن مامان پوریا رو بغل کرد و با پدرجون و عزیزم رفتیم در خونه خاله بهار در زد •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎پارت 32 💎 نوشته رامک _ بریم خونه تون لباس هاتو بردار و پریا و پوریا رو هم بردار تا بریم خونه ما مامان که داشت با کمک عزیز سوارماشین میشد _ نه بابا اجازه بدین برم خونه بابام _ هرجور دخترم راحتی خونه ما و خونه بابات نداره مادرم نشست صندلی عقب عزیزم هم نشست صندلی جلو و پدرجون سوار شدن و آمدن در خونه خودمون و لباس ها رو مامان با کمک عزیز گذاشت توی یه کیف و وسایل من و پوریا رو هم برداشت _ چیزی دیگه ای نمی خواد برداری اونجا همه چیز هست اگه احتیاج داشتی میگم برات می گیریم _ باشه ممنون وسایل رو پدرجون برداشت و گذاشت صندوق عقب ماشین و مامان آمد در خونه خاله بهار _ بهار جان _ سارا جان با دیدن مامان خوشحال شدم _ مامان بهتری ؟! _ اره دخترم پوریا کجاست؟! خاله بهار که چادرش رو سرش کرد آمد بیرون _ خوابیده بیایید تو یه چایی چیزی بخورین عزیزجون _ نه ممنون بریم خیلی بهتون زحمت دادیم آقا وحید زنگ زدن ؟! خاله بهار که آمد دم در _ نه وحید گوشی نداره اینجا هم خط تلفن نداره آقا حشمت چی زنگ نزدن ؟! _ نه گوشیش خاموشه _ بهار جان برو پوریا رو بیار تا بریم شرمنده اذیت شدی ؟! _ نه یه شیشه شیرخشک براش درست کردم ماشاءالله بچه ارومی هست نیست میایی اینجا به من هم عادت داره غریبی نکرد کجا میروی؟! _ خونه بابام تا تکلیفمو با حشمت روشن کنم خاله که داشت می رفت پوریا رو بیاره _ آها جوش نکن همه چیز ان شاء الله درست میشه بعد رفت پوریا رو آورد امین و امید هم آمده بودن دم در و بهم می گفتن نروم خونه باباجون بمونم باهم بازی کنیم ولی من خوشحال بودم که می رفتم خونه باباجون و بهشون می گفتم فردا برمی گردم •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎پارت32 💎 بعداز خداحافظی با خاله بهار سوارماشین پدرجون شدیم و راه افتادیم سمت خانه باباجون توی ماشین همش از مامان سوار می‌پرسیدم و مامان هم حوصله نداشت و عزیز جوابم رو میدادو پوریا هم بیدار شد و گریه می کرد مامان بهش شیرداد تا ساکت بشه بلاخره رسیدیم در خونه خونه مامان جون در زدیم و مادرجون با دیدن ما خیلی خوشحال شد ولی وقتی حال مامان رو دید قضیه رو پرسید که عزیز گفت بریم تو و و پدرجون خداحافظی کرد و رفت خونه شون و عزیز وقتی آمدن تو خونه مادرجون مامان رفت توی اتاقش و عزیز همه چیز را برای مادرجون تعریف کرد مادرجون کلی ناراحت شد و جوش کرد و عزیز قول داد که تکلیف مامان و حشمت رو روشن کنند و نگذارند بیشتر از این مامانم اذیت بشه عزیز با مادرجون صحبت کرد که فعلا حرفی چیزی به مامانم نزنند تا حالش بهتر بشه و دارو هاشو داد به مادرجون و رفت خونه شون خاله سمانه هم می آمد و به ما سرمیزد ولی مادرم همش یا خواب بود یا حوصله کسی رو نداشت و خانواده پدری هم سری به مامانم نمیزدن یک ماه گذشت مامان حشمت آمده عزیز از توی آشپزخونه امد توی هال _ حشمت !! _ اره مامان بلاخره آقا تشریف آوردن عزیز آمد در هال بابا هم آمد با هم دست‌دادن و روبوسی کرد و بعد هم عمه هانیه آمد و با هم روبوسی کردن _ داداش کجا بودی این یک ماهه ؟! بابا که آمد و نشست روی مبل _ خونه م سارا آمده خونه باباش ؟! عزیز نشست کنارش _ اره مادر چرا آخه معتاد شدی ؟! بابا که اول منکر شد ولی بعدش گفت که تفریحی هست و اگه سارا برگرده میگذارد ش کنار _ یه چیزی بیارین گشنمه عمه رفت سمت آشپزخونه و چایی و کیک آورد _ بیا داداش بخور _ ممنون مامان یکم پول بده تا برم برای سارا کادو بگیرم و از دلش دربیارم عمه اشاره میکرد که پولش نده ولی عزیز دلش نیومد و رفت برای بابا پول آورد پدر جون هم آمد و بابا باپدرجون احوال پرسی کرد پدرجون از دست کارهاش دل خور بود ولی بابا با زبون بازی کاری کرد که دل بابا هم نرم شد و وقتی گفت می خواد بره با مامانم آشتی کنه و پول ندارن برای مامان کادو بخره پدرجون هم بهش پول داد و بابا هم رفت عمه هانیه می خواست بگه که عزیز به بابا پول داده ولی عزیز اشاره کرد که عمه حرفی به پدرجون نزد وقتی بابا دید کسی خونه مادرجون نیست از پشت بام مثل قبل رفت خونه مادرجون پیش مامان مامان با شنیدن صدای بابا از اتاقش آمد بیرون _ چی می خواهی حشمت ؟! _ سلام عزیزم نمی دونی چقدر دلتنگت شدم بچه ها کجا هستند؟! مامان نگاهی با اخم به بابا کرد _ یعنی نمیدونی رفتن بیرون با مامانم بعد از پشت بام امدی؟! بابا خندید و دست مامان رو گرفت و کلی قربون صدقه مامان رفت یه گل رز سرخ دادبه مامان عزیزم نفسم عشقم دلم برات یه زره شده بود مامان که باز گول حرف های بابا رو خورده بود •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎پارت34 💎 نمی خوام کیک بخوری هر وقت یاد گرفتی اون وقت کیک بخور _ چرا سارا مادر ناراحت میشی خوب مورچه جمع میشه مادر مادرجون رو کرد به خاله _ چقدر هم زود بهش بر می خوره کیک ببر برای پریا مادر داره گریه می کنه بده بخوره خاله هم دوتا تیکه کیک گذاشت توی پیش دستی و آورد بیرون می خواست بده به من مادرم نگذاشت _ نمی خواد حیاط رو هم کثیف می کنه خاله نشین کنار ما روی تخت _ آبجی جان چرا ناراحت میشی من که منظوری نداشتم خوب برای پوریا میگم مورچه جمع بشه پوریا بچه رو اذیت می کنند گناه داره مامان که کمی آروم شده بود کیک رو تکیه کوچیک می کرد و توی دهانم می گذاشت و به پوریا هم شیر میداد خاله که رفت پیش مادرجان و فیلم های بچه هاشو نشون میدادو مادرجون هم قربون صدقه شون می رفت _ پریا جان مامان بخور قربونت برم اینجا که خونه خودمون نیست عزیزم مواظب باش باشه مامان منم سرم رو تکون دادم یعنی باشه و من و پوریا رو ناز می کرد و قربون صدقه مون می رفت عمه هانیه رفت خونه عزیز _ مامان _ جانم دخترم _ سلام _ سلام مامان عمه نشست روی مبل گفتم اینقدر رو به حشمت ندین عزیز نشست کنار عمه _ چی شده مادر؟! _ امروز آمده حشمت میگه ۵۰۰هزار تومن دستی بهم بدین آخر ماه پس میدم عزیز که تعجب کرده بود _ این همه پول میخواد چکار کنه ؟! _ نمی‌دونم شوهرم گفت ندارم ناراحت شد رفت پیش آبجی هدا اونم گفته ندارم گفته نه من نه شما دیگه پامو توی مغازه تون نمی‌گذارم مادر جون که داشت بلند میشد می‌رفت تلویزیون رو خاموش کنه _ تازه دیروز محمد داداشت صدتومن بهش پول داده منم نمی دونستم ۸۰تومن بهش دادم اگه بابات بفهمه که پولی که می خواستم برم برای خونه خرید کنم دادم به حشمت عزیز آمد کنار عمه نشست _ باید بریم با سارا صحبت کنیم و راضیش کنیم برگرده وگرنه حشمت ابرو برامون نمیگذاره باید هر روز بهش پول بدیم از اول هم از دست خودش و دوستاش و اون کفتراش آسایش نداشتیم حالا که معتاد شده دیگه باید هر روز کلی بهش پول بدیم •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎پارت 35 💎 💎نوشته رامک _ پاشو مامان آماده شو بریم _ ولی اگه یه دختر دیگه ای زن حشمت بود حتما تا حالا آدمش کرده بود _ باید برم شکر خدا کنیم که سارا عاشق حشمته و هرچی میگه گوش می کنه وگرنه تا به حال صد بار طلاق گرفته بود و باید خرج حشمت رو میدادیم این مدت هم که نبود راحت بودیم عزیز درحالی که داشت چادرش رو سرش می کرد _ اره مادر وقتی فکرشو می کنم می بینم حرف حق میزنی حشمت نمی خواسته ما از کارهاش سر در بیاریم _ اره مادر سارا رو با زبونش راضی می کرده که با ما حرف بزنه که رفت و آمد نداشته باشیم وگرنه سارا مادرش می گفت می خواسته دیپلم بگیره اگه جز سارا کس دیگه ای عروس مون میشد با این کارهای حشمت هرگز زندگی نمی کرد اون خونه خرابه که اگه شما کمک شون نمی کردین نه حموم داشت و نه بخاری آبگرم کن خرابه ای بوده و هست خودش داره با نون پزی با کمک همسایه شون خرج خونه شون رو میده حشمت که تا اینجا هم بود کاری جز خوردن و خوابیدن و کفتر بازی نداشت عزیز که داشت زیر غذا رو کم می کرد _ اره مادر راست میگی بریم یکم برای سارا و بچه هاشو خرید کنیم عمه هم از جاش بلند شد و چادرش رو روی سرش درست کرد و پای آینه به نگاهی به خودش انداخت _ اره فکر خوبیه بریم صدای بابا از توی حیاط آمد چون کلید خونه عزیز رو داشت خودش در رو باز کرده بود عزیز آمد توی هال و بابا هم آمد توی هال _ سلام کجا؟! _ سلام دادش _ سلام مادر بابا نشست روی مبل _ خونه بابای سارا تا راضیش کنیم برگرده سر خونه زندگیش بابا نگاهی به خودش کرد _ آخه با این سر وضع من مگه سارا راضی میشه عزیز نگاهی بهش کرد _ مادر پاشو برو مغازه خواهرت یه دست لباس بگیر برای خودت بگو من میروم حساب می کنم _ نه من کاری با اون آبجی ندارم کسی بهش میگم ده هزار تومان بده میگم ندارم اما دخلش پر پوله من طرف مغازه اون نمی روم بابا روی مبل دراز می‌کشه مامان در گوشی با عمه هانیه صحبت می کنه و میرود توی اتاق و بر می گرده _ مادر بیا این پول دیگه بیشتر ندارم که بخوام بهت بدم بابا از جاش بلند میشه و پول ها رو میگیره و می شماره _ همین قدر ؟! _ مادر همین ها کم پولی نیست ها صد هزار تومنه بابا پول ها رو توی جیبش میگذارد و بلند میشه و از خونه عزیز میرود بیرون عزیز که کارهای بابام رو می بینه تندی چادرش رو جلو آینه درست می کنه _ بریم هانیه حشمت هر چه زودتر بره سر خونه زندگیش بهتره عمه که کفش هاشو پوشیده _ مادر من بهش پول نده _ پول نمی دادم مگه می رفت بزار زودتر برن سر خونه زندگی شون ما هم راحت بشیم دوتایی رفتن مغازه و پفک و چیپس و لواشک این جور چیزها خریدن و یه عطر هم برای مامان آمدن خونه مادرجون و در زدن و مادرجون در رو باز کرد و با هم احوال پرسی کردن و مادرجون تعارف کرد آمدن تو و نشستن منم از توی آشپزخونه وقتی خوراکی ها رو دیدم دوید آمدم و دست دادم وخوارکی ها رو گرفتم و رفتم توی حیاط مشغول خوردن شدم مامان هم پوریا رو بغل کرد و آمد با عمه و عزیز احوال پرسی کرد و نشست کنار شون روی مبل اون ها هم گفتن گرفتار بودن و گلایه کردن چرا ما نرفتیم خونه شون و بعداز یک ساعت حرف همه مون رو دعوت کردن خونه عزیز شام و گفتن بابا پشیمون هست و می خواد که اگه سارا برگرده بره توی خونه شون و ترک کنه کلی هم قربون صدقه مامان رفتن و بابا جون هم آمد باهم صحبت کردن باباجون هم گفت دخترمون خودش برای زندگیش تصمیم میگیره احتیاج نیست خودش و مادرجونم دخالتی داشته باشند ومثل کوه پشت مادرم هستند •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎پارت سی وپنج 💎 تصمیم بگیره احتیاج نیست خودش و مادرجونم دخالتی داشته باشند ومثل کوه پشت مادرم هستند رفتن ظهر موقع نهار من چون هله هوله خورده بودم سیر بودم با غذام بازی می کردم آخرش هم خورشت مو ریختم روی فرش و مادرجون ناراحت شد سرم داد کشید مامانم هم ناراحت شد و دستم رو گرفت برد توی حیاط روی تخت _ خانم الان وقت این نیست که بخاطر یکم خورشت نوه مون رو دعوا کنی اینجوری باعث میشه سارا تصمیم اشتباهی بگیره و اگه دلش نخواد برگرده توی اون خونه بخاطر این رفتارهای ما بره و خدای نکرده خودش و بچه هاش اذیت بشن تو که دلت نمی خواد دخترت حاضر باشه با شوهر معتاد بسازه و خودش و بچه هاشو بدبخت بشن ؟! مادرجون که حرف های باباجون رو قبول داشت آمد و از مامانم دل جویی کرد و بابا جون هم آمد و سفره رو روی تخت انداخت و با بگو بخند نهارمون رو خوردیم _ مامان گوشی تون داره زنگ می خوره _ هانیه مامان گوشی رو بردار _ باشه عمه هانیه گوشی رو برداشت _ الو ....جان آبجی سلام مامان الان میاد _ مامان آبجی هداس عزیز چادرش رو به چوب لباسی آویزان کرد و آمد گوشی رو از عمه گرفت _ سلام دخترم خوبی ؟!!.......جان چی ؟! عزیز روی صندلی کنار تلفن نشست _ چقدر.....نه مادر ....باشه خودم میام حساب می کنم رنگ عزیز پریده بود تندی عمه آب قند آورد و دادعزیر بخوره _ چی شده ؟! همون طور که عزیز آب قند می خورد _ حشمت رفته دو میلیون از مغازه ها خرید کرده عمه هم رنگش پرید •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎پارت سی وشش 💎 _ یعنی حشمت دومیلیون رفته مغازه هدا لباس خریده؟؟!!! عزیز آب قندش رو خورد و از روی صندلی بلند می شد تا برود روی مبل دراز بکشید و لیوان رو روی میز کنار تلفن گذاشت _ اره تازه من بهش صدتومن پول داده بودم چی خرید کرده که این قدر پولش شده ؟! روی مبل عزیز دراز کشید _ مادر به هدا زنگ بزن یادم رفت بگو امشب شام با شوهرش و بچه هاش بیان اینجا به زهره و ریحانه هم زنگ بزن بگو بیان کمکت کنند شام درست کنی اگه محمد هم بود بگو بیاد یکم خرید کنه عمه که روی صندلی کنار تلفم می نشست _ امشب باید سارا رو راضی کنیم برگرده سر خونه و زندگیش وگرنه حشمت یه ماه اینجا بمونه دیگه از همه شهر قرض میگیره و ابرو برامون نمیگذاره عمه گوشی رو برداشت و شماره عمه هدا رو گرفت عزیز که روی مبل دراز کشیده بود حال نداشت به عمه هانیه کمک کنه عمه هانیه اول عمه هدا رو دعوت کرد به زن عمو زهره و زن عمو ریحانه گفت بیان کمک کنند تا شام بپزند باباجون و مادرجون هم با مامانم صحبت کردن که اگه دوست نداره برگرده می تونه بگه نه و اون ها همه جوره هوای خودش و بچه هاشو دارن بابام رفت خونه عزیز _ سلام مامان عزیز که صدای بابام رو شنید از روی مبل بلند شد و عمه و زن عمو ها هم توی آشپزخونه یه نگاهی به بابام کردن _ سلام _ سلام زن داداش ها و آبجی عزیز نشست ولی قرار بود حرفی نزنند که بابام ناراحت نشه و پشیمون بشه نرود خونه خودمون با روی خوش ازش استقبال کردن _ مادر برای داداشت چایی و شیرینی بیار _ چشم بابا رفت کنار عزیز نشست _ چی خریدی پسرم ؟! _ یکم لباس برای خودم و سارا و بچه ها _ خوب کاری کردی مادر _ خدای نکرده چیزی شده دراز کشیدین ؟! _ نه مادریکم‌ بی حال بودم _ سارا نیومد ؟؟ عمه هانیه سینی چایی ها رو روی میز گذاشت _ امشب مادر دعوتش کردیم خودت باهاش صحبت کن بابا که خوشحال شده بود چایی شو برداشت تا با شیرینی بخوره _ حتما با این لباس های که خریدم خوشحال میشه زهره آمد کنار عزیز نشست _ محمد یه کمپ خوب پیدا کرده بیایید از فردا برین اونجا بابام ناراحت شد _ برادر دوستم توی همین کمپ ها مرد سارا برگرده خونه من توی خونه خودم ترک می کنم کمپ هم نمی روم زهره از روی مبل بلند شد _ هرجور صلاح می دونید آقا حشمت _ اره مادر برو خونه تون پیش زن و بچه ت ترک کن دیگه هم دور و بر این جور چیزها نرو بابا که ناراحت شده لیوان چایی رو گذاشت رو میز _ چند دفعه بگم من معتاد نیستم تفریحی بوده عزیز لبخند زد _ مادر میدونم قربونت بشم بشین چایی تو بخور صداشو کمی بلند کرد _ دیگه نشنوم کسی از این حرف ها بزنه بابام نشست شب شد و مامان ما رو آماده کرد و خودشم لباس خوشگل پوشید و باباجون و مادرجون هم آماده شدن رفتیم خونه عزیز باهم احوال پرسی کردیم و منم خوشحال رفتم با بچه های عمو و بچه های عمه هام بازی می کردم بعداز شام همه نشستن توی هال و مامان و بابا رفتن توی اتاق بابا تا باهم حرف هاشون رو بزنند _ عزیزم خوشگل شدی چقدر این لباس بهت میاد مامانم لبخندی زد _ ممنون حشمت تو هم چقدر این لباس ها بهت میاد _ اینا ها رو امروز بخاطر تو خریدم عشقم تازه برای تو و بچه ها هم خرید کردم و رفت سر کمد و لباس های رو که خرید بود آورد تا مادرم ببینه _ حشمت ممنون چقدر تو خوش سلیقه ای بابام لبخندی زد •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎پارت37 💎 مامانم لبخندی زد _ ممنون حشمت تو هم چقدر این لباس ها بهت میاد _ اینا ها رو امروز بخاطر تو خریدم عشقم تازه برای تو و بچه ها هم خرید کردم و رفت سر کمد و لباس های رو که خرید بود آورد تا مادرم ببینه _ حشمت ممنون چقدر تو خوش سلیقه ای بابام لبخندی زد _ اره اگه خوش سلیقه نبودم که تو رو انتخاب نمی کردم عزیزم مادرم که داشت لباس ها رو یکی یکی نگاه می کرد _ حشمت پول خونه و جهاز و عروسی رو نمی خواهی بگی چکار کردی؟! بابام دست مامان رو گرفت _ سارا جان من یه زمین خریدم ولی طرف کلاه بردار از کار در آمد و پولم رو بالا کشید بلند شد رفت سمت کمد کنار تخت در کشو کمد رو باز کرد و یه کاغذ در آورد و به مادرم داد _ این چیه ؟! _ بخون توش نوشته شده بود بابام یه زمین به اسم مادرم خریده مامانم هم خوشحال شد ولی یهو ناراحت شد _ این همون زمین هست که خریدی و کلاه برادری بود بابام نشست کنار مادرم _ نگران نباش طرف ان شاءالله دستگیر میشه و ما پولمون رو ازش پس میگیریم بیا بریم سر خونه و زندگیمون مامان اخم کرد _ تا تو ترک نکنی نمیام بابام لبخندی زد _ اخم نکن عزیزم تو بیا خونه من قول میدم بخوابم توی خونه ترک کنم بعدشم من معتاد نیستم تفریحی بود عزیز دلم قربونت بشم باز مامانم گول چرب زبونی بابام رو خورد و فردا عصر رفتیم خونه مون و آقا وحید و خاله بهار هم امدن پیشمون و از شب بابا و عمو وحید توی خونه قرار شد ترک کنند تا بخاطر هم که شده هردوتاشون ترک کنند خاله بهار هم آمد خونه ما و قرار شد این مدت توی یک خونه زندگی کنیم و اونا هم پول اجاره خونه ندهند وسایل شون رو آوردو یه کارگر گرفتن تا کنار خونه تنور درست کنه و هر روز کلی به بابا و عمو وحید میرسیدن تا زودتر حالشون خوب بشه مادرو خاله هم با ذوق و شوق کار می کردن ما بچه ها هم خوشحال بودیم که کنارهم هستیم •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎پارت38 💎 البته توی اون یک ماهی که ما خونه نبودیم عمو وحید و خاله بهار وسایلشون رو آورده بودن خونه ما و تنور درست کرده بودن ودوماه طول کشید تا حال بابا و عمو وحید رو به راه شد و یه کار سبک پیدا کردن و رفتن سرکار تا سرگرم باشند و دنبال مواد نروند توی این دوماه خانواده های مامان و بابا گاهی به ما سرمیزدند و برامون مواد غذایی می آوردن و عزیزو عموها مجبور شدن دومیلیون پول لباسی که بابا خریده کرده رو بدهند رو باز نشون نمی دادن که مبدأ باز بابا بره و قرض ازشون بگیره شش ماه بیشتر بود که بابا و عمو ترک کرده بودن و میرفتم سرکار و مامان و خاله هم توی خونه نان پزی می کردن و سبزی پاک می کردن و خورد می کردن برای مردم و گاهی پیاز سرخ می کردن و با این جور کارها خرج زندگی رو در می آوردن خاله بهار مامان رو صدا کرد و رفتند توی آشپزخونه که با هم صحبت کنند و ماهم بیرون مشغول بازی بودیم پوریا هم پیش مامان و خاله بود چون کوچیک بود _ بهار چی شده بجای اینکه خودت رو با شستن ظرف ها سرگرم کنی بیا بشین دلشوره گرفتم خاله بهار بی خیال ظرف شستن شد و دست هاشو شست و باحوله دست هاشو خشک کرد و آمد کنار مامان نشست _ راستش سارا جان تو هم مثل خواهرم هستی ماهم توی این مدت مزاحم تون شدیم و تو این خونه که دوتا اتاق بیشتر ندارم سربار تون شدیم مامان اخم کرد _ بگو بهار جان اصل قضیه چیه؟! خاله بهار که باز می خواست بلند بشه که مامان دست شو گرفت _ بشین بهار جان •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎پارت38 💎 خاله نشست _ قسم بخور این حرف های که میزنم بین خودمون می مونه و تا یک هفته که ما رفتیم از خونه تون به حشمت حرفی نمی زنی مامان که رنگش پرید _ بگو جون به لب شدم چی شده؟! ها باز دوباره حشمت خاله بهار نگذاشت حرفی بزنه مامانم _ قسم بخور مامانم ناراحت شده بود خاله بلند شد یه لیوان آب قند درست کرد و داد دست مامانم مامان یه قلوپ خورد _ باشه به جان پوریا و پریا حرفی نمی‌زنم به حشمت خاله سرش رو پایین انداخت _ سارا جان ببخشی دوروز پیش که صبح زود بیدار شدم وحید داشت آقا حشمت رو بیدار می کرد آقا حشمت هم گفت چرا من رو بیدار می کنی من که از کار بیرونم کردن و گفتن که دیگه نیام وحیدهم گفت جواب سارا رو چی میدهی اگه بفهمه که باز دوباره دیگه حشمت نگذاشت ادامه بده منم زود آمدم توی آشپزخانه پیش شما دراز کشیدم که نفهمند من حرف ها شون رو شنیدم مامانم اشکاش سرازیر شد _ من بخاطر حشمت از زندگیم مهرم گذشتم _ اشتباه کردی حداقل بجای مهریه ت می گفتی خونه رو بنامت بزنه مامان همون طور که اشکاشو پاک می کرد _ تو هم که از مهرت گذاشتی خاله که با گریه های مامان اونم گریه ش گرفته بود _ من بجای مهریه م خونه نیمه کارمون رو بنامم زد که جلو حشمت کم نیاورد مامانم گریه می کرد و خاله بلند شد و ظرف ها روشست و برای نهار غذا درست کرد اون شب بابا و عمو وحید آمدن و مامان به روی بابا بخاطر خاله بهار نیاورد و پس فردا خاله بهار و عمو وحید یه وانت گرفتن و وسایل شون رو جمع کردن و گفتن دارن میروند شهر شون تا آقا وحید پیش باجناقش کار کنه ما بچه هم گریه می کردیم که از هم جدا نشیم اون بار آخری بود که ما خاله بهار و عمو وحید و بچه هاشون رو دیدیم رفتند و مامان به قولش عمل کرد و حرفی به بابا نزد بابا هم هر روز صبح می رفت مثلاً سرکار و مامان هم توی خانه کار می کرد ولی بلاخره بعد چند روز صبرش تموم شد و با بابا دعوا کرد و گفت می خواد از بابا طلاق بگیره بابا هم تول منکر شد ولی وقتی فهمید مامان می‌دونه تهدیدش کرد که اگه بخواد طلاق بگیره ما رو به مادرم نمیده و میرود زن میگیره تا ما زیر دست زن بابا بزرگ بشیم زندگی مون شده بود همش دعوا ماهم بچه بودیم و نمی فهمیدیم چرا مامان و بابامون دعوا می کنند مامان بابت مزد کارکردنش پول نمی گرفت می گفت مواد غذایی برامون بیاورند و گاهی مواد غذایی رو گوشه ای قایم می کرد تا بابا رو اذیت کنه مگه به خودش بیاد و ترک کنه یک ماه گذشت از این دعوا ها گذشت خاله سمانه و مادرجون آمدن خونه مون مامان که خسته شده بود می خواست با مادرجون و خاله برگرده شهر خودش نشستیم توی ماشین که بابا همون لحظه سر رسید در ماشین سمت مامان رو باز کرد _ کجا سارا؟! مادرجون پیاده شد با خاله و با بابا احوال پرسی کردن _ یه هفته بیاد خونه ما تا حال و هواش عوض بشه آقا حشمت بابا اخم کرد _ می خواهی بری برو ولی حق نداری بچه ها رو ببری خجالت نمی کشی خودت برام مواد می خریدی که بدبختم کنی حال می خواهی بری فکر کردی من نمی‌گذارم یه آب خوش از گلوت پایین بره با داد _ پیاده شو رو کرد به مامان جون _ اگه زن و بچه های من رو ببرین با مأمور میام دم درتون تا ابرو براتون نگذارم دیگه از این به بعد هم درخونه مون نبینمتون فریاد کشید _ فهمیدین مامانم و ما که ترسیده بودیم پیاده شدیم و ما پشت مامان قایم شدم و خاله و مادرجون مجبور شدن بروند •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎پارت39 💎 💎نوشته رامک بابا آمد خونه و مامان و ماهم با گریه آمدیم توی آشپزخونه نشستیم _ زود نهار من رو بیار مامان با گریه _ نهار هیچی نداریم بیا برگرد چیزی پیدا کردی برای ما هم درست کن بابا عصبانی آمد توی آشپزخونه ولی همه جا رو گشت چیزی نبود _ یا الله پولاتو بده مامان کیفش رو داد به بابا _ پولا رو چکار کردی ؟! _ پول از کجا بیارم بابا از خونه رفت بیرون و در رو هم قفل کرد ما هم که کلید نداشتیم _ مامان چی بخوریم ؟! مامان رفت سمت تنور و یه پلاستیک نون خشک از توی تنور بیرون آورد _ بیایید بخورین ماهم خوشحال شدیم نون خشک ها دو مثل بیسکوییت می خوردیم شب بابا آمد و کمی خرید کرده بود و نون هم گرفته بود و با دوستش جلال آمده بود و مامانم هم با وسایلی که بابا گرفته بود یه املت درست کرد دور هم خوردیم عمو جلال به بابا گفته بود که طلاها زن و بچه تو بگیر و باهاش بزنیم توی یه کاری وقتی عمو رفت خونه ما دوباره دعوا به پا شد _ طلاها تو بده _ حشمت مگه تو برای من طلا خریدی؟ _ نخریده باشم خودت که از خونه بابات آمدی کلی طلا داشتی بابا آمد سمت من که توی گوش هام یه جفت گوشواره بدلی بود _ گوشواره های بچه ؟! _ فروختم خرج شکم شون کردم من که از بابا ترسیده بودم _ اره مامان فروخت شون چون گشنمون بود خیلی وقته جای اونا اینا رو گرفت به گوشوارهام اشاره کردم بابا گوش های مامان و دست و گردن مامان رو نگاه کرد چیزی پیدا نکرداعصابش خورد شد و رفت از کنار تنور هیزم آورد و ریخت وسط خانه و نفت ریخت رو هیزم ها _ برو طلاها رو بیار وگرنه خونه رو آتیش میزنم مامان هم کم نیاورد هرچی بالشت و پتو و دشک بود آورد انداخت روی هیزم ها _ آتیش بزن ما ترسیده بودیم _ چرا عزیزهای دل مامان ترسیدین؟!مگه آتیش بازی دوست ندارین؟! من هم _ اره مامان دوست داریم ولی شما دارین با هم دعوا می کنید پوریا که داشت گریه می کرد اون هنوز دوسال نداشت ما رفتیم بیرون بابا هم وقتی دید خونه رو آتیش هم بزنه چیزی گیرش نمیاد رفت از خونه بیرون و باز در رو قفل کرد و ماهم از بوی نفت نمی تونستیم توی هال بخوابیم آمدیم توی حیاط خوابیدیم مامان وقتی مادرجون و خاله آمده بودن طلاها رو که قبلا کنار حوض خاک کرده بود داده بود به خاله تا براش قایم کنه البته خاله بهار بهش یاد داده بود وگرنه مادرم اینقدر پدرم رو دوست داشت که حاضر بود طلاها رو هم بهش بده الان هم از ترس آبرو ریزی نگفته بود طلاها دست خاله سمانه است البته بخاطر آینده ما هم طلاهاشو داده بود به خاله و حاضر نبود به بابا بگه چند وقت بود که خاله سمانه و مادرجون و عزیز دیگه به دیدنم ما نمی آمدن و مامان باز هم مجبور بود نان بپزد و جلال و زن بچه هاش پاشون به خونه ما باز شده بود و ماهم می رفتیم خونه اون ها زن عمو جلال هم معتاد بود •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh