eitaa logo
داستان های آموزنده
67.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
✦ عنوان داستان: 💥قسمت: سلام به اعضای کانال داستان و پند زنی هستم ۴۳ساله اهل وساکن شهر مشهد در یک خانواده تقریبا پر اشوب.. در حول وحوش انقلاب در یک شب سرد پاییزی اواخر اذر ماه پا به دنیا گذاشتم فرزند دوم خانواده شدم ویک خواهر که سه سال از خودم بزرگتر بود پدرم اسمم به یاد دردانه امام حسین رقیه گذاشت اوایل کودکی اصلا از اینکه دخترم واسمم رقیه زیاد راضی نبود پدرم تقریبا با خصلت پسرانه بزرگم کرد تا نه سالگی همیشه لباس پسرانه میپوشیدم وبه همرا پدرم همیشه در کارهای مردانه کمکش بودم ویک جورهایی عصا دستش بودم ...کم کم تمام خاله ها ودایی ها به صدا درامدن تو دختری فلان کار نکن با پسرها بازی نکن بهشون دست نده وبازی پسراته نکن وتقریبا از همان بچگی بین اقوام مادرم محبوبیت زیادی نداشتم و همیشه خواهر بزرگترم عزیز کرده اقوام مادرم بود ومن عزیز کرده پدرم واقوام پدرم مخصوصا مادر بزرگم عمو وعمه ودختر عمه ها وپسر عمه ها وبراشون عزیز بودم .. هر چند هر چند وقت یکبار دعوا پدر ومادرم طبیعی بود وگهگاهی حرف طلاق زده میشد هشت ساله بودم که خواهر دیگرم به دنیا امد وشدیم سه تا خواهر وسال بعد از دوسال بالاخره خدا به پدرم ومادرم پسر داد وپدر ومادرم کلی خوشحال وباز به فاصله یک سال بعد از ان برادر دیگرم ویک سال بعدش هم خواهر کوچکم به دنیا امد... وشدیم خانواده پر جمعیت شش تا فرزند شدیم چهارتا دختردوتا پسر بازهم همچنان پدر ومادرم در کشمکش دعوا همیشه خانه ما دعوا وپر سر صدا ومن هم کم کم بزرگتر میشدم اما بازهم برای پدرم مثل یک پسر بودم مغازه سبزی فروشی داشتیم ....ولی همیشه در مغازه بودم وکارهای بیرون خانه را انجام میدادم وتقریبا به قول پدرم یک پا مرد شده بودم وتقریبا خلق وخویی پسرانه داشتم تنها تفاوتم حجاب وداشتن چادر بود سال ۷۳بود به دلیل مشکلات اقتصادی مادرم مانع درس خوندنم شد گفت کار کردنت بیشتر کمکمون میکنه سال ۷۳با یک دنیا حسرت وغم وغصه با مدرسه خداحافظی کردم خواهر بزرگم در سن ۱۷سالگی ازدواج کرد وازدواج ان بیشتر بیشتر باعث ترک تحصیلم شد به گفته مامان خواهرم دیپلم میگرفت باعث ابروی من میشد... او کنکور شرکت کرد افتخارش به قول مامانم برای من بود ولی همه یک مشت حرف برای توجیه درس نخواندن من محبت وتوجه اقوام مادرم مال او بود... مرداد ۷۴ازدواج کرد ورفت وعملا کار من بیشتر شده مادرم به کار بیرون مشغول شد و در سن ۱۴سالگی شدم یک زن خانه دار ومسولیت خواهر وبرادرم شد کار من همیشه فکر مبکردم زودتر ازدواج کنم بهتر برام، ولی نشد وبا تمام بالا وپایین زندگی در سن ۲۳سالگی با مردی که انتخاب مادرم بود پیمان ازدواج بستم .مردی که دوسال از خودم کوچکتر بود واز همه لحاظ با من وحتی خانواده ام فرق میکرد واز همان یک ماه بعد عقد اختلافات ریز ودرشت مون شروع شد یک سال از عقدم نگذشته بود دوبار اقدام به خودکشی کردم ولی بازهم فایده نداشت دوران عقدی که برای همه شیرین وپر خاطره برای من با قهر های طولانی وجر وبحث گذشت حتی مشاور هم پیشنهاد طلاق را بهمون داد گفت این زندگی ادامه پیدا نکنه بهتر ولی متاسفانه خانواده ام خیلی با طلاق آن هم دردوران عقد مخالفت کردن وگفتن برین زیر یک سقف مشکلات تمام میشه 💥 ... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💥💯🤍 💥🤍💯 💥‌🤍 ✫ از اعضای ✦ عنوان داستان: 💥قسمت: سلام به اعضای کانال داستان زنی هستم ۴۳ساله اهل وساکن شهر مشهد در یک خانواده تقریبا پر اشوب.. در حول وحوش انقلاب در یک شب سرد پاییزی اواخر اذر ماه پا به دنیا گذاشتم فرزند دوم خانواده شدم ویک خواهر که سه سال از خودم بزرگتر بود پدرم اسمم به یاد دردانه امام حسین رقیه گذاشت اوایل کودکی اصلا از اینکه دخترم واسمم رقیه زیاد راضی نبود پدرم تقریبا با خصلت پسرانه بزرگم کرد تا نه سالگی همیشه لباس پسرانه میپوشیدم وبه همرا پدرم همیشه در کارهای مردانه کمکش بودم ویک جورهایی عصا دستش بودم ...کم کم تمام خاله ها ودایی ها به صدا درامدن تو دختری فلان کار نکن با پسرها بازی نکن بهشون دست نده وبازی پسراته نکن وتقریبا از همان بچگی بین اقوام مادرم محبوبیت زیادی نداشتم و همیشه خواهر بزرگترم عزیز کرده اقوام مادرم بود ومن عزیز کرده پدرم واقوام پدرم مخصوصا مادر بزرگم عمو وعمه ودختر عمه ها وپسر عمه ها وبراشون عزیز بودم .. هر چند هر چند وقت یکبار دعوا پدر ومادرم طبیعی بود وگهگاهی حرف طلاق زده میشد هشت ساله بودم که خواهر دیگرم به دنیا امد وشدیم سه تا خواهر وسال بعد از دوسال بالاخره خدا به پدرم ومادرم پسر داد وپدر ومادرم کلی خوشحال وباز به فاصله یک سال بعد از ان برادر دیگرم ویک سال بعدش هم خواهر کوچکم به دنیا امد... وشدیم خانواده پر جمعیت شش تا فرزند شدیم چهارتا دختردوتا پسر بازهم همچنان پدر ومادرم در کشمکش دعوا همیشه خانه ما دعوا وپر سر صدا ومن هم کم کم بزرگتر میشدم اما بازهم برای پدرم مثل یک پسر بودم مغازه سبزی فروشی داشتیم ....ولی همیشه در مغازه بودم وکارهای بیرون خانه را انجام میدادم وتقریبا به قول پدرم یک پا مرد شده بودم وتقریبا خلق وخویی پسرانه داشتم تنها تفاوتم حجاب وداشتن چادر بود سال ۷۳بود به دلیل مشکلات اقتصادی مادرم مانع درس خوندنم شد گفت کار کردنت بیشتر کمکمون میکنه سال ۷۳با یک دنیا حسرت وغم وغصه با مدرسه خداحافظی کردم خواهر بزرگم در سن ۱۷سالگی ازدواج کرد وازدواج ان بیشتر بیشتر باعث ترک تحصیلم شد به گفته مامان خواهرم دیپلم میگرفت باعث ابروی من میشد... او کنکور شرکت کرد افتخارش به قول مامانم برای من بود ولی همه یک مشت حرف برای توجیه درس نخواندن من محبت وتوجه اقوام مادرم مال او بود... مرداد ۷۴ازدواج کرد ورفت وعملا کار من بیشتر شده مادرم به کار بیرون مشغول شد و در سن ۱۴سالگی شدم یک زن خانه دار ومسولیت خواهر وبرادرم شد کار من همیشه فکر مبکردم زودتر ازدواج کنم بهتر برام، ولی نشد وبا تمام بالا وپایین زندگی در سن ۲۳سالگی با مردی که انتخاب مادرم بود پیمان ازدواج بستم .مردی که دوسال از خودم کوچکتر بود واز همه لحاظ با من وحتی خانواده ام فرق میکرد واز همان یک ماه بعد عقد اختلافات ریز ودرشت مون شروع شد یک سال از عقدم نگذشته بود دوبار اقدام به خودکشی کردم ولی بازهم فایده نداشت دوران عقدی که برای همه شیرین وپر خاطره برای من با قهر های طولانی وجر وبحث گذشت حتی مشاور هم پیشنهاد طلاق را بهمون داد گفت این زندگی ادامه پیدا نکنه بهتر ولی متاسفانه خانواده ام خیلی با طلاق آن هم دردوران عقد مخالفت کردن وگفتن برین زیر یک سقف مشکلات تمام میشه 💥 ... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh