#پندانه
به قلبت❤️رجوع کن
اگر حالت خوبست
به باورهایت ایمان بیاور
اگر حالت خوب نیست
همچون خانه کلنگی آن رابکوب
و از نو بساز
برای #تغییر دیر نیست
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✍قسمت 45
💢سرگذشت زندگی پناه
نیشخندی میزنم و به کنایه جواب میدهم:
_شما خودت که خوب بلدی آمار منو دربیاری! عجیبه که خبرا از زیر دستت در رفته
دستی به موهای بالا زدهاش میکشد و میگوید:
_خدا شاهده من…
+قسم نخور آقا بهزاد،این موضوع اصلا برام دیگه مهم نیست!!
متوجه میشوم که هر لحظه تعجش بیشتر میشود.انگار طاقت نمیآورد که میپرسد:
_چقدر عوض شدین؟!
+آدما #تغییر میکنن، شرایطه که عوضشون میکنه مثل شما
_من؟!
دلم میخواهد نیشم را بزنم و بعد بروم دلم طاقت نمیآورد که بعضی چیزها را نگویم..
+مبارکتون باشه،من بجای شما خوب از همه چی خبر دارم
سرخ میشود و سوییچ را توی مشتش فشار میدهد.
_هنوز که چیزی معلوم نیست.مامان و خاله طبق معمول برای خودشون بریدن و دوختن
+بهرحال امیدوارم خوشبخت باشید
هنوز یک قدم هم دور نشده ام که میپرسد:
_پناه خانوم؟
+بله
_گیج شدم،شما…اینجا…اینجوری...
+چجوری؟ اینجا خونمه نباید میاومدم یا باید قبلش با کسی هماهنگ میکردم؟
_منظورم این نیست اما آخه…
+آره،با پناهی که شما تهران اومدی و زاغ سیاهش رو یواشکی چوب زدی فرق کردم. ولی خودمم نمیدونم چرا.پس منتظر جواب نمونی بهتره
_انگار دارم خواب میبینم
+هیچ اتفاق خاصی نیفتاده
_از نظر کی؟من یا شما؟
+من
_ولی اشتباه میکنید.امروز شما با روز آخری که توی همین کوچه من جلوتون رو گرفتم و التماس کردم که تهران نرین یکیه؟! نه که نیست!
میترسم... میترسم...
که اگر چند دقیقه اضافه تر بمانم،به قول خودش وسط همین کوچه دست دلم را رو کند و به خودش و خودم بفهماند که عاشق شده ام…آخ شهاب کاش بجای بهزاد تو بودی!
_فکر نمیکنم درست باشه توی خیابون اینهمه حرف زدن.من باید برم،فعلا
و از مقابل چشم های گرد شده از تعجبش میگذرم و میروم....
برای لاله که تعریف میکنم....
میگوید:
_بدبخت چه غافلگیر شده پس، چقدر مامانش مخش رو زده که بردش خواستگاری کاش امروز نمیدیدت
+تقصیر من که نبوده
_نه، ولی خب…پناه؟یه چیزی بگم نمیکشیم؟
+چی؟
_میگم بهزادم پسر خوبیه ها.اراده کنی میاد خونتون با دبدبه و کبکبه
+حرف مفت نزن لاله…یه عمر باهاش مشکل دارم از اینکه خجالتیه و تو سری خور خانوادش متنفرم
_والا همچینم خجالتی نیستا
+ولم کن توام، تا حالا که شهاب نبودم نمیتونستم راجع به بهزاد فکر مثبتی داشته باشم دیگه چه برسه به الان
_فقط چون مامانش براش تصمیم میگیره؟
+علاوه بر اینکه بچه ننهست دستشم تو جیب باباشه و خیلیم دست و پا چلفتیه،من ازش خوشم نمیاد.از بس که خون دل خوردم از دستش.همین که سایشو با تیر نمیزنم شانس آورده.دیگه هم چیزی در موردش نگو خواهشا
_باشه، ولی وقتی همین بهزاد خنگ سر سفره عقد نشست میبینمت که از حسادت میسوزی
+هرگزحالا میبینیم…
حتی با یک محاسبه ی سرانگشتی هم....
میشود فهمید که شهاب کجا و بهزاد کجا!تفاوت از زمین تا آسمان است…
هرچند دل کندن به ظاهر ناگهانی بهزاد غافلگیرم کرد، اما با حرف های امروزش مطمئن شدم که هنوز گلویش گیر دارد!منتها من #انتخاب خودم را کرده بودم…
_حالا پاشو بریم تا اذان نشده
+کجا؟
_حرم
میگوید و به چشمانم خیره میشود. مثل همیشه نگاهم را بی هدف میچرخانم و جواب میدهم:
+خونه کار دارم
_مگه نگفتی بهزاد و مامانش اونجان؟
_خب آره
+پس برنمیگردی خونه
_ولی حرمم نمیام
+میشه بگی دردت چیه؟ تو مگه مدام نمیگی اون پناه قبلی نیستم، پس کو؟ آخه آدم مشهد باشه و چندسال نره زیارت؟خیلی سنگدلی بخدا…یا این دفعه میای یا دیگه نه من نه تو! خوددانی
_چرا گروکشی میکنی لاله؟
همانطور که جورابش را میپوشد میگوید:
+همین که گفتم.خجالت آوره ،این رفتارت رو نمیتونم درک کنم
_به خودم مربوطه
+آره اما تو فقط یه بار یه دلیل محکم بیار که چرا با آقا قهری، لاله دیگه لال میشه....اوم.. اوم
و میکوبد روی دهانش...
نفس عمیقی میکشم و به دلیلی که خودم هم نمیدانم فکر میکنم!این شاید صدمین باریست که در چنین شرایطی قرارم میدهد.
باعجز پاسخ میدهم:
_نمیدونم😣
+پس برو وضو بگیر تا بریم
_ول کن دستمو
+پس دیگه…
_باشه حالا روش فکر میکنم!
+پشیمون نمیشی.همین که بری تو حرم، خودت میفهمی چه توفیقی رو از دست داده بودی. اونوقت میشینی یه گوشه زار میزنی
_هه…
+مرض! تو ماشین منتظرتم.
هنوز نرفته برمیگردد و میگوید:
_بیا و از خود امام رضا حاجتت رو بگیر. دستت رو رد نمی کنه.حداقل حالا که کارت گیره بیا… پایین منتظرم
کدام حاجتم را بگیرم؟شهاب؟!
خنده ام میگیرد…هرچقدر توی ذهنم مرور میکنم دلیلی برای نرفتن ندارم.قبل از این همیشه حسی مانع میشد تا اصلا به حرم رفتن فکر کنم،
اما لاله راست میگفت.
مگر #ادعا نداشتم که پناه سابق نیستم؟مگر حاجت نداشتم؟اصلا مگر قرار بود.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#تغییر
👌تغيير از خودمان شروع ميشود
🗯تو به دیگران یاد می دهی چطور با تو برخورد کنند،
🗯وقتی تو تغییر می کنی آنها هم تغییر می کنند
🗯هنگامی که شروع به احترام گذاشتن به خودت می کنی
درواقع به دیگران نحوه محترمانه برخورد کردن با خودت را می آموزی
🗯وقتی در روابطت قدرتمندانه ظاهر می شوی
دیگران یاد می گیرند با فرد توانمندی روبرو هستند
🗯می خواهی آدم ها را تغییر دهی؟؟؟
🗯بهترین راه تحول آنها، ایجاد دگرگونی در خود تو است
🗯تو بهتر شو تا دیگران برخورد بهتری با تو داشته باشند...!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢لـطفا هـمسرتان را تـغییر نـدهید!
زوجین بهتر است درک کنند که نیازهای زنان و مردان متفاوتند.
شما و همسرتان نیازها، خواستهها، علایق و سلایق متفاوتی دارید. بنابراین سعی نکنید با همشکل خود کردن همسرتان؛ از تنها بودن و تنها شدن خودتان جلوگیری کنید.
تفاوت ها باعث تکامل می شود. همسرتان را همانگونه که هست بپذیرید. به تفاوت ها احترام گذاشته و با کمک آن ها خودتان را تقویت کنید و رشد دهید.
#همسر
#تغییر
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
10.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢اصل #تغییر از خود،
برای تولید امید و انگیزه در نوجوان
#دکتر_سعید_عزیزی
#نوجوان_قوی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌼🌼
✨فقیر بودن
✨تنبل بودن
✨بدبخت بودن و...
✨راحت ترین کار است!
💫اما تو به دنیا نیامدی که فقیر باشی،
💫تو به دنیا نیامدی که بدبخت باشی،
💫تو به دنیا نیامدی که ضعیف باشی،
☄پس از هر #لحظه برای خوشبختی و حرکت استفاده کن، و اصلا مهم نیست که قبلا چه کسی بودی!
💥از همین الان شروع کن و همه چیز را #تغییر بده...
✅یادت باشد هیچکس به جز خودت مسئول زندگی تو نیست! نه پدرت نه مادرت و نه هیچ کس دیگر!
🌈اولین قدم برای تغییر، پذیرفتن تمام مسئولیت های زندگی است.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌼🌼
✨فقیر بودن
✨تنبل بودن
✨بدبخت بودن و...
✨راحت ترین کار است!
💫اما تو به دنیا نیامدی که فقیر باشی،
💫تو به دنیا نیامدی که بدبخت باشی،
💫تو به دنیا نیامدی که ضعیف باشی،
☄پس از هر #لحظه برای خوشبختی و حرکت استفاده کن، و اصلا مهم نیست که قبلا چه کسی بودی!
💥از همین الان شروع کن و همه چیز را #تغییر بده...
✅یادت باشد هیچکس به جز خودت مسئول زندگی تو نیست! نه پدرت نه مادرت و نه هیچ کس دیگر!
🌈اولین قدم برای تغییر، پذیرفتن تمام مسئولیت های زندگی است.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh