eitaa logo
داستان های آموزنده
67.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
💢سرگذشت زندگی پناه ✍قسمت ۲۰ صدا قطع میشود ، قلبم میخواهد از دهانم بیرون بزند . گوشی خاموش شده لعنتی . طاقت ندارم صبر کنم تا شارژ بشود ، تلفن هم ندارم . بی‌تاب احوال بابا شده‌ام . دل توی دلم نیست …فکری به سرم میزند، شالم را از روی مبل برمیدارم و تمام پله ها را پرواز میکنم تا پایین . در میزنم و دست‌های سردم را درهم گره میکنم . چند روز شده که به پدر زنگ نزدم ؟😓 صدای پوریا را نشنیده ام ؟😓 در باز میشود و چهره ی زهرا خانم با آن چادر و مقنعه ی نماز سفید دلم را میبرد … انگار هزاربار این صحنه را دیده ام . لبخند میزند و سلام میکند _سلام ، ببخشید یه تلفن مهم دارم میشه از اینجا زنگ بزنم ؟ از جلوی در کنار میرود و با دست به داخل اشاره میکند . +بفرما دخترم ، گوشی توی سالن زیرلب مرسی میگویم و تازه یادم می‌افتد که بدون کفش یا دمپایی آمده‌ام ! با دیدن تلفن هول میکنم ،پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری میخورم .... _یواش مادر ! لحن نگرانش به جانم می‌نشیند . دستش را میگیرم و بلند میشوم. گوشی را که برمیدارم میرود . _الو لاله ؟ +سلام این شماره کجاست ؟ چرا قطع کردی ؟ _شارژم تموم شد ، بابا چی شده ؟ +هول نکن خوبه ، یعنی بد نیست . پریشب انگار حالش بد میشه با اورژانس میبرنش بیمارستان ، بستریش کردن می نشینم روی مبل و با بغض میپرسم : _وای آخه چرا ؟🥺 +چمیدونم .پوریا میگفت سرشبی برای پناه گریه میکرده _الهی بمیرم +نترس تو تا همه رو به کشتن ندی چیزیت نمیشه _باز قلبشه آره؟ +بله یه وقت به خودت زحمت ندی زنگ بزنی به بابات یه حالی بپرسی _بسه لاله ! انقدر نیش نزن … درد خودم کم نیست +فعلا که انگار خیلی خوشی _کاری نداری؟ +برخورد بهت ؟ _از تو توقع ندارم +چرا پناه ؟ دلم برای دایی صابر کبابه . اون از زندایی که خدابیامرز جوان مرد و دایی خونه خراب شد ، اینم از تو که همیشه براش ساز ناکوک میزدی و نذاشتی یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره تو این چند سال افسانه‌ی بدبختم که خون به جیگر کردی _تو که زندگیت خوب بوده خداروشکر ! نمیخواد کاسه داغ تر از آش بشی و غم بابا و زن بابای منو بخوری … +دارم وظیفه‌ی تو رو انجام میدم ! _ از کجا دلت پره که همه رو سر من خالی میکنی؟ +نمیخوام دهنمو بیشتر باز کنم وگرنه چیزایی که نباید رو میگم _بدتر از اینا که گفتی؟! +خیلی بدتر پناه … سکوت میکنم و بغضم پررنگ تر میشود . می گوید : _زنگ بزن بهش ، منتظرته خدافظ صدای بوق‌های پشت سرهم توی گوشم میپیچد. لاله مثل خواهر نداشته ام بوده و هست، نمی فهمم چرا آشوب بود و طوفان کرد وجودم را نگران حال پدرم و خجالت زده اش … این روزها آنقدر درگیر خودم و دوستان جدیدم بوده ام که به کل فراموش کرده بودم پدری هم دارم … صدای آرامی در سکوت خانه ی حاج رضا پیچ و تاب میخورد . نوایی آشنا دارد بلند میشوم و با پاهایی که انگار از و سست شده سمت صدا میروم زهرا خانوم است ، دعا میخواند . تکیه می دهم به چهارچوب اتاق و نگاهش میکنم پشت به من نشسته و با سوزناک‌ترین لحن ممکن دعا میخواند چه غربتی به دلم چنگ میزند . انگار است که پیچیده در چادر یک دست سفیدش نشسته و مثل روز آخر میخواند … اشک‌های جا مانده پشت چشمانم راه باز میکنند و چکه میکنند به مغز کند شده ام فشار می‌آورم ، چه دعاییست ؟ زیارت عاشورا ؟ کمیل ؟ “یا أَبَا الْحَسَنِ یا عَلِىَّ بْنَ مُوسى أَیُّهَا الرِّضا یَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ یا حُجَّهَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ …” یاد می افتم و صدای مادر که زمزمه ی همیشگی اش همین بود ! سر میخورم و روی زمین مینشینم ، گره دستم‌ را باز میکنم و ناخواسته زمزمه میکنم همراه حاج خانم... “یا وَجیهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ ” نمیدانم چرا اما می‌شکنم ، هم خودم هم بغضی که هنوز ته گلویم جاخوش کرده😭😣دست روی صورتم میگذارم و بلند میزنم زیر گریه. برمیگردد و نگاهم میکند دستش را دراز و آغوش باز میکند مثل ماهی دور مانده از تنگ و دریا دلم پر میکشد برای عطر گلاب همیشگی‌اش دلم سبک شدن میخواهد و حرف زدن . ناله میکنم: _برای بابام دعا کنید …خوب نیست احوالش دوباره و هزار باره یاد عزیز می‌اندازدم . کنار گوشم میگوید : +چشم ،اما حالا که دلت شکسته خودت دعا کن عزیزدلم ، خدا به تو نزدیکتره تا من روسیاه درگاهش اشک هایم بیشتر میشود ،😭 میداند از خدا دورم و این را میگوید ؟! یاد دیشب می‌افتم و مهمانی مختلطی که رفته بودم !😭 یاد هنگامه و دست دادنش با کیان …😭 یاد بگو و بخندهای خودم با پارسا توی رستوران ، یاد همه‌ی سرگرمی‌های این مدتم و دور شدن از همه‌ی کس و کارم😭 _ من دیگه پیش خدا..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎 💞 قسمت ۳۲ نیمساعتی گذشته بود.... حرفی غیر از احوالپرسی رد و بدل نشده بود. نگران بود.استرس داشت. مدام با دستمال کاغذی که درجیبش گذاشته بود، عرق پیشانی اش را پاک میکرد. نگاهی ملتمس به پدرش کرد... که شروع کند. که همه منتظرند.پدرش بادی به غبغب انداخت. سینه صاف کرد. _خب محمد اینم از خاستگاری. ولی بگم هنوزم من راضی نیستم. اگه هم راضی بشم شرط دارم عمومحمد_ منم حرفم سرجاشه خان داداش تا شما راضی نباشین، منم راضی به این وصلت نیستم. با این جمله دل کوروش خان نرم شد. پیدا کرد. نگاهی به فخری خانم کرد. _خب خانم اگه شما حرفی نداری رفع زحمت کنیم. فخری خانم با اکراه گفت: _ والا چی بگم. باید تحقیق کنیم. از دبیرستان ریحانه.از دانشگاهش. باید بدونم همه چی رو...! طاهره خانم تا حالا سکوت کرده بود... طعنه ها را با لبخند جواب میداد. اما این جمله زیادی برایش سنگین بود. _هرجور میدونین بهتره همون کار رو انجام بدید. ریحانه دخترعموی یوسفه مثل بقیه دخترهای فامیل. فخری خانم، کنایه طاهره خانم را خوب متوجه شد. منتظر فرصت بود. که به هم بزند مراسم را.. باعصبانیت بلند شد. رو به یوسف گفت: _بهت گفته بودم اینا وصله ما نیسن.خاک برسرت کنن با این انتخابت ریحانه در سکوت محض بود...نه سر را بلند میکرد.و حتی نگاهی به کسی. گویی نفس کشیدن از یادش رفته بود. ماهها بود که محبت پسرعمویش در دلش رخنه کرده بود..اما همیشه بود.نه رویی داشت که به کسی بگوید ..و نه دوست داشت، را پر و بال دهد.. با انگشتانش که در زیر چادر بود، بازی میکرد. میفرستاد اما ذهنش پریشان بود...گاهی چهارقل میخواند. نیمه اش رها میکرد و آیت الکرسی میخواند. 💔اولین مجلس خواستگاری،... با قهر و دعوای فخری خانم، و عصبانیت کوروش خان، و نگاههای غمگین یوسف به همه، تمام شد.. تا رسیدن به خانه،... درخودش فرو رفته بود. یادش به رفیق علی (گلفروش) افتاد. زیرلب دعا میکرد، که خدا بردارد تمام موانع ازدواج را.. به غرورش برخورده بود... که کسی او را نمیدید... هرچه بیشتر تواضع میکرد، هرچه بیشتر فروتنی بخرج میداد،بیشتر خورد میشد. اینهمه تلاش کرده بود تا به خواستگاری رود. اما خراب شده بود.. به خانه که رسید،... دلش میخواست داد بزند.فریاد بکشد.کسی را زیر مشت و لگد بگیرد. ماشین را درحیاط پارک کرد... پدر و مادرش بدون توجه به حال او داخل رفتند. یوسف به زیرزمین رفت.... عصبی، دلخور، کلافه، نگران فقط مشت میزد..داد میزد و مشت میزد.. درسکوت خانه،... فقط صدای مشتهای یوسف بود که می آمد. آرام شد... به حیاط رفت. خیس عرق بود. سرش را زیر شیرآب کنار حیاط گرفت. لباسهایش هم خیس شده بود. کتش را درآورد. تپش و درد قلبش کف حیاط، او را مچاله کرده بود.حتی یادش نبود وقتی مشت میکوبید کتش را درآورد.. روی زمین نشست همانجا... کلافه.با درد.با تپش..دلخور بود از پدر و مادری که فقط به فکر بودند... همه چیز را خراب شده میدید. دیگر امیدش را از دست داده بود. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh