زندگی مثل یه پل معلق وسط یه دره عمیق می مونه،
ما هم وسط این پل گیر کردیم.
یه دسته ای راه مستقیم رو انتخاب می کنن و جلو میرن،
یه دسته ای هم خلاف جهت حرکت می کنن، اما اشتباه نکن !
اون هایی که خلاف جهت میرن بازنده نیستن، بازنده اون هایی هستن که دستشون رو به میله های پل گرفتن و دارن پایین رو نگاه می کنن،
می ترسن، می ترسن...
#ترس
#زندگی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
۱۲ آذر ۱۴۰۳
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
در یکی از شهرهای اروپا پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت، هیچکس به سراغش نمی آمد و همه از او وحشت داشتند. کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زشت و زننده پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود. او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی هم شده بود که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود. همانطور که دیگران از او می گریختند، او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه داشت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند. آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند. یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت. اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی صورت زشت پیرمرد نشست. آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند. ولی همین لبخند در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسیار شگرفی گذاشت، بطوریکه فردای همان روز پیرمرد در انتظار دیدن لبخند دخترک بود و باز همان صحنه ی دیروز تکرار شد.
بدین ترتیب، پیرمرد هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید و دخترک هم هر بار که پیرمرد را می دید، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد.
وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۴ دی ۱۴۰۳
۴ دی ۱۴۰۳
#داستان شب 💫
فقیری به ثروتمندی گفت:
اگر من در خانه ی تو بمیرم،
با من چه می کنی؟
ثروتمند گفت:
تو را کفن میکنم و به گور می سپارم
فقیر گفت:
امروز که هنوز هم زنده ام،
مرا پیراهن بپوشان، و چون مُردم،
بی کفن مرا به خاک بسپار ....!
حکایت بالا حکایت
بسیاری از ماست؛ که تا زنده ایم
قدر یکدیگر را نمیدانیم ولی
بعد از مردن هم، میخواهیم
برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم..!
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۲۱ دی
9.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تنها فرمول شکست اینه که بخوای
همه رو راضی نگه داری...
#دکتر_انوشه
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۲۱ دی
#زندگی
دزدی از نردبان خانه ای بالا رفت.
از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید: خدا کجاست؟
صدای مادرانه ای پاسخ داد: خدا در جنگل است، عزیزم.
کودک دوباره پرسید: چه کار می کند؟
مادر گفت: دارد نردبان می سازد!
ناگهان دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد!
سالها بعد دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی پرسید: خدا چرا نردبان می سازد؟
حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد، به نردبانی که سالها پیش، از آن پایین آمده بود و رو به کودک گفت: برای آنکه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد.
نردبان این جهان ما و منیست
عاقبت این نردبان افتادنیست
لاجرم آن کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
۱ بهمن
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
داستان: "مرد حکیم و باغبان"
روزی روزگاری در یک دهکدهی کوچک، مردی حکیم و دانا زندگی میکرد. او به همهی مردم دهکده مشاوره میداد و همیشه به دنبال فرصتی بود تا از تجربیات خود به دیگران بیاموزد.
یک روز، باغبانی به نام محمود که سالها در باغ خود مشغول به کار بود، نزد حکیم آمد و گفت: "استاد، من در زندگیام همیشه سخت تلاش کردهام. باغ من همیشه سرسبز بوده و من تمام عمرم را در آن گذراندهام. اما هیچگاه احساس نکردهام که زندگیام ارزشمند است. به نظرم این تلاشها بینتیجه است."
حکیم لبخندی زد و گفت: "محمود، آیا میتوانی به من نشان دهی که درختان باغت چه زمانی به بهترین شکل رشد میکنند؟"
محمود کمی فکر کرد و گفت: "خب، زمانی که به آنها آب میدهم، زمانی که آنها در آفتاب مینشینند و زمانی که دقت میکنم به اندازهای که نیاز دارند، رشد میکنند."
حکیم سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت: "همانطور که درختان به زمان، آب و نور احتیاج دارند، زندگی انسانها نیز نیاز به زمان، تلاش و محبت دارد. تو به باغ خود آب میدهی و از آن مراقبت میکنی تا رشد کند. اما زندگی تو هم به همان اندازه نیازمند محبت، مراقبت و توجه است. اگر خود را نادیده بگیری و تنها به کار و تلاش بپردازی، همانند درختانی میمانی که هیچگاه گل نمیدهند، حتی اگر رشد کنند."
محمود با دقت به حرفهای حکیم گوش داد و اندکی مکث کرد. سپس گفت: "پس شما میخواهید بگویید که در کنار تلاشهای روزانه، باید به خودم و لحظات زندگیام نیز اهمیت بدهم؟"
حکیم با لبخند پاسخ داد: "دقیقاً. زندگی، همانند باغ است. وقتی به آن عشق ورزی، آن را با دقت مدیریت میکنی، نه تنها محصول خوبی میگیری، بلکه از زیبایی و آرامش آن لذت میبری."
محمود پس از این گفتوگو به خانه برگشت. او شروع کرد به زمانی برای خود صرف کردن، به زیباییهای اطرافش توجه کردن و از لحظات ساده زندگی لذت بردن. به این ترتیب، زندگی او نه تنها پر از تلاش و کار، بلکه پر از خوشبختی و آرامش شد.
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۴ بهمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با کلاس بودن که فقط به تیپ و قیافه و وضعیت مادی نیست...👌
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۴ بهمن
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
پزشکی میگفت: وارد اتاق احیا شدم... پیرمردی با چهرهی نورانی بر روی تخت خوابیده بود... نگاهی به پروندهی او انداختم... بر روی وی عمل قلب انجام داده بودند که در خلال آن دچار خونریزی شده بود... به همین سبب خون به برخی از قسمتهای مغزش نرسیده و به کما رفته بود...
دستگاهها به او وصل بودند و با تنفس مصنوعی هر دقیقه نه بار نفس میکشید... یکی از فرزندانش کنار او بود... دربارهاش پرسیدم، گفت که پدرش سالها است در یک مسجد موذن است..
نگاهش کردم... دستش را تکان دادم... چشمانش را باز کردم... با او صحبت کردم... هیچ واکنشی نشان نمیداد... وضعیتش خطرناک بود...
پسرش کنار گوشش شروع به حرف زدن با او کرد... اما او چیزی نمیفهمید...
گفت: پدر... مادر حالش خوبه... برادرام حالشون خوبه... دایی از سفر برگشت... و همینطور با او صحبت میکرد...
اما پیرمرد در همان وضعیت بود و عکس العملی نشان نمیداد... دستگاه تنفس هر دقیقه نه بار به او نفس میداد...
ناگهان پسر در گوش پدرش گفت: مسجد مشتاق تو هست... به جز فلانی که اشتباه اذان میگه کس دیگهای نیست که اذان بگه... جای تو توی مسجد خالیه...
همین که اسم مسجد و اذان را برد سینهی پیرمرد لرزید و شروع به نفس کشیدن کرد... به دستگاه نگاه کردم؛ نشان میداد که هجده تنفس در دقیقه دارد...
پسر اما خبر نداشت...
سپس گفت: پسر عمو ازدواج کرد... برادرم فارغ التحصیل شد...
باز پیرمرد از حرکت ایستاد و تنفس به نه بار در دقیقه رسید که توسط دستگاه بود...
این را که دیدم پیش او رفتم و کنار سرش ایستادم... دستش را تکان دادم... چشمانش را باز کردم... هیچ حرکتی نداشت... هیچ واکنشی نشان نمیداد... تعجب کردم...
به گوشش نزدیک شدم و گفتم: الله اکبر... حی علی الصلاة... حی علی الفلاح...
در همین حال دستگاه تنفس را نگاه میکردم... تعداد هجده تنفس را در دقیقه نشان میداد...
چه بیماری بود او! بلکه چه بیمارانی هستیم ما!ا
«مردانی که نه تجارتی و نه خرید و فروشی آنان را از یاد خدا و برپا داشتن نماز و دادن زکات مشغول نمیدارد؛ از روزی میترسند که دلها و دیدهها در آن زیر و رو میشود (نور/۳۷) تا خدا آنان را بر اساس بهترین کاری که انجام دادهاند پاداش دهد و از فضل خود به آنان افزون دهد و خدا هر که را بخواهد بدون حساب روزی میدهد»...
این بود حال آن بیمار...
اکنون تو ای کسی که از بیماریها و دردها به دوری...
آیا از نعمتها و فضل بیشمار او برخوردار نیستی؟
آیا نمیترسی که فردا در برابر خداوند بایستی و به تو بگوید: بندهام آیا بدن سالم به تو ندادم؟ آیا روزیات را نگستردم؟ آیا بینایی و شنواییات را سالم نگرداندم؟
و تو بگویی: آری...
سپس بگوید: پس چرا با نعمتهای من معصیتم کردی؟
چه داری بگویی؟!
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
۲۰ بهمن
15.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آهنگ زیبای لری...
《هِه دِ اُو روز اول بَخت و چارَم حَله...》
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
۲۰ بهمن
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و دید زنی آفریقایی (سیاهپوست)، در گوشهای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، برای همه کسانی که اینجا هستند غذا میخرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!
گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز زن آفریقایی...
زن سیاهپوست به جای آن که مکدر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، تشکّر میکنم؛
مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن آفریقایی که در آن گوشه نشسته است.
دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن آفریقایی را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن آفریقایی لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، سپاسگزارم.
مرد از شدت خشم دیوانه شد.
به سوی گارسون خم شد و از او پرسید:
این زن سیاهپوست دیوانه است؟
من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبانی شود از من تشکر میکند و لبخند میزند و از جای خود تکان نمیخورد.
گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است.
«شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما میکنند نادانسته به نفع ما باشد»
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
۲۶ بهمن
#زندگی مانند بازی #شطرنج است؛
ما نقشهای میریزیم، اما اجرای آن مشروط به حرکتهایی است که رقیب به دلخواه میکند.
این رقیب در زندگی، «سرنوشت» است.
📖 در باب حکمت زندگی
✍🏻 #آرتور_شوپنهاور
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
۳۰ بهمن