eitaa logo
داستان های آموزنده
59.2هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 @ya_zeynabe_kobra0 سلام تعرفه تبلیغات 👆🏻👆🏻👆🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان های آموزنده
داستان ارسالی از #اعضای کانال #غم_بی_پایان_1 قسمت اول سلام به اعضای کانال میخواهم داستان زندگیم
داستان ارسالی از کانال داستان قسمت دوم باباش جواب رد به خواستگارش داد، البته ناگفته نمانه قبل از این پسر،خاستگار زیادی داشت که خودش هم مخالف بود میگفت میخوام درسم ادامه بدم شوهر نمیکنم... اما دخترم کم کم عاشق این پسر شده بود پسر هم با وجود اینکه جواب شده بود ولی هم چنان پنهانی با هم در ارتباط بودن... با تحقیقی که داشتیم و حتی از دوستان خود پسره پرسیده بودیم ،پسره بیکار و لات بود و مواد مخدر هم استفاده میکرد تا اینکه خانواده پسر دوباره پیغام دادن بیایم خاستگاری، دخترم موافق بود منو باباش مخالف بودیم . دخترم رو کلاسهای کنکور ثبت نام کردم برا گواهینامه ثبت نامش کردم کتاب کنکور زیادی براش خریدم، باباش صحرا بود دامداری میکرد، متوجه شدم دخترم هیچ درس نمیخونه اما گواهینامه رو زود گرفت بهش گفتم چرا درس نمیخونی ، ندیدم کتاب باز کنی، گفتش که من میخوام ازداوج کنم تو باید بابامو راضی کنی، من خودم مخالفم ، چون این پسر هیچی نداره لایق تو نیست صحرا زندگی میکنه تو باید درس بخونی، بری دانشگاه فعلا برا ازداوج خیلی زوده ، بهش گفتم منو ببین باباتو ببین درس نخوندیم چقدر زحمت و بدبختی کشیدیم بخاطر اینکه بخاطر مخارج زندگیمون با وجود دیسک کمر و گردن میرم کار کشاورزی میکنم تا شماها درس بخونید آینده داشته باشید، ولی انگار برا دیوار حرف میزدم... دخترم چشم رو همه چی بسته بود فقط به اون پسر فکر میکرد میگفت یا من با این پسر ازداوج میکنم یا خودکشی میکنم چند بار هم دست به خودکشی زد قرص میخورد میخواست خودش رو از طبقه بالا بندازه پایین که مانع میشدم متوجه شدم که پسره وادارش میکنه دست به این کارا بزنه، گوشیشو نگاه کردم پیام های پسره رو خوندم ، وقتی به پدرش گفتم جریان رو خیلی ناراحت شد گفت دختر امیدم نا امید کردی من انتظارهای بیشتری از تو داشتم، پسر نداشتم گفتم تو بجا دختر برام پسر باشی دوتا خواهر کوچیکترت رو راهنمای کنی، اخه دختر سومی هم داشتیم که گل سر سبدمون بود... دخترم گفت بابا اگر نزاری من با این پسر ازداوج کنم تا اخر عمر نه درس میخونم نه شوهر میکنم ، باباش گفت اشکال نداره من تا اخر عمر نوکریت میکنم فقط دست از این پسر بکش ... روزی دخترم به من گفت اگر بابامو راضی نکنی با پسر فرار میکنم. ابروتون میبرم ... وقتی اسم آبرو اورد من راضی شدم گفتم پدرم نود سال دارع نود سال با آبرو زندگی کرده پدر بزرگ خودت صدسال با آبرو زندگی کرده تو الف بچه میخوای با ابرو دو طرف بازی کنی... رفتم به باباش گفتم بزار باهاش ازدواج کنه، اجازه بده خانواده پسر بیان... چند بار زنگ زدن اجازه خواستن باباش قبول نکرد میگفت پسره معتاده دخترم رو بدبخت نمیکنم اینا در وصل ما نیستن... ادامه دارد... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh