eitaa logo
داستان های آموزنده
59.2هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 @ya_zeynabe_kobra0 سلام تعرفه تبلیغات 👆🏻👆🏻👆🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان های آموزنده
داستان ارسالی از #اعضای کانال داستان #غم_بی_پایان_2 قسمت دوم باباش جواب رد به خواستگارش داد، البت
قسمت سوم از طرفی شنیدیم پسر گفته دختره که باباش صحرا میره خونه نیست داداش هم نداره اگر شده بدزدمش میبرمش... وقتی باباش این حرف رو شنید از آبروش ترسید به خواهرزادهش زنگ زد پسری بیست هشت ساله بود بسیار غیرتی و با ادب که بچه هام هم خیلی دوسش داشتن بهش داداش میگفتن، اونم همینطور به دخترای من ابجی می‌گفت داییش بهش گفت در نبود من تو حواست به دخترا باشه هرجا خواستن برن خودت ببرشون هرچی خواستن براشون تهیه کن خوراک پوشاک کلاس مدرسه... خلاصه خواستن برن بیرون از منزل تو ببرشون، نذاری تنها حتی تا نونوایی هم برن تا من گوسفندا رو بفروشم و برگردم... چون پسر عمه بیکار بود بقول خودش پیکان شری داشت در اختیارمون بود به دستور داییش که شوهر من بود دختر رو کنترل میکرد گوشیش رو چک میکرد خیلی بهش سخت میگرفت. اولا دخترم خیلی حرفش گوش میکرد, بی اجازه پسرعمه آب نمیخورد. پسر عمه بیشتر اوقات میبردشون تفریح, پارک, بیرون. خلاصه نمیزاشت بهشون سخت بگذره تا اینکه پسره(خواستگاره) زیر پا دخترم میشینه که نباید تو به حرف پسر عمت باشی میگه همش تقصیر پسر عمته نمیزاره بابات من و تو با هم ازداوج کنیم. در صورتی که پسر عمه به داییش گفته بود من این پسر رو می شناسنم درسته اعتیاد داره ولی چون دخترت دوسش داره بزار ازدواج کنن... باباش به حرف اون هم گوش نکرد اخه استغاره کرده بود بد اومده بود میگفت وقتی قران راه نداده یعنی منم نباید اجازه بدم خلاصه بعد از سه ماه شوهرم گوسفندا رو فروخت اومد خونه، پسرعمه گفت دایی جان دخترت رو تحویلت میدم در صحت و سلامت اگر کاری فرمونی داشتی من در خدمتم زنگ بزن میام ، ناگفته نماند پسر عمه سیگار میکشید شوهر منم دونه دونه ای سیگار میکشید یعنی در واقع با هم میکشیدن... موقعی که شوهرم اومد خونه ، فشار دخترم برا ازداوج باپسره بیشتر شد اعتصاب کرد، سیزده روز غذا نخورد تا به خواهرم زنگ زدم اومد با زبونی گرفتش غذا بهش داد گفتش که باباتو راضی میکنیم... از اون طرف هم پسره هم به خواهرم زنگ میزد که تورو خدا باباش راضی کن منو خواهرم هرکاری کردیم نتونستیم باباشو راضی کنیم اخه باباش لجباز و یه دنده بود هیچ وقت از حرفی که میزد بر نمیگشت از بخت بد من باباش لجباز بود و دخترم داشت با ابرمون بازی میکرد هفته ای دو روز میرفت کلاس نگو اصلا کلاس نمیره میره پیش پسره باباش موقعی که اینو فهمید دختر رو زندانی کرد... تو خونه به خواهرزاده گفت که اینجور جریانی بوده، گفت که کمکم کن پسره رو برام بکش گفت بخدا اگر بکشیش حتی نمیزارم بگیرنت مغازه رو میفروشم میدم بجا دیه ..و پسر پسرعمه گفت دایی من میتونم این کارو بکنم اما این راهش نیست بزار زنداییم بهش زنگ بزنه دور دختر ما را خط بکشه... به من گفتن به خانوادش زنگ بزن منم به دستور شوهرم بهشون زنگ زدم گفتم به پسرتون بگید دست از دخترم برداره وگرنه ازش شکایت میکنم کلی بهشون فحش دادم، قطع کردم ... دخترم هم گوشی نداشت باباش ازش گرفته بود تا اینکه به وسیله دختر خواهرم پسره پیغام میده به دخترم که مادرت زنگ زده به خانواده م ... ادامه دارد... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh