eitaa logo
داستان های آموزنده
66.9هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁 🪁⛱🪁⛱ 🪁⛱ 🪁 عنوان داستان 🪶قسمت سوم مادرم یه چند روزی بود که اومده بود پیش ما از شهرستان ! پدرم شهرستان بود همون جا سر کار میرفت ... اونروز بعد از ظهر وقتی از سر زمین کشاورزی برگشتم خونه لباس هام کثیف بودن پر از خاک ... دیدم ام اومد بهم گفت برو سریع حموم و لباسات عوض کن به خودت برس .... گفتم برای چی گفت برو با این نبیننت سریع باش گفتم چطور گفت برات اومده کلی هم خوش حال بود گفتم کی😳 گفت برو حالا بهت میگم منم سریع رفتم.. تو این فکر بودم ک خواستگار کیه اول گفتم نکنه پسر عمه ام میخاسته کنه😌 چیزی بهم نگفته ولی بعدش نه بابا یکی نگو اینا صبح اومده بودن خونه پدر بزرگم و منم سر زمین‌کشاورزی بودم دیگه میدونستن که من رفتم سر زمین برا کار پدربزرگم جواب بله رو بهشون داده بود😱😨 بدون اینکه ازم بپرسن میخایی یانه😭.. یا الله چی می‌شنوم خاله ام گفت مبارکه دادیمت گفتم چی 😳؟گفت تموم شده امشب عاقد میاد که عقدتونم ببنده دنیا رو سرم خراب شد ب خاله ام گفتم برو بگو نمیخام بعدشم تو خونه نرفتم رفتم پیش دوستم که کنار خونه خونشون بود همین جور که داشتم گریه میکردم میگفتم خدایا نمیخام جیغ میکشیدم اومد بهش گفتم من نمیخامش برو بگو برن مادرم داد و بیداد کرد که خودشو می‌کشه میخایی ببری گفتم نمیخام من چطور وقتی دوستش ندارم باهاش ازدواج کنم گفت چیه نکنه چشمت دنبال یکی دیگس گفتم آره چشمم دنبال یکی دیگس نمیخام برو، همین جور میومدن مادرم گفت باشه حالا بیا بریم منتظرن که تو رو ببینن حالا بیا جواب هنوز ندادیم اشکام پاک کردم و رفتم تو خونه سلام دادم و نشستم یه چند دقیقه بعد رفتم تو یه اتاق دیگه ..به مادرم گفتم من دیدم پدربزرگم اومد پیشونی ام بوسید گفت من حرفا رو زدم جواب بله را دادم تموم شده😢 ازون ور مادر بزرگم ازین ور مادرم ازین ورم پدربزرگم ۳نفری داشتن باهام میحرفیدن بهشون گفتم ام بهتون گفته ک برا خواستگاری میاد من پسرعمه ام میخام نه این پسره رو بهم گفتم پسرعمه ات چی داره مگه اونجا هم بری خیر نمیبینی هرروز باید بری سر زمین کشاورزی کار کنی هم تو رو به اون پسرعمه ات این پسره پولداره وضعش خوبه گفتم نمیخام پول؛بدرک که داره پول میخام چیکار، نمیخامش ولی هیچ ای نداشت چون حرفا رو زده بودن و تموم شده بود😭💔 دیگه نمی‌دونستم چیکار کنم فقط میکردم و دیگه بعدش کلا مثل لال ها لال شدم مادرم برای پدرم زنگ زد بدون اینکه بگه من راضی نیستم منم نمی‌کشید که برا پدرم زنگ بزنم بگم بابا نمیخام چون واقعا باهاش راحت نبودم سالی دوبار میدیدمش مث غریبه ها شده بود برام ولی کاش زنگ میزدم به مادرم گفته بود اگه دخترم میخاد و آدم خوبیه بهش بدین ولی برعکس 😩... شبش عاقد اومد و بسته شد 😭 چون ما داشتیم قبل اینکه بریم محضر یه همین جور مولوی ها میخونن که بشن و حتی از دختر هم نمیپرسن فقط مردا حرفاشونو میزنن مهریه اینا را هم تعیین میکنن و تمام . اونشب من شدم کسی دیگه و شدم آدمی که دل کسیو با تموم وجود شکست پسرعمه ام از گوشی رفیقش که قایمکی برده بود باهام تماس گرفت اونم از دنیا بی خبر پادگان بود بیچاره😔 واقعا نمیدونستم چی بگم زبونم بند اومده بود اونم متوجه حال بدم شد همش میپرسید چرا ساکتی چیشده تا اینکه بهش گفتم برام خواستگار اومده منو بزور دادن بهش همین جور میکردم می‌گفت شوخی نکن بابا سر کار گذاشتی منو باور نمی‌کرد اصلا تا اینکه خوردم دیدم گوشی قطع کرد منم دوباره زنگ نزدم بعد چند ساعت دیدم رفیقش بهم زنگ زد گفت چی گفتی به (...) که اینقدر بهم ریختس چند ساعت یه جا نشسته 🥺حرفم نمیزنه فقط گریه می‌کنه منم حوصله صحبت نداشتم گوشی دادم به دوستم حالم خوب نبود دوستم بهش گفت که اینجوری شده گفت ای وااای.. و به دوستم گفتم بهش بگه اون باشه.دیگه واقعا نمی‌دونستم چ کنم فقط گریه میکردم هم خونه پدربزرگم بود ازین ورم مادرم بهم میگف آبرومون نبری پیش پسره چیزی نگی که نمیخاستیشو حرفا منم بهش چیزی نگفتم جوری وانمود میکردم که میخامش خیلی سخت بود😞 اونوقتا تازه ۱۶سالم بود بودم نمی‌دونستم چیکار کنم همش گریه میکردم ازین ور داشت می‌سوخت ازون ورم آبرو خانوادم برام مهم بود ولی واقعا در حقم ظلمی کردن 😔 . خودم نبودم خیلی برام سخت بود نامزدم رفت دیگه منم کارم شده بود شب و روز گریه کردن ..روز سوم عمه ام اومد خونه پدربزرگم با مادرم دعوا را انداخت گفت طلاقش میگیرین پسرم واقعا اینو میخاد چرا دل پسر منو شکستین نمیتونه حالش بده.اینم دوستش داره باید طلاقشو بگیرین 🪶.. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
عنوان داستان 🪶 قسمت پنجم دیگه کلا دلم از سرد شده بود اصلا نمیگفتم مادره اون وقتا فکر میکردم که مادرم با رفیق است دیگه کلا روانی شده بودم فقط گریه میکردم😔 الله منو ببخشه واقعا دست خودم نبود...با کسی حرف نمی‌زدم با کسی درد دل کنم چون نداشتم نماز میخوندم قرآن بغل میکردم همش دعا میکردم بمیرم ..رمز گوشیمو شوهرم غیر فعال کرد و داد بهم گفت حق نداری برا کسی بزنگی شمارتم به نمیدی گفتم باش ..بهم اصلا عشق نمی‌کرد فقط انگار منو گرفته بود برای و این موضوع برام ترین چیز بود😓 من هیچ حسی بهش نداشتم اینقد ازش بدم میومد که گاهی میرفتم جلو آینه اینقد خودم و گریه میکردم که برا چه چیزی اومدم 😭 رفته بود جایی و گوشیش تو خونه بود گوشیشو نگاه کردم دیدم یه خانم بهش پیام داده و فهمیدم که با یکی دوست هست😳 بعدش دیگه کلا فهمیدم اونو قبل من میخاسته اونم داشت و منم با اون دوست بود 😯بعدش فهمیدم ک شوهرم هم منو ب خاطر قبول کرده ... رفتم تو وسایلا گشتم یه دفتر خاطرات داشت و یک عکس که زیر عکسای دیگه تو کردم که مال همون بود😧 همون جوری که خودم هم ی دفتر از پسرعمه ام داشتم با ی ..سبحان الله ..دیگه شوهرم همیشه با اون حرف میزد و براش پول می‌فرستاد دور از من ولی من میدونستم یه بار دعوا کردم که نکن این کارا را زنگ میزنم به شوهرش! قسم اگه زنگ بزنی به آتیش میکشم 😰منم و زنگ نمیزدم ولی میزد به خاطر اون چند بار اینقدر به خاطر اون منو زد که بدنم شده بود یه بار دیگه ام دقیقا جلوش بودم باهاش جر و بحث میکردم ۸تا سیلی بهم زد تو همون یک دقیقه سر هم صورتم داشت رفتم جلو آینه جوشام همه بودن با هایی که بهم زده بود و خون از میومد دیگه صورتم 😓بی حس شده بود نمیتونستم دهنم باز کنم میخورم درد می‌گرفت همیشه سر هیچ و پوچ کتک میخورم یه بار دیگه اینقدر منو زیر و کرد بعدشم موهامو تو دستش گرفت وسط خونه با منو میکشید😭 ... ازین ور دلم میخواست مثل بقیه آدما باشم داشته باشم باشم اما خوشی از من رفته بود دیگه فقط اومده بود سراغم! دوباره زنگ زدم برا ام باهاش حرف میزدم شوهرم که آدم نبود شاید اگر بهم محبت میکرد می‌تونستم اونو کنم اما .. ....من و بیشتر ب اون میکردم تا زندگی ک داشتم ... بهش گفتم منو زده گفت دستاش 😞 چ طور می‌تونه تنها کسی بود که بهش بگم اونم دلش و حرف میزد دیگه تا که برام پیش میومد با اون میکردم😔 ... چند بار باهاش قرار گذاشتم که ببینمش میومد و پیشش گریه میکردم که چرا اینجور شد ،، حرف زدنمون و این کارا بزرگی بود که الله خودش ببخشه😞 بازم بهم گفت بیا فرار کنیم اما این بار بدتر از قبل با زنی که داره اگه بگیرنمون هردومون میکشتن....دیگه بهش گفتم به پا من نسوزه باید زن بگیره ۳سال گذشت و اونم با اصرار داماد شد هرچند منم خیلی بهش میگفتم چون دیگه راهی برا رسیدن ما به هم نبود💔 ...اونم اصلا با نامزدش خوب نبود اصلا تحویلش نمی‌گرفت یه روز دیدم شوهرم گفت یکی برات زنگ زده باهات کار داره گوشی رو هم گذاشت رو بهش گفتم شما گفت من نامزد هستم 😟می‌دونم ک تورو قبلا نامزدم میخواسته تو را خدا بگو چ‌کنم تو اخلاقش میدونی چیکار کنم ک با من خوب بشه تو قبلا باهاش حرف زدی😳 شوهرم فهمید که من قبلاً اونو میخاستم اخلاقش بدتر شد بد دل تر و زندگیم سخت تر😭 ..‌اما بهش گفتم اون مال قبل بوده نه الان ...دیگه زندگی روز ب روز سخت تر میشد برام .برا عمه زنگ زدم قسمش دادم با نامزدش خوب بشه ولی بهش نگفتم که برا زنگ زده گفتم بدتر باهاش لج می‌کنه ...بهش گفتم خوشبختی اون منه اونم کم کم دیگه سعی میکرد باهاش خوب شه به خاطر قول های که بهم داده بود ...دیگه از خدا خواستم هیچ وقت بمن بچه نده بشم گفتم خدایا اگه اونو از من گرفتی بچه ام بمن نده😔 ..بعد ۴سال ام عروسی کرد ولی ما هنوز باهم حرف می‌زدیم تا اینکه گوشی من خراب شد 🪶..... ✫داستان های واقعی •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁 🪁⛱🪁⛱ @dastanvpand1 🪁⛱ 🪁 عنوان داستان 🪶قسمت دوازدهم من کاری نکردم هنوز دست بردار زندگیم نیستی برو پی زندگیت چرا به شوهرم پیام میدی من نکردم الله بهتر می‌دونه ولی تویی که تهمت میزنی از خدا بترس .. در جواب این پیام ها بمن گفت امیدوارم هیچ وقت صدای بچه خودتو از وجود خودت نشنوی .بعدشم نوشته بود سبحان الله😭چقد یه ادم میتونه اینقد ظالم و سنگ دل باشه قلبم شکست دیگه جوابش ندادم بی صدا اشکام میریخت...فقط گفتم جان خودت میدونی که من کاری نکردم . زندگیم ادامه داشت اوایل خیلی سخت بود الانم واقعا سخته که از بچه های دیگران مراقبت کنی ولی از الله میخوام بهم کمک کنه که بتونم شاید اینجوری گناهانی که کردم پس بدم و الله منو ببخشه💔 .تو همین مدت بود که مادر شوهرم خیلی بیمار شد جوری که کلا افتاده بود رو ما هم قرار بود بریم یه سر بهش بزنیم و برگردیم ولی اونجا که رفتم دیدم اصن وضعش خوب نیست کسی ازش مراقبت آنچنانی نمی‌کرد ☹️.دیگه تصمیم گرفتم همون جا یه مدت بمونم و ازش نگه داری کنم. از غذا درست کردن بگیر تا بردنش و همچنین پوشاک کردنش ... یک سال مریضیش طول کشید و منم به خاطرش روستا موندم خیلی ازم تشکر میکرد دیگه یه جورایی کارم شده بود مثل پرستارها تا اینکه فهمیدم شوهرم باز با یکی دوست شده😨 اون روز دنیا رو سرم خراب شد منی که این همه بهش لطف کردم از خانوادش میکردم اما چرا باز هم خیانت چراااا حالم خیلی بد شد اونروز فقط گریه میکردم میخواستم برم خونه پدرم چون واقعا نمیتونستم کنم اصن بهم محبت نمی‌کرد فقط خرج خوراک و پوشاکم میداد اما ما زن ها هم نیاز به داریم زندگی فقط مخارج خوراک نیست...دلم از شوهرم گرفته بود کم براش نمیزاشتم ولی اون محبتش با غریبه ها بود چرا من به چشمش نمیومدم😔 بعداز چندماه مادرشوهرم فوت کرد😔 من با تمام وجود و عشق و علاقه ازش مراقبت کردم بعد از فوت مادر شوهرم پدر شوهرم تو روستا تنها بود و کسی رو نداشت همسر منم تنها پسرش بود منو همسرم تصمیم گرفتیم که بیاریمش پیش خودمون دیگه آوردیمش و با ما زندگی میکرد الان شدیم یه 5نفره از الله میخوام که بهم قدرت بده تا بتونم ازشون به خوبی نگه داری کنم ... پدرشوهرم واقعا دوستم داشت اما پسرش اصلا شبیه اون نبود عادات بدش رو کنار نمیذاشت 😔منم کارم فقط شده بود حرص خوردن نمیدونستم چیکار کنم مگه من جز محبت چی میخواستم😔درسته من اوایل زندگیمون خیانت کردم به گناهم اعتراف میکنم ولی بعدش توبه کردم و سمت گناهم برنگشتم اما چرا همسرم اصلاح نمیشد و در پی بود واقعا از طرفش کمبود داشتم و هنوزم دارم 😢 شوهرم هردفعه میگفت بار آخره دیگه سمت اینکارا نمیرم بهش گفتم این بار آخر ها کی میشه من که کوتاهی در حقت نکردم.من بارها شکستم و در حسرت محبت بودم ولی همسرم بی توجه به من بود💔... الان یه چند ماهی میشه که دیگه دنبال رابطه های پنهانی نیست ولی که الله هدایتش کنه و به من وفادار بمونه🤲 از همه شما عزیزان که برای من وقت گذاشتین و خوندین ویژه میکنم تا کسی اتفاقاتت رو تجربه نکنه نمیتونه دردت رو احساس کنه خداوند تلخی هایی رو که من چشیدم نصیب هیچکدومتون نکنه😔 و در آخر از شما عزیزان میخوام برام دعا کنید از ته دلتون هم برای همسرم که دیگه دنبال دختری نره و خوب بشه ..گاهی که زندگی بهم فشار میاره و طاقتم تموم میشه میگم بگیرم ولی وقتی فکر میکنم که امید 3نفردیگه شدم و این را الله خواسته که بشه و من ازین عزیزان مراقبت کنم دیگه نمیدونم چی بوده .. 😭 برام دعا کنید که شوهرم بشه و الله به خاطر اون حرف های که زدم و خواسته ای که از الله کردم که بهم بچه نده ولی حالا پشیمون هستم و کردم امیدوارم که دامنم سبز بشه🤲 و خدا بهم اولاد بده که بتونم در راه خودش تربیت اش کنم و همچنین با حرفایی که به زدم و دعواهایی که باهاش کردم بخاطر این ازدواج خدا منو ببخشه من همه که باعث این ازدواج شدن رو بخشیدم و از الله میخوام که را عمری بده و الان واقعا دارم . پدر مادرهای عزیز خواهش میکنم لطفا به هیچ عنوان دختران و پسراتون رو وادار به ازدواج زورکی نکنید این عقدها پیش الله باطلن بخدا ته همچین ازدواج هایی فقط عذاب و گناه و خیانت هست😭 از من عبرت بگیرید💔و به انتخاب های سالم و صحیح فرزندانتون احترام بذارید حتی اگه به یه غریبه علاقه مند شدن تحقیق کنید اگه طرفش آدم درستی بود مخالفت نکنید با ازدواج جوانانتون😔 امیدوارم که کسی مثل من تو دام گناه نیفته خداوند همیشه درتمامی مراحل زندگی یاورتون باشه دوستدار و خواهر دینی شما B💜 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🍃🌸🌸🌸 بزرگترین ثروت دنیاست ، ▪️با عجله از محل کارم بیرون آمدم که زنگ زد. _الو سلام سحر جون! _هنوز که نیومدی؟ _گفتم:" نه مامان کاری داری بگو!" کمی من و من کرد و گفت :" امشب میاد خونمون یه زحمت بکش از اون شیرینیا که قند رژیمی دارن بگیر و برو دنبالش خونه !" _هر هفته مادر بزرگم مهمان یکی از بچه‌هایش بود. بنده خدا پیر شده بود و به خاطر فوت پدر بزرگم تنها زندگی می‌کرد. اما هیچ کدام از بچه‌هایش نمی‌گذاشتند غصه بخورد و هوایش را داشتند. عزیز جون زن خوش زبان و مهربانی بود، شاید اگر فوت پدر بزرگم نبود هیچ چیزی نمی‌توانست چروک‌های صورتش را زیاد کند. راهم را کج کردم و رفتم دنبالش. من را که دید خندید و دست تکان داد. _به به سحر خانم گل ..! _اومدی عروس ببری؟ _پشت چراغ قرمز برگشتم و به چهره‌اش نگاه کردم. به دستهای لرزانش که را می‌چرخاند، _به موهای سفیدش که از زیر روسری‌اش بیرون زده بود، به نگاه خسته‌اش که در غروب آفتاب خیابان‌ها را دید می‌زد. _گفتم:" خوب چطوری عروس خانم؟ _ببخشید ماشینو گل نزدم." _ذکرش را تمام کرد و گفت:" چه کنم هر بار دیر میای، ماشینم که گل نمی‌زنی!" _بعد ادامه داد:"راستی گل دختر دفترچه‌ مو آوردم داروهامو بگیرم، یادت نره‌ها!" _خندیدم و گفتم:" به به عروس مریضم که هست!" _جلوی داروخانه پیاده شدیم. خیلی شلوغ بود. جایی پیدا کردم تا عزیز جون بنشیند و کنار همان صندلی ایستادم. _سری به تلفن همراهم زدم و همان‌طور که پیام‌ها را می‌خواندم متوجه شدم، با خانم پیری که کنارش بود، مشغول صحبت شدند. _از همه چیز گفتند و بحث کردند و رسیدند به پول و ثروت! _پیرزن از پول و ثروتش می‌گفت و از اینکه اگر پول داشته باشی دیگر هیچ غصه‌ای نداری و همه کارهایت پیش می‌رود و حتی به بچه‌ها هم احتیاجی نیست چون ، کارها را دقیق و مرتب انجام می‌دهد. و خلاصه اینکه پولِ بیشتر، زندگیِ بهتر! _عزیز جون با تعجب و در سکوت نگاهش می‌کرد. همین‌ که داروها را گرفتم، _رو کرد به دوست تازه‌اش و گفت: "ثروت چیز خوبیه راست می‌گی، خود من کلی ثروت دارم! _چندتا خونه آشپز و پرستار و راننده _اما ثروت من با شما خیلی فرق داره..." &به سمت خانه که راه افتادیم گفتم:" عزیزجون خوب واسه خانمه کلاس گذاشتیا چند تاخونه و ..." _خندید و گفت: "مگه دروغ گفتم؟ _چندتا خونه دارم خونه‌ی شما، خونه‌ی عمه، خونه‌ی دوتا ها...زن‌عمو کوچیکه چقدر میاد فشارمو می‌گیره؟ دکتر می‌بره منو، پدرتو منو برد ، با عمه رفتم ، توام که راننده‌ی منی، دروغ میگم؟ ثروت از این بالاتر چیه؟ _ثروت من مادر توئه که می‌دونم گفته برام شیرینی رژیمی بگیری , _و حتما بار گذاشته، ثروت من شماهایید! _پول به اندازه‌ی خودش کار می‌کنه _بیشتر از اون نه! 👌 ♥️ رو که نمی‌شه خرید ...! _خنده‌ام گرفت مخصوصا پیش‌بینی خرید شیرینی.. _انگار یک مدرس با تجربه و یک روانشناس و مشاور با من حرف می‌زد. _گفتم :"عزیز جون ..! _شما هم ثروت مایی، _فکر نکن خودت فقط ثروتمندی..." و باهم وارد خانه شدیم. و‌ بوی خوش فسنجان خانه را پر کرده بود., ☘️ 🖋 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🍃🌸🌸🌸 بزرگترین ثروت دنیاست ، ▪️با عجله از محل کارم بیرون آمدم که زنگ زد. _الو سلام سحر جون! _هنوز که نیومدی؟ _گفتم:" نه مامان کاری داری بگو!" کمی من و من کرد و گفت :" امشب میاد خونمون یه زحمت بکش از اون شیرینیا که قند رژیمی دارن بگیر و برو دنبالش خونه !" _هر هفته مادر بزرگم مهمان یکی از بچه‌هایش بود. بنده خدا پیر شده بود و به خاطر فوت پدر بزرگم تنها زندگی می‌کرد. اما هیچ کدام از بچه‌هایش نمی‌گذاشتند غصه بخورد و هوایش را داشتند. عزیز جون زن خوش زبان و مهربانی بود، شاید اگر فوت پدر بزرگم نبود هیچ چیزی نمی‌توانست چروک‌های صورتش را زیاد کند. راهم را کج کردم و رفتم دنبالش. من را که دید خندید و دست تکان داد. _به به سحر خانم گل ..! _اومدی عروس ببری؟ _پشت چراغ قرمز برگشتم و به چهره‌اش نگاه کردم. به دستهای لرزانش که را می‌چرخاند، _به موهای سفیدش که از زیر روسری‌اش بیرون زده بود، به نگاه خسته‌اش که در غروب آفتاب خیابان‌ها را دید می‌زد. _گفتم:" خوب چطوری عروس خانم؟ _ببخشید ماشینو گل نزدم." _ذکرش را تمام کرد و گفت:" چه کنم هر بار دیر میای، ماشینم که گل نمی‌زنی!" _بعد ادامه داد:"راستی گل دختر دفترچه‌ مو آوردم داروهامو بگیرم، یادت نره‌ها!" _خندیدم و گفتم:" به به عروس مریضم که هست!" _جلوی داروخانه پیاده شدیم. خیلی شلوغ بود. جایی پیدا کردم تا عزیز جون بنشیند و کنار همان صندلی ایستادم. _سری به تلفن همراهم زدم و همان‌طور که پیام‌ها را می‌خواندم متوجه شدم، با خانم پیری که کنارش بود، مشغول صحبت شدند. _از همه چیز گفتند و بحث کردند و رسیدند به پول و ثروت! _پیرزن از پول و ثروتش می‌گفت و از اینکه اگر پول داشته باشی دیگر هیچ غصه‌ای نداری و همه کارهایت پیش می‌رود و حتی به بچه‌ها هم احتیاجی نیست چون ، کارها را دقیق و مرتب انجام می‌دهد. و خلاصه اینکه پولِ بیشتر، زندگیِ بهتر! _عزیز جون با تعجب و در سکوت نگاهش می‌کرد. همین‌ که داروها را گرفتم، _رو کرد به دوست تازه‌اش و گفت: "ثروت چیز خوبیه راست می‌گی، خود من کلی ثروت دارم! _چندتا خونه آشپز و پرستار و راننده _اما ثروت من با شما خیلی فرق داره..." &به سمت خانه که راه افتادیم گفتم:" عزیزجون خوب واسه خانمه کلاس گذاشتیا چند تاخونه و ..." _خندید و گفت: "مگه دروغ گفتم؟ _چندتا خونه دارم خونه‌ی شما، خونه‌ی عمه، خونه‌ی دوتا ها...زن‌عمو کوچیکه چقدر میاد فشارمو می‌گیره؟ دکتر می‌بره منو، پدرتو منو برد ، با عمه رفتم ، توام که راننده‌ی منی، دروغ میگم؟ ثروت از این بالاتر چیه؟ _ثروت من مادر توئه که می‌دونم گفته برام شیرینی رژیمی بگیری , _و حتما بار گذاشته، ثروت من شماهایید! _پول به اندازه‌ی خودش کار می‌کنه _بیشتر از اون نه! 👌 ♥️ رو که نمی‌شه خرید ...! _خنده‌ام گرفت مخصوصا پیش‌بینی خرید شیرینی.. _انگار یک مدرس با تجربه و یک روانشناس و مشاور با من حرف می‌زد. _گفتم :"عزیز جون ..! _شما هم ثروت مایی، _فکر نکن خودت فقط ثروتمندی..." و باهم وارد خانه شدیم. و‌ بوی خوش فسنجان خانه را پر کرده بود., ☘️ 🖋 ──── · ⋆ 𖦹 ⋆ · ──── •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh