eitaa logo
داستان های آموزنده
67.2هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
💢سرگذشت زندگی پناه ✍قسمت ۸۱ و ۸۲ یکی از عکسهایی که پارسال توی باغ گرفته بودم را روی یخچال چسبانده‌اند چه لب های قرمزی و چه چشم های خمار از سنگینی آرایشی! _اینم افسانه زده! اما خبرم نداشته که تو قراره بیای +لاله مگه میشه زن بابا باشیو دلتنگ بشی؟ _بی انصاف اون بزرگت کرده غرورم هنوز هم شعله میکشد و میخواهم انکار کنم شانه بالا می‌اندازم و میگویم: +کمم اذیتم نکرده _تو چی؟ کم آتیش سوزوندی براش؟ +من بچه بودم _الانم بچه ای که نبودنش برات خبر خوشه؟ +حرف تو دهنم نذار! اینو تو گفتی نه من _خیلی خب،یه وقتایی سر و کله زدن با تو آدمو دیوونه میکنه منم حوصلشو ندارم،اون سماور رو روشن کن یه چای با این شیرینی های تر بزنیم. پیچ سماور را میچرخانم که از توی سالن داد میزند: +ببین آب داشته باشه نسوزه و فکر میکنم من چقدر توی این خانه.... دست به سیاه و سفید نزدم و فقط دستور دادم! چقدر بهانه گرفتم و پر توقعی کردم من حتی درست و حسابی جای ظرف ها و ادویه جات و حبوبات و را بلد نبودم! افسانه گاهی وقت ها که مریض میشدم حتی مشق هایم را هم مینوشت… از یادآوری گذشته،..... روز به روز خجول تر می شوم. اگر دست خودم بود پاک کنی برمیداشتم و خیلی از جاهای زندگیم را پاک می کردم! دیر وقت شده و هنوز افسانه نیامده خسته ی راه بودن را بهانه کرده ام و روی تخت اتاقم خوابیده‌ام لاله روی زمین جا پهن کرده و طوری خوابیده که انگار او مسافرت بوده… از پنجره به تیربرق توی کوچه نگاه میکنم. چه شب هایی که با این تیر چوبی تا صبح درددل نکردم و اشک نریختم. صدای باز شدن در می‌آید و میفهمم که افسانه برگشته چشمم را میبندم چون نمیدانم باید چه واکنشی داشته باشم حرف های لاله و پوریا توی گوشم هست و وجدانم هم خیلی بد موقع بیدار شده صدای پچ پچ ریزی میشنوم و بعد در اتاق با ناله ای باز میشود. “الهی شکر” زیرلبش را حس میکنم. نزدیک میشود و من دلهره میگیرم.کنار تخت می‌نشیند؛بوی عطرش را فراموش نکرده بودم! نفس عمیقی میکشد و بعد دستی لابه لای موهایم چرخ میخورد. هیچ عکس العملی نشان نمیدهم. قربان صدقه ام میرود و مدام آه میکشد. باید باور کنم که دوستم دارد؟با تمام و که در حقش کرده بودم. خسته ام و فکرم هزار جا میرود، تمرکز ندارم و افسانه هنوز کنارم نشسته، چشم هایم گرم خواب شده و کم کم بی هوش میشوم.... 💤وسط بیابان بزرگی ایستاده ام، به آسمان و زمین نگاه میکنم.زمان و مکان را گم کرده‌ام و دنبال چهره‌ی آشنایی میگردم که نیست.چیزی مثل دلهره به جانم چنگ می اندازد… من ،تنها،اینجا چکار می کنم؟ سرم از شدت گرما میسوزد ولی سایه‌بانی نیست. کسی نامم را صدا می زند.برمیگردم و عزیز را میبینم،روی خاک های گرم سجاده پهن کرده و با لبخند منتظر من است. چقدر دلم برایش تنگ شده، با دیدنش یکباره تمام اضطرابم می ریزد،بی هیچ هراسی میدوم سمتش…بغلم میکند و حرفی نمیزند. دهانم را انگار دوخته‌اند که باز نمیشود. عزیز سبزی که همیشه همراهش بود را از توی جانماز برمیدارد و دور گردن من می‌اندازد. میخندد و میخندم…… دوباره اسمم را صدا میکنند. به خورشید نگاه میکنم چشمم را باز و بسته میکنم و جلوی نور آفتاب را با دست میگیرم. انگار فضا عوض شده ،هنوز نفهمیده‌ام کجا هستم و بودم! +کجایی دختر؟زبونم مو درآورد انقدر صدات کردم. لاله است! کمی به دور و اطراف نگاه میکنم و تازه یادم می آید که توی اتاق خودم هستم…پس خواب دیده بودم؟! +کوه نکنده بودی که،حالا چند ساعت تو قطار بودی،مثل خرس افتادی از دیشب تا حالا.لنگ ظهره پاشو دیگه دست میکشم روی گردنم اما تسبیح نیست. هنوز هم عطر گل های محمدی روی جانماز را حس می کنم. _صدای چیه؟ +گوشی من داره اذان میگه،اذان ظهرا ! خجالت نکش ولی تا الان خواب تشریف داشتی عزیزم _باورم نمیشه +چرا؟ همچین بی سابقه هم نیست _خواب دیدم +خیره _نمیدونم +تعریف کن ببینیم _عزیز بود و من …وسط یه بیابون بی سر و ته،هیچی نگفت فقط بغلم کرد و تسبیحش رو داد بهم،یعنی انداخت گردنم +ا خب کو؟ _مسخره +شوخی کردم حالا،اینکه حتما خیره، پاشو بیا یه چیزی بخور منم باز گشنم شده برم پاتک بزنم به باقی شیرینی خامه‌ای ها صدای اذان ،گوشم را پر کرده و هنوز به تعبیر خوابم فکر میکنم… زیپ کوله ام را باز میکنم و سجاده را بیرون می آورم.تسبیحش را برمیدارم ؛دستبند مهره‌ای چوبیم را میکنم و تسبیح را دور دستم می‌پیچم… انگار قصد دارم خوابم را خودم تعبیر کنم! به یاد عزیز و عادتی که داشت را می‌بوسم. نفس بلندی میکشم ،انگار آرامتر میشوم، متعجبم که چرا! +خوش اومدی پناه جان افسانه است، نمیدانم دیشب فهمید که بیدار بودم یا نه. امان از این لعنتی.....   •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh