7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امیرالحق، امیرالعشق، امیرالمومنینی تو
خدایی یا بشر؟ حیدر! نه آنی تو، نه اینی تو
تو را خواندند بیهمتا و رقصیدند در آتش
علی! تقصیر اینان چیست؟ وقتی اینچنینی تو
زبان شاعرانت میشوم، میپرسم از خالق:
چگونه آفریدت؟ کاینچنین شورآفرینی تو
#میلاد_امام_علی(ع)✨🌺
#روز_پدر_مبارک_باد✨🌺
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت20
💢سرگذشت زندگی پاییزی بنام بهار
مجبور شدم تحقیرش کنم تا باور کنه....فرزاد سینا اونیه که من میخوام...سینا مرد رویاهامه...من بچه بودم که عاشق تو شدم چون تواولین مرد زندگیم بودی اما حالا که سینا رو شناختم فهمیدم که اون متونه خوشبختم کنه نه تو...
تموم این مدت ساکت بود و من بدون اینکه نگاش کنم حرف میزدم...
لحظه اخر که نگاش کردم دیدم چشم های قشنگ سبزش پر از اشک شده...
- یعنی همین بهار؟؟ اخرش همین بود؟؟؟ یعنی بهار زندگی من فقط 4 سال تو زندگیم بود و حالا تا ابد فقط 3 فصل تو زندگیم دارم ؟؟؟
تک تک جملاتش تو ذهنمه ....هیچوقت یادم نمیره....هیچوقت....
متاسفم...
دیگه نتونستم تحمل کنم و گفتم :
دیگه مزاحمم نشو فرزاد اگه دوسم داری از زندگیم برو بیرون....
بعد هم پاشدم و تا خواستم برم فرزاد گفت :
اگه دوسم نداری یکبار دیکه تو چشم هام نگاه کن و بگو و بعد برو....
نمیتونستم نگاش کنم... تمام قدرتم رو جمع کردم و نگاه کردم تو چشماش....
ازت متنفرم فرزاد...
بعد هم دوییدم و ازش فرار کردم..... کل راه تا خونه رو گریه کردم....
اخ که قلبم هزار تیکه میشه با یاداوری اون روزها....اخ که چقدر دلم براش تنگ شده.....کاش میمیردم....کاش میمردم و اون روزها رو تجربه نمیکردم....
باز هم از اتفاقات و حال و احوالات اون روزهام فاکتور میگیرم چون یاداوریش واقعا ازارم میده....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شخصی از عالمی پرسید:
برای خوب بودن کدام روز بهتر است؟
عالم گفت:
یک روز قبل از مرگ !
شخص حیران شد و گفت :
ولی مرگ را هیچکس نمیداند!
عالم جواب داد:
پس هر روز زندگی را روزِ آخر فرض کن و خوب باش شاید فردایی نباشد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 به نام یاور ایمان آورندگان
🇮🇷امروز چهارشنبه
11/ بهمن/ 1402
19/رجب/ 1445
30/ژانویه /2024
💖برخیز دلا ، که دل به دلدار دهیم
🍃جان را به جمال آن خریدار دهیم
💖این جان و دل و دیده پیِ دیدنِ اوست
🍃جان و دل و دیده را به دیدار دهیم
🌹سلام صبحتون معطر به نام خدا
💞دلتون مالامال از شادیها
💠ذکر امروز "یا حی و یا قیوم"
اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
❤️و َيَا قَوْمِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَيْكُمْ مِدْرَارًا و َيَزِدْكُمْ قُوَّةً إِلَى قُوَّتِكُمْ و َلَا تَتَوَلَّوْا مُجْرِمِينَ
❤️{نقل قول از هود علیه السلام} و اي قوم من! از پروردگارتان طلب آمرزش كنيد سپس به سوي او باز گرديد تا (باران) آسمان را پي در پي بر شما بفرستد و نيروئي بر نيروي شما بيفزايد، و روي (از حق) بر نتابيد و گناه نكنيد.
👈"سوره هود آیه ۵۲ "
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
💞 التماس دعا💞
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#حکایت ✏️
مردی خسیس تمام داراییاش را فروخت و طلا خرید. او طلاها را در گودالی در حیاط خانهاش پنهان کرد. مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر میزد و آنها را زیر و رو میکرد.
تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد. همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت. روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت. او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش میزد. رهگذری او را دید و پرسید: «چه اتفاقی افتاده است؟»
مرد حکایت طلاها را بازگو کرد. رهگذر گفت: «این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست. تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟»
#پی_نوشت : ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است. چه بسیار افرادی هستند که پولدارند اما ثروتمند نیستند و چه بسیار افرادی که ثروتمندند ولی پولدار نیستند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمیدانی..
پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او كار است، شما نمیدانید.
باز به دنبال او رفت تا به او رسید.
بهلول گفت از من چه میخواهی؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟
عرض كرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب میشوم، پس آنچه آداب خوابیدن كه از حضرت رسول (علیهالسلام) رسیده بود بیان كرد.
بهلول گفت فهمیدم كه آداب خوابیدن را هم نمیدانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمیدانم، تو قربهالیالله مرا بیاموز.
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدانكه اینها كه تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریكی دل شود.
جنید گفت: جزاك الله خیراً! و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاك باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگویی آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشی بهتر و نیكوتر باشد.
و در خواب كردن اینها كه گفتی همه فرع است؛ اصل این است كه در وقت خوابیدن در دل تو بغض و كینه و حسد بشری نباشد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚داستان کوتاه
روزي فقيري به در خانه مردي ثروتمند ميرود تا پولي را به عنوان صدقه از او بخواهد. هنوز در خانه را نزده بود که از پشت در شنيد که صاحب خانه با افراد خانواده خود بحث و درگيري دارد که چرا فلان چيز کم ارزش را دور ريختيد و مال من را اين طور هدر داديد؟! مرد فقير که اين را ميشنود قصد رفتن ميکند و با خود ميگويد وقتي صاحبخانه بر سر مال خود با اعضاي خانوادهاش اين طور دعوا ميکند، چگونه ممکن است که از مالش به فقيري ببخشد؟!
از قضا در همان زمان در خانه باز ميشود و مرد ثروتمند از خانه بيرون ميزند و فقير را جلوي خانه ميبيند. از او ميپرسد اينجا چه ميکند؟ مرد فقير هم ميگويد کمک ميخواسته اما ديگر نميخواهد و شرح ماجرا ميکند. مرد غني با شنيدن حرفهاي او، لبخندي ميزند، دست در جيب ميکند مقداري پول به او ميبخشد، و مي گويد: حساب به دينار، بخشش به خروار
از آن زمان اين ضرب المثل را در مورد افرادي به کار مي برند که حواسشان به حساب و کتابشان هست، اما در زمان مناسب هم بي حساب و کتاب مال خود را ميبخشند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ داستان زیبای عنایت امام زمان(عج) به جوانی که یاد ایشان می کرد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت21
💢سرگذشت زندگی پاییزی بنام بهار
خیلی زود من و سینا نامزد شدیم...
سینا از کارش به شدت پشیمون شده بود یبار گفت :وقتی گفتی که با یه پسر دیگه رابطه داری فکر کردم منظورت رابطه ی.....
من هم میخواستم تلافی کنم که این مدت نقش دختر های پاکو برام بازی کردی...
اما نمیدونستم که....
شاید روزی هزاران هزار بار میگفت منو ببخش اما هیچ فایده ای نداشت....
دستامو که میگرفت میخواستم بالا بیارم...حتی وقت هایی که از ته قلبش میبوسیدتم باز هم ازش متنفر میشدم....
من و مامان به خواست سینا از شهرمون رفتیم...شهری که با هر کوچه و پس کوچش با فرزادم خاطره داشتم....مامان همونجا خونه گرفت و دیکه سینا هر شب پیشم بود...
این برام عذاب بود اما اون نمیخواست بفهمه....
زن عموم که از همون اول هم از من خوشش نمی اومد مدام با حرفاش ازارم میداد و گاهی با شوخی میگفت :
خوب شوهری تور زدی برای خودت....ارزوی خیلی از دخترهاس که با سینا باشن....
من هم فقط توی خودم میشکستم و اشک میریختم....کی خبر داشت که سینا چجوری تونست منو تصاحب کنه؟
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت22
💢سرگذشت زندگی پاییزی بنام بهار
بعد 6 ماه نامزدی عروسی گرفتیم....یه عروسی مجلل که شاید ارزوی خیلی از دختر ها باشه اما برای من جهنم بود.... از لباس عروسی از جشن از ارایشگاه از همه چیز متنفر بودم....
یادمه تو اتلیه مدام میگفتن چقدرعروس اخموعه....عروس به این خوشگلی چرا نمیخنده؟؟؟
سینا هم همش میگفت عشقم خستس برا همونه.....
بدترین شب زندگیم بعداز اون شب کذایی ؛ شب عروسیم بود....
زندگی مشترک جهنمی ما شروع شد....
از فرزاد بی خبر بودم.....واقعا از زندگیم بیرون رفته بود.....
توی گوشیم عکس هاشو نگه داشته بودم و شب هایی که سینا پیشم نبود با نگاه کردن بهشون اروم میگرفتم....
سینا به شدت عاشقم بود و مدام سعی میکرد کاری کنه که گذشته رو فراموش کنم اما من هر روز سرد تر و بد تر از روز قبل باهاش حرف میزدم....
تا اینکه یکبار سینا رمز گالریمو پیدا کرده بود و بدون اجازم عکس های گوشیو دیده بود... وای که نگم چی شد... اولین باری که تا حد مرگ کتکم زد همون موقع بود....شاید ریشه شکاک بودنش هم از همون شب شروع شد...فکر میکرد که من باهاش در ارتباطم و باور نمیکرد که دیگه هیچی بینمون نبود
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گویند : مرغیست به نام « آمین » !
مرغی آسمانی
در بلندترین نقطهٔ آسمان
آنجا که بخدا نزدیکتر است می پَرَدو سخن می گوید
او شنوا ترین موجود ِ جهان ِ هستی است
هر چیز را که می شنود ،
دوباره بنام فرد ِ گوینده
آنرا تکرار می کند و آمین می گوید
این است که همهٔ آیین ها می گویند
مراقب کلامت باش !
این است که می گویند
تنها صداست که می ماند
این است که می گویند
دیگران را دعا کنید !
این است که اگر
دیگرانی را نفرین کنیم
روزی خود ِ ما
دچار آن خواهیم بود
مرغ آمین
هر آنچه که بگوئیم را
با اسم خود ِ ما ، جمع می کند
و به خداوند اعلام می کند
آنگاه در انتهای جمله
آمیـن می گوید
پس همیشه برای همه خیر و خوبی بخواهیم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍به قول شاملو:
“دلهای ما که بهم نزدیک باشد،
دیگر چه فرقی می کند که
کجای این جهان باشیم;
دور باش اما نزدیک…
من از نزدیک بودنهای دور می ترسم..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh