#اعتماد ۶۵
🍀قسمت 65
من نازنین هستم که تو دانشگاه باحمید اشنا شدم باهم ازدواج کردیم ولی.....
پرسیدم داری کجا میری ؟
گفت میخوام با دوستام برم بیرون از بابا اجازه گرفتم و خودش در جریانه
ابرویی بالا دادم و نگاهش کردم یعنی چی بابا در جریانه؟
با پرویی لب زد یعنی به تو ربطی نداره، ببین مامان منم زندگی خودمو دارم از بابا اجازه گرفتم برم جایی اونم بهم گفته برو الان تو این وسط چی میخوای؟
نکته سنج نگاهش کردم ابرو بالا دادم گفتم از بابات اجازه گرفتی که دیگه جواب منو ندی باشه ستاره میخوای بری برو این دفعه کاریت ندارم ولی خوب میدونم داری چه غلطی میکنی و به وقتش ی جوری مچتو میگیرم که جای هیچ انکاری نباشه فعلاً داری اشتباه میکنی و گند میزنی به زندگیت اما من هیچی نمیگم اون پسره هیچ نقطه مشترکی با تو نداره و فقط عامل بدبختی و بیچارگی توئه ولی نمیخوای قبول کنی فکر میکنی اینجوری برندهای یا میتونی با عقلتو خوب و بد رو تشخیص بدی باباتم از همه جا بیخبر داره بهت بهای بیخودی میده، حالا وایسا ببین کجا گیر میفتی
بیاهمیت به من تند تند لباس پوشید ی آرایش غلیظ کرد از خونه زد بیرون کلافه به اطراف نگاه کردم سردرد بدی گرفتهغ بودم یه مسکن خوردم و روی کاناپه دراز کشیدم چند دقیقه بعد صدای چرخیدن کلید توی در اومد. حمید وارد خونه شد رو بهش گفتم ستاره از تو اجازه گرفته رفته کجا؟
ادامه دارد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
♥️🍃
برای هر چیزی در زندگی، غصه نخور:
👈کار سختی که تو داری :
آرزوی خیلی از بیکارهاست
👈فرزند لجبازی که تو داری:
آرزوی کسیست که بچه دار نمیشود
👈خانه ی کوچکی که تو داری:
آرزوی کرایه نشین است
👈و دارایی کم تو:
آرزوی یک قرض دار است
👈سلامتی تو:
آرزوی یک مریض است
👈لبخند تو:
آرزوی هر مصیبت دیده ای است
تو خیلی چیزها داری
به داشته هایت بیشتر بیندیش
و برای تمام گرفتاران دعا کن تا مشکلاتشان حل شود..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
♥️🍃
❣هرگز با نگرش یک گدا دعا نکنید!
شما مخلوق خدا هستید. به عنوان مخلوقِ او شما حقی بر گنجینهاش در مخزن بینهایت دارید.
با اطمینان مطلق که او دارد به شما گوش میدهد دعا کنید. او گوش میدهد اگر با عشق به او دعا کنید.
با عشق از او بخواهید، هرگز گدایی نکنید.
منظور از خواستن این نیست که باید خواسته خود را بر او تحمیل کنید با وجود مخالفت او با برآوردن آرزویتان. منظورم این است که با اعتقاد راسخ که او میخواهد هرآنچه نیاز دارید به شما دهد دعا کنید و او به شما خواهد داد.
ایمان مطلق و عشق مهمترین عناصر در دعا کردن هستند.
باور کنید میتوانید و بعد به تمام کائنات انرژی بفرستید. خدا براورده میکند..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#اعتماد ۶۶
🍀قسمت 66
من نازنین هستم که تو دانشگاه باحمید اشنا شدم باهم ازدواج کردیم ولی.....
خیلی خونسرد لب زد رفته تولد دوستش مگه بده؟
بلند شدم و مقابلش ایستادم گفتم حمید ستاره تو سن حساسیه و کارای خوبی نمیکنه انقدر بهش آزادی نده
کلید رو توی دستش چرخوند و گفت تو خیلی املی و میخوای این دخترو عقب مونده بار بیاری
اخم کردم و گفتم مثل تو بار بیاد خوبه؟
ی قدم به سمتم اومد و گفت مگه من چمه خیلی پررو شدی داری پاتو از حدت فراتر میذاری
دلم نمیخواست دعوا کنم ولی اگر دعوا میشد حرفهای زیادی برای گفتن داشتم فقط نگاهش کردم و گفتم هر اتفاقی که برای ستاره بیفته تو مسئولش هستی و تو مقصری من خودمو کاملاً میکشم کنار خودت میدونی و دخترت
بعدم به سمت آشپزخونه رفتم اون شب شامو توی سکوت خوردیم و انگار هیچ کدوممون دلمون نمیخواست که این سکوت شکسته بشه ساعت نزدیکای ۱۲ بود و هنوز خبری از ستاره نبود حمید خودشم کلافه بود ولی انگار غرورش اجازه نمیداد ازم بپرسه که باید چیکار کنیم سردرگم و دلواپس به اطراف نگاه میکرد خودمو بیخیال نشون دادم اما تو وجودم ولولهای به پا بود من یه جوری رفتار میکردم که انگار اصلاً برام مهم نیست دست آخر حمید کم آورد بهم گفت نازنین یه زنگ بزن به ستاره ببین جواب میده یا نه
با اکراه شماره ستاره رو گرفتم خودمم خیلی ناراحت بودم تلفنم رو جواب نداد چندین و چند بار زنگ زدم اما جواب نمیداد دست آخر رو به حمید گفتم جواب نمیده
حمید از شدت ناراحتی با قدمهاش خونه رو بالا و پایین میکرد خیلی دلم میخواست یه حرفی بزنه تا بپرم بهش ولی هیچی نمیگفت
ادامه دارد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌱
•چگونه «نه» بگوییم؟
مهارت «نه» گفتن یکی از مهارت های جرأت ورزی است.
اگر نگران هستید که چگونه نه بگویید، برای شروع بهتر است جملات زیر را مدّ نظر قرار دهید:
1- می شه چند لحظه بهم فرصت بدید؟
2- الان یه مقدار گرفتارم چطوره بعداً باهم صحبت کنیم؟
3- اجازه میدید یه مقدار در موردش فکر کنم، بعداً بهتون خبر میدم.
4- خیلی دوست دارم بهتون کمک کنم، ولی متاسفانه نمیتونم.
5- الان خودم لازمش دارم نمیتونم بهتون قول بدم ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#اعتماد
🍀قسمت 67
من نازنین هستم که تو دانشگاه باحمید اشنا شدم باهم ازدواج کردیم ولی.....
بالاخره تحمل حمید سر اومد و رو بهم گفت من نگران ستاره ام ازش خبری نیست تو بگو چیکار کنم
کفری نگاهش کردم لب زدم اگر از اول به حرفم گوش میدادی این اتفاقات نمیافتاد بهت گفته میره کجا؟
طلبکار بهم گفت میرم خونه نیلو دوستم تولد
پوزخندی زدم گفتم تولد نیلوفر که یک ماه پیش بود یه نفر سالی دو دفعه به دنیا میاد؟
گوشیمو برداشتم شماره دوستای ستاره رو گرفتم همه میگفتن امشب تولد کسی نبوده و بیخبرن که ستاره کجاست رو به حمید نگاه کردم و گفتم تمام دوستای ستاره رو من میشناسم هیچ کدومشون تولدشون نیست و میگن که بیخبرن ازش اگر اون اول موقع اجازه دادن با من مشورت میکردی الان اینجوری نمیشد که نمیدونی دخترت کجاست وقتی میگم بدون مشورت من بهش اجازه نده بدت میاد و بهم میتوپی حالا خودتم برو بگرد ببین دخترت کجاست
سرم فریاد کشید و گفت چی داری میگی
منم مثل خودش داد زدم و گفتم یک ماهه دارم گلومو پاره میکنم میگم ستاره داره پاشو کج میذاره و با معلم زبانش دوست شده هر بار که بهت میگم داد بیداد میکنی و میگی محاله و ستاره دختر خوبیه حالا برو ببین دختر خوبت کجاست آقای باغیرت ساعت ۱۲ شبه دختر نوجوونت خونه ت نیست
حمید هر لحظه برافروخته و برافروختهتر میشد و خودشم میدونست که این بار گند زده و کاری از دستش بر نمیاد یه گوشه نشسته بود و هیچی به ذهنش نمیرسید
ادامه دارد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#انگیزشی
🔺 باور کنید بیش از آن چه تصورش را کنید، ما حق انتخاب داریم. حق انتخابی که باعث میشود این روزها سختی ها را تحمل کنیم تا برای زندگی رویایی مان آماده شویم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
ارزش یک خواهر را، از کسی بپرس که آن را ندارد.
ارزش ده سال را، از زوجهایی بپرس که تازه از هم جدا شدهاند.
ارزش چهار سال را، از یک فارغ التحصیل دانشگاه بپرس.
ارزش یک سال را، از دانش آموزی بپرس که در امتحان نهائی مردود شده است.
ارزش یک ماه را، از مادری بپرس که کودک نارس به دنیا آورده است.
ارزش یک هفته را، از ویراستار یک مجلهی هفتگی بپرس.
ارزش یک دقیقه را، از کسی بپرس که به هواپیما و قطار نرسیده است.
ارزش یک ثانیه را از کسی بپرس که از حادثه ای جان سالم به در برده است.
ارزش یک میلی ثانیه را، از کسی بپرس که در مسابقات المپیک، مدال نقره برده است.
زمان برای هیچکس صبر نمی کند.
قدر هر لحظهی خود را بدانید...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
پنج نكته برای زندگی شادتر:
ترسناكترين مکان در جهان ذهن شماست.
عمل باشيد نه عكس العمل، صدا باشيد نه انعكاس صدا .
مراقب بدن خود باشيد، زيرا تنها جايی است كه تا آخر عمر در آن زندگی میكنيد .
اجازه ندهيد رفتار ديگران آرامش درونی شما را بهم بزند .
آرزو كردن براي اينكه جاي شخص ديگری باشيد، يعنی ناديده گرفتن خودتان.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️🍃
#شاد_باش،
هنگامی که احساس شادی می کنی،
در واقع نیروی شادی را به جهان هستی عرضه می کنی و در نتیجه تجربه های شاد،موقعیت های شاد و افراد شاد
بر سر راهت قرار می گیرند.
هر احساسی که امروز به خود و زندگی داشته باشی
فردا نیز همان را دریافت خواهی کرد؛
این یک قانون است...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستانک
آب و آتش
روزی روزگاری
آب زلالی عاشق آتش میشود
آب هرروز فقط بخاطر دیدن آتش مسیر خود را تغییر میداد تا بجای آنکه به رودخانه برسد از کنار آتش بگذرد تا بتواند او را ببیند.
آب بسیار شفاف و پاک بود و شیرین،
ولی آتش بسیار مغرور و خودخواه
کار هر روز آب این بود که دور و بر آتش باشد اما نمیتوانست نزدیک آتش شود چون میترسید از آتش جواب رد بشنود
آب هر روز برای خود بهانه ای می آورد که بتواند آتش را ببیند
ولی آتش بسیار مغرور بود و آب را نمیدید و طوری رفتار میکرد که انگار آب وجود ندارد.
ولی آب تسلیم نشد و همچنان برای دیدن آتش لحظه شماری میکرد
آب نمیدانست این عشق چقدر خطرناک است
آب لحظه به لحظه تلاش خود را میکرد که توجه آتش را به خود جلب کند.
بلاخره روزی صدای کودکانی را شنید که با آب بازی میکردند و این دلیلی بود که آتش به مهربانی آب پی ببرد.
بعد از آن این آتش بود که منتظر میماند تا آب را ببیند
دقایق را شمار میکرد تا که آب را میدید اما نمیتوانست بگوید که او هم آب را میخواهد چون میدانست بودن کنار آب چقدر برای هر دوی آنها خطرناک است
اما نمیتوانست مانع خود شود
هرروز بیشتر از دیروز وابسته هم میشدند
اما آب خیلی بیقرار شده بود و با خود میگفت نکند آتش را از دست بدهد
روزی آب دل را به دریا زد و عشقش را به آتش اعتراف کرد
آتش هم غرور را کنار گذاشت و عشق آب را قبول کرد
اما به او گفت که فقط از دور کنارش باشد ولی نگفت چرا
و این نگفتن آتش آب را بیقرار و کنجکاو ساخته بود
روزها میگذشت و عشق آب و آتش به دوری در کنار هم سپری میشد اما آب میخواست بداند چرا نمیتواند در کنار آتش باشد چرا نمیتواند آتش را در آغوش بگیرد و چرا؟؟؟
اما برعکس آن آتش خوب میدانست آخر این عشق چگونه هست و نمیخواست آب را ناراحت بسازد
روزی دل آب طاقت نیاورد و فقط آتش را میخواست آتش نمیخواست آب را از دست بدهد و از یک طرف آب هم دلیل کار آتش را میخواست خواستن بلاخره با هم یکجا شوند با پذیرفتن هر خطری خواستن کنار هم باشند
روزش فرا رسید
آب روبروی آتش قرار گرفت
شعله های آتش آب را تبخیر میکرد و این باعث میشد آب از بین برود
و آب باعث میشد تا شعله های زیبای آتش رو به خاموشی برود
عشق هر کدام که بیشتر میشد آن یکی را از بین میبرد
و هیچ کدام نمیخواستن باعث مرگ آن یکی شوند با هر قدم نزدیک شدن به یکدیگر باعث صدمه رساندن بهم میشدند
هر دو ناراحت و غمگین به هم میدیدن وهیچ کاری انجام داده نمیتوانستن
تصمیم گرفتن به جای اینکه همدیگر را نابود کنند کنار یکدیگر باشند آب آتش نارنجی خود را از دور میدید
آتش آب زلال خود را از دور
و این بود که عشق آب و آتش هم مثل دو خط موازی شد
عاشق هم، درکنار هم
دور از هم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#
از وقتی لاکچری شدیم
محبت هایمان ظاهری شدند و دسته گلهایمان مجازی!
برای تولدمان شهر را آذین می بندند و هزار و یک مدل غذا می چیندند
اما ته دلمان آنقدر می گیرد
که دلمان میخواهد میان آن شلوغی زار زار گریه کنیم
هرچه میکشیم از این محبت های الکی و ظاهریست!
در ظاهر هزار بار فدایمان رفتهاند اما در باطل مردنمان هم برایشان بیاهمیت است
در ظاهر پانصد بار ما را زیر تمام پستها با کلمات قصار تگ کردهاند
که بدانیم دوستمان دارند اما در باطل دریغ از یک ذره محبت!
در ظاهر به رویمان لبخند میزنند،
ولی در باطل بارها به خود گفتهاند از این شخص بیزارم
چه شد که کیلومترها فاصله افتاد، میان صورتها و قلبهایمان؟
محبت اگر واقعی باشد شیرینیاش چنان به دل مینشیند که قابل وصف نباشد
اگر واقعی باشد، اگر...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh