ای کـــــــودک...
کفش هایم را نپوش
تلاش تو برای بزرگ شدنت غــــمگینم
می کند
کـــــودک بمان ، کوچــــک بمان
من در بزرگ شدنم دردهایی دیدم که
کــــــــوچک کرد، بزرگ شدنم را
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچوقت همه خوبیاتو یه جا برای آدما نذار
حوصلشونو سر میبری
خستشون میکنی
جوری خوب باش که هیچوقت هیچکس به خودش اجازه نده ازت سواستفاده کنه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌱نغمههای زندگی🌱
🥀 خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
🥀 تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی
🥀 بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
🥀دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی
🥀تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی
🥀 چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی
(سعدی)
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمریناتی برای تقویت چشم👁
+ برای کسایی که با موبایل زیاد کار میکنن این تمرینات عالیه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸 (حوراء)
✨قسمت ۲۹
روز ها از پی هم میگذشتند و حورا باز هم همان دختر مظلوم و بیگناهی شده بود که این بار بیشتر به او آزار میرساندند.
علاوه بر مریم خانم، مونا هم اضافه شده بود و به او طعنه میزد یا برای کارهایش حورا را جلو میانداخت.
مدتی بود که حورا از مهرزاد خبری نداشت و او را نمیدید اما..اما نمیدانست هر روز مهرزاد دم در دانشگاه انتظار او را میکشد.
مشغول درس خواندن برای آخرین امتحانش بود که باز صدای مونا بلند شد.
_مامان چرا مانتو سفیدم اتو نداره؟ حالا من با چی برم دانشگاه؟
حورا لبخند کوچکی زد و با خود گفت:
_دانشگاه؟؟ چند ماهه به بهانه دانشگاه جاهای دیگه میره.
_باز این حورا اتو نکرده لباسا رو
حورا..حورا.. حورا...همه تقصیر ها گردن حورا بود..اصلا ڪاش به دنیا نمے آمد و این همه سختے و ذلت نمیدید.
در اتاق باز شد و مونا با عصبانیت وارد شد.
_باز نشستی داری درس میخونی؟ چی بهت میرسه با این همه درس خوندن؟پاشو یکم کمک حال باش نمیبینی مامان چقدر کار داره. تو یکم کمک کن منم که همش دانشگاهم.
حورا لبش را به دندان گرفت و با خود زمزمه کرد...کلاس پیلاتس و شنیون مو و کاشت ناخنم شد کار؟
_چی گفتی؟
_هیچی..
مانتو چروکش را پرت کرد طرف حورا و گفت:
_تمیز اتوش کن. اونم زود، کار دارم میخوام برم.
مونا که رفت حورا چشمش به ساعت اتاقش افتاد.ساعت۵ بعدازظهر کلاس کجا بود؟
اتو کوچکش را از کمد درآورد و مانتو مونا را اتو کرد. به چوب لباسی آویخت و گذاشت سر جالباسی.
دوباره کتابش را به دست گرفت و آرزو کرد دیگر کسی مزاحمش نشود چون امتحان سختی بود.
امتحان روز بعدش را به خوبی داد...
اما حس برگشتن به خانه را نداشت.خواست به هدی پیشنهاد بیرون رفتن بدهد که او را پیدا نکرد. بنابراین بیهدف در خیابان راه افتاد تا اینکه به پارک کوچکی رسید.تصمیم گرفت کمی در آنجا بماند تا وقت بگذرد. میدانست که وقتی برسد خانه توبیخ میشود اما برایش دیگر مهم نبود.
پسربچه کوچکی در آنجا بود که اصرار داشت حورا از او چیزی بخرد.
_خانم یه فال بخر.. جورابای قشنگی دارم.. آدامسم دارم خانم.
_بیا عزیزم یه فال بده بهم. بزار ببینم آیندم چی میشه هرچند امیدی بهش ندارم.
_خاله شما که خیلی خوشگلی، تازشم چادری هستی خدا دوست داره.
_ممنون گلم بیا کنارم بشین.
پسرک کنار حورا نشست و فالی که مرغ عشق روی شانهاش برداشته بود را به دست حورا داد.
_انشاالله که خوب باشه خاله جون.
حورا آرام او را بازکرد و خواند...
✨ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدایت شده از پدرومادر
اگه میخای از شدت خنده و قهقهه پاره شی بزن رو ایموجی ها بیا تو کانال 👇👇👇
🤩🤩 🤩🤩
😅😅😅 😅😅😅
😂😂😂😂😂😂😂
🤣🤣🤣🤣🤣🤣
😆😆😆😆
🥴🥴
🤣
گوگولی مگولی ترین کانال ایتا😂
🌸 (حوراء)
✨قسمت ۳۰
"مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هردم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یارب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخهای باشد ز لوح خال هندویت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارائی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
دگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
بر افشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت
من و باد صبا مسکین دو سر گردان بیحاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
زهی همت که حافظ راست از دنیا و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت"
حورا به روبرویش خیره شد و لبخندی زد.
_خب حالا معنیش چی میشه خاله؟
حورا با لبخند خواند:
_انسانی صبور و با حوصله هستی و برای رسیدن به مقصود آهسته و پیوسته پیش میروی و این یکی از بهترین محاسن توست. گرچه همت والای تو شایسته تحسین است اما بدان وقتی مسیر حرکت به سوی هدف را مشخص کردی باید از انجام کارهای بیحاصل که تنها وقت را تلف میکند بپرهیزی و به واجبات بپردازی.
_خب دیگه جوابتم گفت این فاله.
_ممنون عزیزم. من باید برم کاری نداری؟
پسرک خندید و آدامس کوچکی به دست حورا داد.
_اینم مال شما خاله جون.
حورا پول فال را حساب کرد و با خداحافظی از پسرک دور شد...
✨ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
(حوراء)
✨قسمت ۳۱
و حورا تنها چیزی که میخواست،خلاص یافتن از آن وضعیت بود..زندگی در خانه داییاش برایش حکم زندان را داشت.
وقتی به خانه رسید، با مهرزاد روبرو شد و به سلام کوچکی اکتفا کرد و رفت داخل خانه.
_حورا خانم؟کارتون دارم.
حورا بدون آنکه برگردد، آرام گفت:
_مامانتون میبینه ناراحت میشه. بزارین اینجوری...
_مامان نیست.
حورا چرخید سمت مهرزاد و سرش را پایین انداخت.
_حورا خانم میشه انقدر از من خجالت نکشین و سرتون پایین نباشه؟
_خجالت نیست...
_آره میدونم حیاست. اما من صحبت خیلی جدی دارم.
_چی؟ بفرمایید.
مهرزاد بیقرار بود و نمیدانست این مسئله را چگونه مطرح کند.دوست نداشت حورا جا بخورد یا جواب منفی بدهد. برای همین با مقدمه چینی، گفت:
_حورا خانم شما خیلی دختر پاک و مهربونی هستین. تو این خونه هم سختی زیاد کشیدین هممون میدونیم.راه چاره رهایی یافتنتون از این خونه هم فقط..فقط ازدواجه.!
حورا با تعجب لحظهای به مهرزاد خیره شد.
تا به حال او را از نزدیک ندیده بود..موهای قهوهای مجعد، چشمان میشی رنگ و بینی و لب هایی مردانه. اما بدون ریش و سیبیل.
حورا، لبش را به دندان گرفت و سرش را باز هم پایین انداخت.
_برای اولین بار نگاهم کردی اما...
کمی به صورتش دستی کشید و سپس گفت:
_بیخیال.. خلاصه که با ازدواج کردن راحت میشی.
_خب؟
_سعیدی هم که آدم نبود.. ببین حورا بزار راحت باشم خیلی سخته جلو تو حرف زدن.
حورا عقب تر رفت و گفت:
_بفرمایین.
_حورا من اون حرفی که چند سال پیش بهت زدم دروغ و هوس نبود. حقیقتی محض بود که هنوزم پابرجاست. ازت میخوام بهم اعتماد کنی.
حورا کمی جا خورده بود اما گفت:
_چ..چی؟
_اعتماد کن حورا. من تو رو از این خونه میبرم. مطمئن باش و بهم اعتماد کن تا ببینی چطور همه چی رو درست میکنم.
✨ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔖داستان کوتاه
جوانی، به خواستگاری دختری رفت و در اثنای دیدار شرعی، دختر از جوان سوال کرد: چقدر از قرآن کريم را حفظ کردی؟
جوان جواب داد: چندان زیاد حفظ نکردم؛ و لكن شوق و علاقه دارم که يک بندهی نیک و صالح باشم.
بعدأ جوان از دختر پرسید: تو چقدر قرآن کريم را حفظ کردی؟
دختر گفت: ﺟﺰﺀ ﻋﻢ را حفظ کردم.
از اینکه دختر فهمید، جوان واقعا صادق است؛ به ازدواج با آن موافقت کرد و بعد از عقد ازدواج، از جوان خواست که طبق وعده به حفظ قرآن کریم شروع کند.
جوان گفت: اشکالی ندارد؛ به کمک هم، حفظ می کنیم. بناءً از سورهی مريم حفظ را شروع کردند و به همین ترتیب، سوره های قرآن کريم را یکی پس از دیگری حفظ کردند؛ تا اینکه بعد از گذشت مدتی، تمام قرآن کریم را حفظ نموده، از امتحان استاد، موفق بدر آمدند و شهادت نامه و سلسلهی اجازه در حفظ را، هردو حاصل کردند.
اما جالب این است که در یکی از روزها زمانی که جوان به زیارت پدر خانم اش رفت و به آن مژده داده گفت: الحمدلله دختر تان قرآن کریم را حفظ کرد.
پدر از شنیدن سخنان شوهر دخترش متعجب شده، به اتاق خود داخل شد و شهادت نامه و تقدیر نامه های زیادی از دخترش در حفظ قرآن کريم را با خود آورده پيش روي دامادش گذاشت.
داماد از دیدن آنها حیران و شگفت زده شد و دانست که خانم اش قبل از ازدواج اش حافظ قرآن کريم بوده؛ و لکن بخاطر تشويق شوهرش، به وی نگفته است تا با هم یکجا حفظ کنند.
خداوند متعال به هر مرد مومن همسر خدا دوست و صالحه نصیب فرماید آرامش زندگی در تقوا است .
🌱تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در دفتر تاریخ نوشتند که هستیم
هستیم ولی دل به که بستیم، شکستیم ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
فردی همسایه ای کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد! که خدایا، جان این همسایه کافر من را بگیر، مرگش را نزدیک کن (به طوری که مرد کافر می شنید.) زمان گذشت و او بیمار شد؛ دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد! هرروز بر سر نماز می گفت خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس! روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد، دید این همسایه کافر است ک غذا برایش می آورد، از آن شب به بعد، هر شب سر نماز می گفت: خدایا ممنونم که این مردک شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد، من تازه حکمت تو را فهمیدم ک چرا جانش را نگرفتی...
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی....!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چهارنصیحتازبزرگان :
تاحدی کوتاه بیا که تبدیل به
کوتاهترین دیوار نشوی
تاحدی مهربان باش که تبدیل به
انجام وظیفه نشود
تاحدی گرم و صمیمی باش که
انتظار بیجا به وجود نیاری
از معاشرت با افرادی که در ظاهرمهربانند
و پشت سر اهل بدگویی هستند بپرهیز
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh