فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️سه کلید مهم برای رهایی انسان !
توکل یعنی:
اجازه بدهی خداوند خودش
تصمیم بگیرد !
تو فقط دعا کن و پیشاپیش شاد
باش و ایمان داشته باش که خداوند...
دعایت را بــزودی مستجاب میکند!!
چون خداوند...
به اندازه آرزویت ، که به اندازه
امیـــــــد و اطمینان توست،
که میبخشد..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهار نصیحت از بزرگان :
تاحدی کوتاه بیا که تبدیل به
کوتاهترین دیوار نشوی
تاحدی مهربان باش که تبدیل به
انجام وظیفه نشود
تاحدی گرم و صمیمی باش که
انتظار بیجا به وجود نیاری
از معاشرت با افرادی که در ظاهرمهربانند
و پشت سر اهل بدگویی هستند بپرهیز
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
کارگردان این دنیا خداست،
مهم نیست نقش ما در این مجموعه ثروتمند است یا تنگدست؛
سالم است یا بیمار؛
مهم این است که محبوبترین کارگردان عالم نقشی به ما داده که باید به بهترین شکل آن را ایفا نماییم؛
نباید از سخت بودن نقش گلهمند بود؛
چرا که سخت بودن نقش نشانه اعتماد کارگردان به شایستگی بازیگر است ...
امیدوارم در هر نقشی که هستی خوش بدرخشی...
لحظاتتون سرشار از یاد خــــدا❤️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✅ با هم بیندیشیم
عزیزم از (ترین) پرهیز کن، چرا که خوشبختی جایی هست که خودت را با کسی مقایسه نکنی. حتی نخواه خوشبخت ترین باشی. بخواه که خوشبخت باشی و برای این خواستت تلاش کن. همین.
یادمان هست که از وقتی به دنبال پسوند (ترین) رفتیم، خوشبختی از ما گریخت. از ۱۹/۷۵ لذت نبردیم چون یکی ۲۰ شده بود.
از رانندگی با پراید و ... لذت نبردیم چون ماشین های مدل بالاتری در خیابان، در حال خودنمایی بود.
از بودن کنار عشقمان لذت نبردیم چون مدرک تحصیلی و پول توی جیب او، کمتر از بسیاری دیگر بود.
همچنین، از خانه مان، از شغلمان، از درآمدمان، از خانواده و دوستانمان و ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🍀#پارت1
☘#آرمان_ملیکا
با صدای آلارم گوشیم چشمامو باز کردم ، یه خمیازه کشیدم و از رو تختم بلند شدم
مسواک زدم ، موهامو مرتب کردم و یه کت و شلوار شیک پوشیدم
تا خواستم سوئیچ رو بردارم از خونه برم بیرون گوشیم زنگ خورد ، مادرم بود
_ آرمان پسرم حاضر شدی؟
با بی میلی تمام جوابشو دادم : مامان خودتم میدونی من آماده نیستم با کسی وارد رابطه بشم
ادامه دادم : فقط دلم نمیخواد بعدا بگی آرمان به حرف من گوش نمیده
گفت : من دلم نمیخواد اونجا تنها بمونی ، پسرم تو باید ازدواج کنی همه ی شرایطش رو هم داری خوشتیـپی ، تحصیل کرده ای و...
حرفشو قطع کردم
_مامان من که برای خوش گذرونی نیومدم تبریز دانشگاهم تموم شه سریع بر میگردم تهران
_پسرم تو بیا الهام رو ببین اگه ازش خوشت نیومد من دیگه حرفی نمیزنم قبول؟ گفتم : اگه قبول نمیکردم که الان حاضر نمیشدم بیام تهران !
سوار ماشین شدم و بعد چند ساعتی خودمو رسوندم تهران ، بعد با مامانم و خواهرم رفتیم یه کافه و منتظر الهام و مادرش شدیم
الهام دوست خواهرم بود که مادرم یه بار دیده بودش و ازش خوشش اومده بود
الهام و مادرش اومدن و یکم حرف زدیم من نه از چهره ی الهام خوشم میومد و نه از رفتارش
ولی مادرم اسرار داشت من با الهام بیشتر آشنا شم ، منم برای اینکه ناراحت نشه گفتم یه چند وقتی با الهام حرف میزنم برای شناخت
✨ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌼🤍
#پندانه 💫
هفت فایده کمتر صحبت کردن:
1. شما اسرارتان را فاش نمیکنید.
2. حرفهای احمقانه و بیمعنی نخواهید گفت.
3. وقتی صحبت میکنید مردم بهتر به حرفهایتان گوش میکنند.
4. برای مردم سخت است که از زندگی خصوصی و دنیای درونتان سر در بیاورند.
5. مردم شما را بالغتر، جذابتر و عاقلتر به میدانند.
6. مردم برای شما و مرزهایتان بیشتر احترام میگذارند.
7. حرفی نمیگویید که در آن توهین و بیاحترامی به دیگران باشد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
☘#پارت2
☘#آرمان_ملیکا
یه هفته ای از آشنایی من و الهام میگذشت ، باهم چند بار تلفنی حرف زدیم ولی من همچنان هیچ حسی نسبت بهش نداشتم
داشتم حاضر میشدم که برم دانشگاه که در رو باز کردم و الهام رو دیدم ، کلی تعجب کردم الهام تو تبریز چی کار میکرد آخه !
الهام : سلام اومدم تا باهم بریم یکم بگردیم ، مادرتون بهتون نگفتن؟
میدونستم مادرم از قصد این کارو کرده تا ما به هم نزدیک تر بشیم
گفتم : ولی من که باید برن دانشگاه
_اشکالی نداره من میرم خونه ی یکی از دوستام که اینجاس تا شما برگردی
نمیخواستم ناراحتش کنم پس گفتم : اشکال نداره امروز نمیرم دانشگاه ، شما برو تو پارکینگ پیش ماشینم وایسا تا من بیام
سریع یه لباس بهتر پوشیدم و رفتم پایین ، تا خواستم بهش نزدیک شم دیدم گوشیش زنگ خورد
کنجکاو شدم بدونم کیه و چی کار داره ، پشت یکی از ستون های پارکینگ قایم شدم تا صداشو بشنوم
زد رو بلندگو ، یه دختر هم سن و سال خودش بهش گفت : الهام کجایی؟ داری چی کار میکنی؟ تونستی طرف رو اوکی کنی؟
الهام هم گفت : اره ولی این پسره وقت لازم داره تا کاملا بهم اعتماد کنه ، خیلی طول نمیکشه به مامان بگو همه چی خوبه
شوکه شدم یعنی منظورش از پسره من بودم اصلا اون کیه؟ داره چی کار میکنه؟ مادرش این وسط چی کاره اس؟ یه عالمه سوال داشتم
✨ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادت نره چه روزایی رو گذروندی تا خودت رو جمع و جور کنی و بتونی باز ادامه بدی
پس تسلیم نشو و بازم ادامه بده
چون تو
لایق بهترینایی))
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پندانه🌺
آدم ها گاهی
چوب اشتباهاتشان را جای دیگری میخورند،
جایی که حتی فکرش را هم نمی کنند
حواستان باشد؛
که به احساس و زندگی دیگران
چوبی میزنیم "تاوان" دارد...
این دل شکستنها
این بی انصافیها
این بازی دادنها،
همه اش تاوان دارد 🌸🌸
از ماست که بر ماست👌
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
موقعی که اوضاع بر وفق مراد نیست اغلب اشخاص فکر می کنند "همیشه به همین منوال خواهد بود" اما شاید بتوانید از تمثیل بهتری هم استفاده کنید. مثلاٌ "زندگی هم دارای فصلهایی است و من اکنون در فصل زمستانم"...
در زمستان بعضی ها یخ می زنند و بعضی دیگر اسکی بازی میکنند! بعلاوه در پس هر زمستانی بهاری است! همچنان که در پی هر شبي روزي است خورشید طلوع می کند و می توان دانه های تازه ای کاشت. آنگاه تابستان و سپس پائیز و فصل برداشت فرامی رسد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توی ذوق دیگران نزنیم،
به هم ضدحال نزنیم این طور
همدیگر را آزار ندهیم
تاحالا هیچ موردی در تاریخ بشریت
ثبت نشده که کسی گفته باشد:
از بس خوب ضدحال میزنه
و ذوقم رو کور میکنه عاشقش شدم!
عاشقش موندم!
هر بار که این کار را می کنیم
آدم های دور و برمان
یک قدم عقب می روند،
یک قدم دورتر می شوند...
و اندک اندک آن قدر دور که با هم
غریبه می شویم
آدم ها که دور شدند دیگر
سر جای اول برنمی گردند.
آدم ها کِش نیستند...!!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✨﷽✨
#یک_پند_یک_معرفت
✍️دوستی نقل میکرد زمانی پایتخت که بودم به خاطر شغلام برخی مردم برای امورشان نیاز شدید به من داشتند. برخی را میدیدم که برای دریافت برکات همشهری و جلب نظر من، با این که نمی توانستند ولی سعی داشتند به زور با من تُرکی سخن بگویند و بر من نزدیک شوند. این مسئله همیشه آزارم میداد چون برخی از همین افراد را اگر یک نیازمند فقیری با آنان به تُرکی سخن میگفت، آنها فارسی جوابش را میدادند.
روزی جوانی با من تُرکی سخن گفت که من اصلا متوجه منظورش نمیشدم؛ پرسیدم تُرک کجا هستید؟ چون گمان میکردم او هم برای گرهگشایی از کارش به اکراه و زور تُرکی سخن میگوید. جوان گفت: ما تُرک قشقایی هستیم و زبانمان تُرک است... از صحبتهای تُرکی او لذت بردم نه بخاطر این که تُرک بودم و تعصب داشتم، بلکه به این خاطر، با این که زباناش را سختتر از مرکز نشینها متوجه میشدم ولی او خودش بود، خودش.... همیشه سعی کنیم همه جا خودمان باشیم، خودمان!!! و برای بهبود کارمان نقش بازی نکنیم...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh