eitaa logo
داستان های آموزنده
67.9هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
این شعر آدم رو کجاها که نمیبره👌 بازگرد ای خاطرات کودکی بر سوار اسبهای چوبکی خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن والاترند درسهای سال اول ساده بود آب را بابا به سارا داده بود درس پند آموز روباه و خروس روبه مکار و دزد و چاپلوس روز مهمانی کوکب خانم است سفره پر از بوی نان گندم است کاکلی گنجشککی باهوش بود فیل نادانی برایش موش بود تا درون نیمکت جا می شدیم ما پر از تصمیم کبری می شدیم پاک کن هایی ز پاکی داشتیم یک تراش سرخ لاکی داشتیم کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت دوشمان از حلقه هایش درد داشت گرمی دستانمان از آه بود برگ دفترها به رنگ کاه بود کاش هرگز زنگ تفریحی نبود جمع بودن بود و تفریقی نبود کاش می شد باز کوچک می شدیم لااقل یک روز کودک می شدیم یاد آن آموزگار ساده پوش یاد آن گچ ها که بودش روی دوش ای معلم نام و هم یادت بخیر یاد درس آب و بابایت بخیر ای دبستانی ترین احساس من بازگرد این مشق ها را خط بزن •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔷یادمان باشد که خدا همیشه هست و همه جا حضور دارد پس هیچگاه ناامید و دلخسته نباشیم. 🔷یادمان باشد که دو نفر می توانند به یک نقطه نگاه کنند اما متفاوت ببینند. پس درست نیست خودتان را با کسی مقایسه کنید. 🔷یادمان باشد که کسی را نمی توانید وادار کنید عاشقتان باشد.یادمان باشد انسانهایی هستند که ما را دوست دارند اما نمی دانند چطور عشقشان را ابراز کنند. 🔷یادمان باشد که چند ثانیه طول می کشد تا زخمی در قلب آنها که دوستشان داریم ایجاد کنیم،ولی سالها طول میکشد تا آن زخم را التیام دهیم. 🔷یادمان باشد که ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد،بلکه گاهی کسی است که به کمترین ها قانع است. 🔷یادمان باشد که اینجا همه مسافریم پس در این سفر شاد باشیم و به عزیزانمان شادی را هدیه دهیم و از خود نام نیک به جا بگذاریم. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
༻‌༻‌🌸༺‌‌‌༺‌༻‌༻‌🌸༺‌‌‌༺‌ ‍ ─═┅✰ داستان کوتاه📘✰┅═─ ! ‍ پری ازدواج نکرده بود. ٤٥ سال داشت و سال‌ها بود که توی بایگانی شرکت برادرم کار می‌کرد. کارش این بود که نامه‌های رسیده را دسته‌بندی و بایگانی می‌کرد. ظاهرش خیلی بد نبود، معمولی بود. صورتش پف داشت و چشم‌هایش کمی ریز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی می‌پوشید و این کفش‌ها اثر زنانگی‌اش را کمتر می‌کرد. یکی دو بار از پچ‌پچ و خنده‌ی منشی شرکت برادرم فهمیدم عاشق شده و با یکی سر و سری پیدا کرده اما یک هفته نگذشته بود که با چشم‌های گریان دیدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذی پاک می‌کرد. این اتفاق بی‌اغراق دو سه بار تکرار شده بود اما این آخری‌ها اتفاق عجیب غریبی افتاد. صبح‌ها آقایی پری را می‌رساند سر کار که زیباترین دخترها هم دهانشان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را به‌عمد آورد و به همه معرفی کرد تا سال‌ها ناکامی و خواستگارهای درب و داغانش را جبران کند. آن‌روزها احساس می‌کردم پری روی زمین راه نمی‌رود. با اینکه بایگانی کار زیادی نداشت اما پری دائم از پشت میزش این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت، سر میز دوستانش می‌ایستاد و اغلب این جمله را می‌شنیدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، یا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که یا همه را به حسادت وامی‌داشت یا اثر نیروبخشی روی دیگران می‌گذاشت. این روزها اندک دستی هم به صورتش می‌برد و سایه ملایم آبی روی پلک‌هایش می‌زد که او را بیشتر شبیه دخترهای افغان می‌کرد. ساعت‌ها برای ما زود می‌گذشت و برای پری دیر چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه می‌کرد و انتظار می‌کشید. سر ساعت دو که می‌شد آقابهروز می‌آمد توی شرکت و با حجب و حیا سراغ پری را می‌گرفت. همه انگار در این شادی رابطه با آنها شریکند. منشی شرکت می‌گفت: «بفرمایین بنشینین. پری الان میاد، اتاق آقای رئیسه» و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشیده و موهایی بین بور و خرمایی روی صندلی می‌نشست و به کسی نگاه نمی‌کرد. چشم می‌دوخت به زمین تا پری بیاید. وقتی پری از اتاق رئیس می‌آمد بیرون انگار که شوهرش منتظرش است با صمیمیتی وصف‌ناپذیر می‌گفت: «خوبی الان میام.» می‌رفت و کیفش را برمی‌داشت و با آقابهروز از در می‌زدند بیرون. این حال و هوای عاشقانه تا مدت‌ها ادامه داشت تا اینکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به میان می‌آمد. قرار شد در یک شب دل‌انگیز تابستانی عروسی در باغی بزرگ گرفته شود. همه‌ی بچه‌های شرکت دعوت شدند، حتی رئیس که مطمئن بودیم به دلایل مذهبی در این گونه مراسم هرگز شرکت نمی‌کند. بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جایش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف می‌زد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، میهمان‌ها از قلم بیفتند و هزار تا چیز دیگر که دخترهای دم‌بخت تجربه کرده‌اند. حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود یک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند تا این اطمینان را پیدا کنند که اگر پری با این بر و رو می‌تواند شوهری به این «شاخی» پیدا کند، پس جای امیدواری برای بقیه بسیار بیشتر است. آقابهروز هم طبق روال سابق صبح‌ها پری را می‌آورد می‌رساند و عصرها او را می‌برد ولی دیالوگ‌ها کمی عوض شده بود و هر کس آقابهروز را می‌دید بالاخره تکه‌ای بهش می‌انداخت؛ درباره‌ی داماد بودنش و از این حرف‌های بی‌نمک که به تازه‌دامادها می‌زنند. بالاخره مراسم ازدواج نزدیک شد و قرار شد در آخرین جمعه‌ی مرداد ٧٨ آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غیبش زد و تمام پس‌انداز سال‌ها کار او را با خودش برد. قرار بود پول‌هایشان را روی هم بگذارند و یک خانه‌ی نقلی بخرند که نشد و بهروز با ایران ایر به ترکیه و از آنجا به استرالیا رفت و همه‌ی ما را بهت‌زده کرد. روز شنبه نمی‌دانستیم چطور سر کار برویم و چه‌جوری توی چشم‌های پری نگاه کنیم. حتی می‌ترسیدیم بهش زنگ بزنیم. آقای رئیس به منشی گفت: «قطعاً پری مدتی نمیاد، کسی رو جاش بذارین تا حالش بهتر بشه.» اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبه‌ای شیرینی. ته چشم‌هایش پر از اشک بود. شیرینی را به همه حتی به آقای رئیس تعارف کرد. منشی که از همه کم‌حوصله‌تر و فضول‌تر بود در میان بهت و ناباوری همه‌ی ما گفت: «مگه برگشته؟» پری گفت: «نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نیست. این چند ماه بهترین روزهای زندگیم بود.» قطره اشک کوچکی از گوشه‌ی چشم‌هایش پایین ریخت. ما فهمیدیم راست می‌گوید. مهم نیست که سر همه‌ی ما کلاه رفته بود، مهم این بود که ما ماه‌ها روی ابرها بودیم و با حال و هوای پری حال می‌کردیم. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔻 سخاوت حاتم طایی 🟡 روزی حاتم طایی در صحرا عبور می‌کرد، درویشی راه بر او گرفت و از وی ده هزار دینار کمک بلاعوض خواست. 🟡 حاتم گفت: ده هزار دینار بسیار خواستی، درویش گفت:  یک دینار بده. 🟡 حاتم گفت: آن زیاده طلبی چه بود و این کم خواستن از چه سبب است؟ 🟡 درویش گفت: از شخصی چون تو کمتر از ده هزار دینار نباید درخواست کرد و به چون تویی کمتر از این مبلغ نمی‌توان بخشید!   🟡 حاتم دستور داد ده هزار دینار درخواستی درویش را به او پرداخت کردند. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔻بخل 🏺🏺🏺🏺 🏺🏺🏺 🏺🏺 😉 بخیلی سفارش ساخت کوزه و کاسه ای را به کوزه گر داد. کوزه گر پرسید: بر کوزه ات چه نویسم؟ بخیل گفت بنویس «فمن شرب منه فلیس منی؛ هر کس از آن آب بنوشد از من نیست » (بقره 249) باز کوزه گر پرسید: بر کاسه ات چه نویسم؟ بخیل گفت بنویس: « و من لم یطعمه فانه منی؛ هر کس از آن نخورد از من است.» •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔻ماجرای گاو بنی اسرائیل یک نفر از بنی اسرائیل به طور مرموزی کشته شد در حالی که قاتل او معلوم نبود و هر طائفه ای، طایفه ی دیگر را مسئول قتل آن شخص می دانست. این اوضاع و احوال ادامه داشت تا این که نزد حضرت موسی رفته و از او درخواست کردند که از خداوند در این زمینه یاری بگیرد. حضرت موسی با توجه به ارتباطی که با خدا داشت به قوم خود گفت: گاوی را گرفته و سر او را ببرید و قسمتی از آن را به بدن مقتول بزنید تا زنده شود و قاتل خود را معرفی کند؛ ولی قوم بنی اسرائیل به موسی گفتند: آیا ما را به تمسخر گرفته ای؟ حضرت موسی فرمود: به خدا پناه می برم اگر بخواهم کسی را مسخره کنم. قوم موسی به او گفتند: از خدا بپرس آن گاو چگونه باشد؟ حضرت موسی فرمود: گاو باید ماده، نه پیر و نه جوان باشد. دوباره آن قوم لجباز گفتند: از خدا بپرس آن گاو چه رنگی داشته باشد؟؟ حضرت موسی فرمود: زرد باشد به طوری که در چشم حالت درخشندگی داشته باشد؟ قوم موسی برای آخرین بار سوال کردند: این گاو از نظر کار کردن باید دارای چه خصوصیتی باشد؟ حضرت فرمود: این گاو باید برای شخم زدن و زراعت و همچنین برای آبکشی تربیت نشده باشد و از هر عیبی پاک باشد. در نهایت قوم بنی اسرائیل برخلاف میل خودشان گاوی را با خصوصیات گفته شده، پیدا کرده و سر بریدند و قسمتی از آن را به بدن مقتول زدند و وقتی زنده شد، قاتل خود را معرفی کرد. اگر خوب نگاه کنیم خواهیم دید که چگونه خداوند بر قوم بنی اسرائیل نعمت ارزانی داشته است. 📔آیات 67 تا 74 ،سوره بقره •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
اگر کسی چشم زیبابین نداشته باشه، خدا هرچقدرم بهش نعمت بده بازم کم و کاستی ها و نقص ها رو بیشتر می بینه. آدمی که داشته هاش رو می بینه، بیشتر از زندگیش لذت می بره. گاهی باید آدم های اطرافت رو کنار بگذاری که البته ارتفاع فاصله رو خودشون تعیین می‌کنند ؛ بعضی‌ها رو برای یک ساعت و بعضی‌ها رو برای یک عمر ! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸🍃 مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد. فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد. روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟ در جواب میگفت: زندگی من به کسی ربط ندارد. تا اینکه او مریض شد احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد. هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود... همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد. او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت...!! قضاوت کار ما نیست...!!! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
داستان های آموزنده
داستان ارسالی از #اعضای کانال داستان #غم_بی_پایان_2 قسمت دوم باباش جواب رد به خواستگارش داد، البت
قسمت سوم از طرفی شنیدیم پسر گفته دختره که باباش صحرا میره خونه نیست داداش هم نداره اگر شده بدزدمش میبرمش... وقتی باباش این حرف رو شنید از آبروش ترسید به خواهرزادهش زنگ زد پسری بیست هشت ساله بود بسیار غیرتی و با ادب که بچه هام هم خیلی دوسش داشتن بهش داداش میگفتن، اونم همینطور به دخترای من ابجی می‌گفت داییش بهش گفت در نبود من تو حواست به دخترا باشه هرجا خواستن برن خودت ببرشون هرچی خواستن براشون تهیه کن خوراک پوشاک کلاس مدرسه... خلاصه خواستن برن بیرون از منزل تو ببرشون، نذاری تنها حتی تا نونوایی هم برن تا من گوسفندا رو بفروشم و برگردم... چون پسر عمه بیکار بود بقول خودش پیکان شری داشت در اختیارمون بود به دستور داییش که شوهر من بود دختر رو کنترل میکرد گوشیش رو چک میکرد خیلی بهش سخت میگرفت. اولا دخترم خیلی حرفش گوش میکرد, بی اجازه پسرعمه آب نمیخورد. پسر عمه بیشتر اوقات میبردشون تفریح, پارک, بیرون. خلاصه نمیزاشت بهشون سخت بگذره تا اینکه پسره(خواستگاره) زیر پا دخترم میشینه که نباید تو به حرف پسر عمت باشی میگه همش تقصیر پسر عمته نمیزاره بابات من و تو با هم ازداوج کنیم. در صورتی که پسر عمه به داییش گفته بود من این پسر رو می شناسنم درسته اعتیاد داره ولی چون دخترت دوسش داره بزار ازدواج کنن... باباش به حرف اون هم گوش نکرد اخه استغاره کرده بود بد اومده بود میگفت وقتی قران راه نداده یعنی منم نباید اجازه بدم خلاصه بعد از سه ماه شوهرم گوسفندا رو فروخت اومد خونه، پسرعمه گفت دایی جان دخترت رو تحویلت میدم در صحت و سلامت اگر کاری فرمونی داشتی من در خدمتم زنگ بزن میام ، ناگفته نماند پسر عمه سیگار میکشید شوهر منم دونه دونه ای سیگار میکشید یعنی در واقع با هم میکشیدن... موقعی که شوهرم اومد خونه ، فشار دخترم برا ازداوج باپسره بیشتر شد اعتصاب کرد، سیزده روز غذا نخورد تا به خواهرم زنگ زدم اومد با زبونی گرفتش غذا بهش داد گفتش که باباتو راضی میکنیم... از اون طرف هم پسره هم به خواهرم زنگ میزد که تورو خدا باباش راضی کن منو خواهرم هرکاری کردیم نتونستیم باباشو راضی کنیم اخه باباش لجباز و یه دنده بود هیچ وقت از حرفی که میزد بر نمیگشت از بخت بد من باباش لجباز بود و دخترم داشت با ابرمون بازی میکرد هفته ای دو روز میرفت کلاس نگو اصلا کلاس نمیره میره پیش پسره باباش موقعی که اینو فهمید دختر رو زندانی کرد... تو خونه به خواهرزاده گفت که اینجور جریانی بوده، گفت که کمکم کن پسره رو برام بکش گفت بخدا اگر بکشیش حتی نمیزارم بگیرنت مغازه رو میفروشم میدم بجا دیه ..و پسر پسرعمه گفت دایی من میتونم این کارو بکنم اما این راهش نیست بزار زنداییم بهش زنگ بزنه دور دختر ما را خط بکشه... به من گفتن به خانوادش زنگ بزن منم به دستور شوهرم بهشون زنگ زدم گفتم به پسرتون بگید دست از دخترم برداره وگرنه ازش شکایت میکنم کلی بهشون فحش دادم، قطع کردم ... دخترم هم گوشی نداشت باباش ازش گرفته بود تا اینکه به وسیله دختر خواهرم پسره پیغام میده به دخترم که مادرت زنگ زده به خانواده م ... ادامه دارد... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🕊 چه زمانی می‌توانیم احساس بزرگی کنیم؟ - هر گاه از خوشبختی کسانی که دوستمان ندارند خوشحال شدیم. - هر گاه برای تحقیر نشدن دیگران، از حق خود گذشتیم. - هرگاه شادی را به کسانی که آن را از ما گرفته اند هدیه دادیم. - هرگاه خوبی ما به علت نشان دادن بدی دیگران نبود. - هرگاه کمتر رنجیدیم و بیشتر بخشیدیم. - هرگاه بالاترین لذت ما شاد کردن دیگران بود... 🌻 آنجاست که می‌توانیم احساس بزرگی کنیم 🙂🙂 ‎‎‌‌‎‎ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
الهی در این شب زیبا هیچ قلبی گرفته نباشه و هر چی كه بهترينه برای همه عزيزانم رقم بخوره و آرامش مهمون همیشگی دل هاشون باشه شبتون در پناه خــدا •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
⚘ســلاااااااااااااام ســلاااااااااااااام⚘ ⚘ســلاااااااااااااام آن سلامی که به سین نقش «سلامت» دارد لام آن، لطف و لطافت دارد الفش، اُلفَتِ بی پایانست میم آن، عطر محبت دارد همه تقدیم شما ⚘روز نو ⚘صبح نو ⚘زندگی دوباره مبارک روزتان مالامال از محبت و انرژی مثبت •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh