eitaa logo
داستان های آموزنده
66.9هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕 استادی با شاگردش از باغى ميگذشت چشمشان به يک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ...! استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين! مقدارى پول درون آن قرار بده شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند. کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد. با گريه فرياد زد : خدايا شکرت ! خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى . ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت. استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحالى ات ببخشى نه بستانی... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🕳 𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ پوریا اخم‌کرد و گفت پوریا:خوبه پریسا:وااا نفسم چرا انگار خشکت زده پوریا لبخند دست و پا شکسته ای زد پوریا:هیچی عزیزم من ی لحضه برم میام پوریا رفت بیرون واقعا دلم خنک شد حرصم خالی کردم اوفففف گوشیم زنگ خورد همون جور که حدس زدم پوریا بود پوزخندی زدم و لب زدم من:بله با لحن عصبی گفت پوریا:گمشو بیا بیرون لبخندی از عصبانیتش زدم با لحن تمسخری گفتم _ععع مگه شما نامزد پریسا نیستین؟ برا چی به من زنگ میزنین الان به پریسا جونتون میگم بره بیرون چون عشقش صداش میکنه... با عصبانیت و داد گفت _خفه شو توله سگ نمیدونم با کدوم جرات گفتم:اونی که باید خفه بشه تویی اشغال و بعد گوشی قطع کردم حالم بد شده بود احساس خفگی بهم دست داده بود از همه طرف بهم فشار امده بود خدایا این چه مصیبتی بود سرم امد به مبینا گفتم زودتر بریم خونه مبینا هم چون حالم دید قبول کرد پوریا هم بعد چند دقیقه امد کنار پریسا نشست اخماش تو هم بود رفتم پیششون و گفتم:خب پریسا جان من باید برم عزیزم پریسا متعجب گفت _الان که خیلی زوده هنوز رقص تانگو انجام ندادیم! 𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده: نرگس بانو⚡️ ܣܝ‌ܭَوܝ‌ߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝ‌ߊ‌ܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝ‌ܥ‌‌ ܦ‌ߊ‌ܝ‌ߺوܝ‌ߺܨ ܥ‌‌ߊ‌ܝ‌ܥ‌‌⭕️ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🕳 𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎ تا پریسا گفت تانگو ی فکر نابی افتاد تو سرم اره اره خودشه با رقص تانگو پوریا حرص میدم لبخند ملیحی زدم گفتم _عععع جدی پریسا من ک عاشق رقصم پوریا جوری نگاهم کرد که فاتحه خودم خوندم و گفت:نه پریسا رقص براچی نمیخواد بااینکه ترسیده بودم ولی گفتم _چرا اقا پوریا و صورتم نزدیک صورتش بردم و ادامه دادم رقص که خیلی خوبه مخصوصا دوتایی با نامزدتون... پوریا از عصبانیت صورتش سرخ شده بود و نفس هاش کشدار شد منم داشتم از حرص خوردن پوریا تو دلم بندری میزدم.... با حالت عشوه گفتم: _پریسا جونم اهنگ بزار بریم قر بدیم کمرو.... با این حرفم پوریا صورتش سمتم کرد و گفت:قر بدی اره؟ چشمکی زدم گفتم: _اره چطور مگه؟ اقا پوریا شما خوشتون نمیاد پریسا جون قر بده؟ پوریا جوابم نداد معلوم بود داشت اتیش میگرفت میدونستم اگ رفتم ی کتک مفصل ازش میخورم ولی ارزش حرص دادنشو داره‌‌‌.... پریسا با ذوق گفت _بیا عشقم بریم تانگو برقصیم واییییی ذوق دارم همه دختر پسرا امدن وسط ی پسری که از اول تولد نگام میکرد امد سمتم با لبخند چندشی گفت _افتخار رقص میدین بانو؟ من که با پریسا و پوریا وسط بودم پوریا داشت نگاهمون میکرد و بزور از عصبانیت نفس میکشید 𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده: نرگس بانو⚡️ ܣܝ‌ܭَوܝ‌ߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝ‌ߊ‌ܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝ‌ܥ‌‌ ܦ‌ߊ‌ܝ‌ߺوܝ‌ߺܨ ܥ‌‌ߊ‌ܝ‌ܥ‌‌⭕️ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
همواره این قانون جهان هستی را بدان، که هر هدفی را تو باور کنی، جستجو کنی و به آن عشق بورزی. آن هدف، هم تو را جستجو می کند، و به سوی تو می‌آید در نهایت شما به هم می‌رسید. 🔵با خود تکرار کنید 🔷 آینده متعلق به کسانیست که شایسته آن هستند. خوب شو، بهتر شو، بهترین باش. 🔷نعمت و وفور خداوندی، بیشتر از نیاز انسانهاست. 💚خداوندا سپاسگزارم 💚 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
21.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام صبحتان بخير برایتان عشق همراه با معرفت اميد همراه با يقين لذت همراه عزت خير كثير و سلامتی دل و جان و تن و لبخند از ته دل آرزومندم🙏 الهی در كنار عزيزانتان شاد باشيد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
کانال سلام صبح بخیر •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
همواره این قانون جهان هستی را بدان، که هر هدفی را تو باور کنی، جستجو کنی و به آن عشق بورزی. آن هدف، هم تو را جستجو می کند، و به سوی تو می‌آید در نهایت شما به هم می‌رسید. 🔵با خود تکرار کنید 🔷 آینده متعلق به کسانیست که شایسته آن هستند. خوب شو، بهتر شو، بهترین باش. 🔷نعمت و وفور خداوندی، بیشتر از نیاز انسانهاست. 💚خداوندا سپاسگزارم 💚 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
در گذشته های دورمردی به عنوان مهمان دیر وقت وارد خانه ای شدصاحبخانه اورا بسیار گرامی داشت پس از صرف غذا به همیرش گفت امشب دو دست رختخوابپهن کنیکی برای خودمانودیگری برای مهمانان زن طبق گفتهشوهرش چنین کرد ودر همسایگی ان ها جشن ختنه سوران برپاشده بود وبه جشن همسایه رفت ومیزبان ومیهمان در خانه ماندتد از هر دری سخن می گفتند وتنقلات می خوردند تا این که خواب بر مهمان چیره شد وبی اختیار در رختخواب صاحبخانه خوابید میزبان خجالت کشید او را بیدار کند و چیزی بگوید پس خود به رختخواب دیگر رفت و خوابید اتفاقا آن شب باران شدیدی می‌آمد و زن صاحبخانه مجبور شد تا در خانه همسایه بماند پاسی از شب گذشته بود و زن صاحبخانه مجبور شد تا در خانه همسایه بماند از شب گذشته بود زن همسایه از جشن برگشت و غافل از اینکه در رختخواب مهمان است در رختخواب خوابید � که گمان نمی‌کرد مهمان در رختخواب است و شوهرش است او را بوسید و گفت شوهر عزیزم � آنچه می‌ترسیدیم به سرمان آمد این باران سنگین ادامه دارد و این مهمان همچنان اینجا می‌ماند و بیخ ریش ماست مهمان وقتی این حرف را شنید از جا بلند شد و گفت نترس چکمه دارم و باران و گل ترسی ندارم زن متوجه شد و پشیمان شد هرچه اظهار پشیمانی کرد فایده نداشت مهمان از خانه رفت و دیگر برنگشت •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من زندگی را دوست دارم ولی از زندگی دوباره می ترسم! دین را دوست دارم ولی از کشیش ها می ترسم! قانون را دوست دارم ولی از پاسبان ها می ترسم! عشق را دوست دارم ولی از زن ها می ترسم! کودکان را دوست دارم ولی از آینه می ترسم! سلام را دوست دارم ولی از زبانم می ترسم! من می ترسم ، پس هستم این چنین می گذرد روز و روزگار من من روز را دوست دارم ولی از روزگار می ترسم ‌ ‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
چند سخن از بزرگان👌 سعادتمند کسی است که از هر اشتباه و خطایی که از او سر می زند، تجربه ای جدید به دست آورد. بخشیدن کسی که به تو بدی کرده ، تغییر گذشته نیست ، تغییر آینده است! کسی که وجدانش راحت و روحش آزاد نباشد، هیچ وقت روی آسایش را نمی بیند. آویبوری ‌ ‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلت که گرفت دیگر منت زمین را نکش، راه آسمان همیشه باز است اگر هیچکس نیست، خدا که هست باهاش حرف بزن ...نزار حرفات توی دلت بمونه بگو خدایا من فقط روی خودت حساب باز کردم و بس ! میدونم که همه ی گره ها فقط به دست خودت باز میشه ... خدایا چاره ی همه ی بی چاره ها خودتی آنکس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند دیوانه کنی هردو جهانش بخشی دیوانه ی تو هر دوجهان را چه کند ‌ ‌ ‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁 🪁⛱🪁⛱ 🪁⛱ 🪁 عنوان داستان 🪶قسمت چهارم کلی حرف بار ام کرده بودن گفتن نمیشه حالا مردم چی میگن برو دیگه ام چیزی از این موضوع بگی کسی چیزی نفهمه آبرومون میخایی ببری اونم قهر کرده بود و رفته بود تا چند وقت با برادرش ک پدرم بود قهر کرد ولی نمیدونست بعد ها ک ما همو میخاستیم... دیگه به پسرعمه ام زنگ نزدم واقعا روم نمیشد دیگه باهاش تماس بگیرم با این که در حقش کردم دو هفته ای بود که خبرش نداشتم نامزدم برام گوشی آورد بعدش رفت سر کارش همون جایی که پدر و مادرم رفته بودن خانواده اینا هم همون جا بودن خیلی برام سخت بود جوری وانمود کنم که میخوامش🥺 بعضی وقتا گوشی خاموش میکردم یا برام زنگ میزد جواب نمی‌دادم اصلا دوست نداشتم باهاش صحبت کنم مادرم دیگه منو با خودش برد دیگه نزاشت اونجا بمونم کوچکم دیگه تنها تر شد دیگه منم پیشش نبودم اونم مثل من مجبور بود به خاطر درسش اونجا بمونه وقتی رفتم شهرستان دیگه نامزدم بیشتر بهم نزدیک شد میومد اونجا پیشمون اونم میدونست که ما وضعمون زیاد خوب نیست پدرم بوده و این حرفا .‌‌..بعد چند وقت دیدم پسرعمه ام برای همون گوشی قایمکی که برام آورده بود زنگ زد بهم گفت چرا این کارو باهاش کردم ... بهش گفتم اونم که منو بزور دادن و کاری از من بر نمیومد ...بهم گفت بیا باهم فرار کنیم😳 ازین طرف دلم میخواست ازون ور میگفتم اگه مارو بگیرن باهم بعد چی میشه نمیخواستم ازین زندگیش بدتر بشه گفتم نه ..بعد گفت میام پیشت یه چیز میاره که هردومون باهم بخوریم بمیریم😨واقعا دلم میخواست اما بازم پشیمون شدم بهش گفتم اگه هردومون یه جا بمیریم اونم پیش همدیگه مردم فکر میکنن حتما باهم کردیم که خودمونو کشتیم دیگه باز هم شدم اونم حالش خوب نبود دیگه رفته بود سمت مشروب خوردن با این خوردنش مثلا میخاستم درداش کم بشه 😭 من بودم الله منو ببخشه ..ولی دلم میخواست ببینمش قرار گذاشتم که ببینمش اونم اومد وقتی دیدمش خیلی لاغر شده بود رو دستاش اسمم کرده بود وقتی دیدم بد شد😱 گفتم چرا این کارو کردی چیزی نگفت اصلا زیاد اهل صحبت کردن نبود همیشه حرفاشو تو دلش نگه می‌داشت ولی مقصر تمام گناهانش من بودم😔 دلم میخواست باهاش فرار کنم و برم جایی که کس نباشه انگار همه چیزم اون بود واقعا من از کودکی ام خیری ندیدم یا شایدم بیش از حد من برا این بود که هیچ وقت محبتی از کسی ندیدم خیلی بهش بودم نمیتونستم فراموشش کنم وقتی دیدمش بغلش کردمو بوسیدمش منی که یک و نیم باهاش حرف میزدم دستش یه بار هم بهم نخورده بود اما حالا شدم دختری گناهکار دیگه افتادم تو شیطان😭 یه چند ساعتی پیشم بود بعد رفت بعد چند ماه قرار عروسیمون گذاشتن ام گفت عروسیمو بهم میزنه یا سر نامزدم یه بلایی میاره بهش گفتم بی خیال دیگه نمیخام آبرو ریزی بشه از بی آبرویی میترسیدم ....دوباره رفتیم روستا اونجا قرار بود برگزار بشه و شب عروسی فرا رسید بدترین شب زندگیم شب عروسیم بود مثل بود برام😭💔 مادرم همش میترسید که نکنه من یه موقع با اون رابطه ای داشتم و باکره نباشم سرافکنده نشه و نره🤐 اما من درسته خیلی اونو دوستش داشتم ولی هیچ وقت همچین کاری نمی‌کردیم ترس از خدا تو وجودمون بود درسته دیگه انجام دادم ولی هیچ وقت نکردم ‌...شب عروسی من برا اونا به خوبی تموم شد اما برا من خیلی سخت گذشت.... دیگه یکی دو ماهی گذشت فهمیدم شوهرم اصلا ندارهاینا به کنار اصلا نمی‌خوند😳 خانوادم به جا اینکه بفکر نماز خواندنش و پایبند دینش می‌بودند فقط ب فکر پول بودن هرچند اونقدر هم نبود که بگی ...اخلاقش خیلی بد بود خیلی دل بود همش بهم میداد با اینکه من جوری وانمود میکردم که دوستش دارم و هیچ وقت طوری رفتار نکردم که نمیخامش ولی اخلاقش بود بعد ازدواج اصلا نمیزاشت خونه دایی و خاله و حتی خونه پدرمم منو نمیبرد همش تنها بودم گوشی ازم گرفته بود یه رمز براش گذاشته بود که نتونم به کسی زنگ بزنم فقط خودش اگه کاری داشت زنگ میزد و می‌تونستم جواب بدم منم اون گوشی قایمکی داده بودم ب کسی دیگه که یه موقع باز بد کنه ... همین جوری بد دل بود.... دیگه روزا و شب ها تر شد برام ...نه کسی داشتم باهاش درد و دل کنم نه هیچی بعد چند ماه اونم اینقد کردم که منو برد خونه پدرم به مادرم گفتم که این رفتارها را بامن می‌کنه مادرم همش سرم میزاشت🙄 که من چون نمیخاستمش در حالی که اصلا اینجور نبود ... 🪶..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh