eitaa logo
داستان های آموزنده
67.1هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
بیشترین ضربه‌ها را خوبترین آدم‌ها می‌خورند؛برای خوبی‌هایتان حد تعیین کنید و هر کس را به اندازه لیاقتش بها دهید نه به اندازه مرامتان؛ زندگی کردن با مردم این دنیا همچون دویدن در گله اسب است! تا می‌تازی با تو می‌تازند؛ زمین که خوردی؛ آنهایی که جلوتر بودند؛ هرگز برای تو به عقب باز نمی‌گردند! و آنهایی که عقب بودند؛ به داغ روزهایی که می‌تاختی تو را لگد مال خواهند کرد! در عجبم از مردمی که به دنبال دنيايی هستند که روز به روز از آن دورتر می‌شوند؛ و غافلند از آخرتی که روز به روز به آن نزديک‌تر می‌شوند. حضرت امیرالمومنین_نهج البلاغه خطبه ۴۳ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🕳 𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ ولی هیچ کدوم مهم نبود جز پوریا... من چی داشتم به خودم میگفتم چرااااا چرا پوریا مهم باشه نه نه اصلا بره با صد نفر نامزد کنه به من چه اصلا... اون این بلا رو سرم آورد تا عمر دارم نمیبخشمش‌... و بعد زیر لب زمزمه کردم _پوریا روزی میرسه که پشیمون میشی و به دست و پام میفتی! زهرا  وارد اتاق شد بیخیال دعوا با قلب و عقلم شدم.... زهرا با قدم هایی تند به سمت تختم امد نگران بهم نگاه کرد _خوبی پگاه بی حال اهومی گفتم با شک گفت _مطمئن؟؟ با ی تک خنده تلخ که باعث درد در قفسه سینم شد گفتم:از این بهتر نمیشم زهراعصبی گفت: _مسخره مرده شورتو ببرن اینقدر نگران تو بی عقل شدم با صدای گرفته و خش داری گفتم: _وااا زری چته؟ مگه چی گفتم اینقدر بهم ریختی؟ زهرا با استرس گفت: _پگاه میترسم این شوهر گور به گور شدت بره به اون کیارش قبرستون به قبرستون شده بگه که دیشب کافه بودم بعدشم توعه خر باید بیای برا من فاتحه بخونی تمام 𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده: نرگس بانو⚡️ ܣܝ‌ܭَوܝ‌ߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝ‌ߊ‌ܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝ‌ܥ‌‌ ܦ‌ߊ‌ܝ‌ߺوܝ‌ߺܨ ܥ‌‌ߊ‌ܝ‌ܥ‌‌⭕️ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔆پاداش نمی‌خواهم 🍃زنی با کودک بیمارش نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله کودک را نزد خود نشاند و سوره‌ی ناس و فلق را بخواند و بر او دمید و فرمود: «ای دشمن خدا! از او دور شو که من رسول خدایم.» 🍃پس کودک را به مادرش باز داد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله به سفر رفتند و بازگشتند و به همان‌جا رسیدند. آن زن پیش پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد و دو گوسفند هدیه آورد و گفت: 🍃 «به برکت لفظ مبارک شما پسر من صحت یافت.» پیامبر صلی‌الله علیه و آله او را جوابی نیکو گفت و یک گوسفند قبول کرد و در مقابلش صله‌ای به او داد و فرمود از آن گوسفند طعام ساختند؛ چون حاضر کردند و آوردند از آن تناول ننمودند و این آیه* را خواندند: «از شما پاداش و سپاسگزاری نمی‌خواهیم.» 📚جوامع الحکایات، ص 43 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
شعری بس زیبا؛ گوش جان بسپاریم💚🌿 ◇• زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شِمُرش نیست امّید، که همواره نفس بر گردد گر دو صد عمر شود پرده نشین در معدن، خصلتِ سنگِ سیه نیست که گوهر گردد نه هر آنرا که لقب، بوذر و سلمان باشد راست کردار ، چو سلمان و چو بوذر گردد نخورَد هیچ توانگر، غمِ درویش و فقیر مگر آنروز که خود ، مُفلس و مُضطر گردد مرو آزاد، چو در دام تو صیدی باشد مشو ایمن، چو دلی از تو مکدّر گردد نه هر آن غنچه که بشکفت، گل سرخ شود نه هر آن شاخه که بَررَست، صنوبر گردد گر که کار آگهی، از بهر دلی کاری کن تا که کار دل تو نیز ، میسّر گردد◇• •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست 💚🌿 🖇حرف های زیادی برای گفتن وجود دارد اما زمان، اندک است. 🖇 حکایت و داستان ما به قدری طولانی است که در حجم این کتاب نمی‌گنجد. 🖇 این کتاب تمام شد اما می‌توانست مطالب و موضوعات بیشتری را در بر بگیرد، به معنی دیگر حرف زیاد بود اما وقت کم است. 🖇معنی دیگر این ضرب المثل عبارتست از کوتاه بودن عمر و ناتمام ماندن حکایت‌های شاعر. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💠 به نام صاحب کتاب زندگی 🇮🇷امروز چهارشنبه 24/ آبان/1402 01/ جمادی الاولی/1445 15/ نوامبر/2023 🤲خداوندا 💖قلبمان را از عشق و محبت خودت 🍃 متبرک گردان 💖و همواره ما را از محدوده زمان و مکان 🍃برهان 💖 تا در پیوند مهر خداییت 🍃 قرار گیریم 💖و روزهایمان 🍃پر از خیر و برکتت سپری کنیم. 🌹سلام همراهان همیشگی 🍃امضای خدا 💖پای تک تک آرزوهایتان 💠 ذکر امروز «یا حی و یا قیوم» اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم ❤️أَمْ لَهُمْ شُرَكَاءُ شَرَعُوا لَهُمْ مِنَ الدِّينِ مَا لَمْ يَأْذَنْ بِهِ اللَّهُ ۚ وَلَوْلَا كَلِمَةُ الْفَصْلِ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ ۗ وَإِنَّ الظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ❤️آیا مشرکان و کافران معبودانی دارند که بی اذن خدا آیینی را برای آنان پایه گذاری کرده اند؟ [در صورتی که پایه گذاری آیین، حق ویژه خداست و کسی را نرسد که از نزد خود آیینی بسازد] اگر فرمان قاطعانه خدا بر مهلت یافتنشان نبود، مسلماً میانشان [به نابودی و هلاکت] حکم می شد؛ و بی تردید برای ستمکاران عذابی دردناک خواهد بود 👈 سوره شوری آیه ۲۱ 🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن 🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن 🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن شیراز •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
27.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸ســــــــلام 💓صبحتون بخیر و شادی 🌸 به حق خالق صبح  💓 کارتون پر از موفقیت 🌸 زندگیتون روبه پیشرفت 💓 دلتون خانه محبت و 🌸 سفره تون پر برکت باشه 🌸 در پناه خدای مهربان 💓 زندگی تون سرشار از زیبایی •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢سفر ما باهم بسیار کوتاه است شخص جوانی در اتوبوس نشسته بود.در ایستگاه بعدی شخصی مسن با ترش رویی و سروصدا وارد اتوبوس شد و کنار او نشست و خود را به همراه کیفهایش با فشار و زور بر روی صندلی نشاند کسی که در طرف دیگر آن جوان نشسته بود از او پرسید که چرا چیزی نمیگوید. جوان با لبخندی پاسخ داد : *سفر ما با یکدیگر بسیار کوتاه است* من در ایستگاه بعدی پیاده میشوم. اگر تک تک ما این موضوع را درک میکردیم که وقت ما بسیار کم است ، آنوقت متوجه میشدیم که پرخاشگری ، بحث و جدلهای بی نتیجه ، نبخشیدن دیگران ، ناراضی بودن و عیب جویی کردن تلف کردن وقت و انرژی است. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚 داستان زیبای باغبان و وزیر نادر شاه در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت : پادشاه فرق من با وزیرت چیست ؟؟!! من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او درناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد !!! نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. هردو آمدند و نادر شاه گفت : در گوشه باغ گربه ای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده ! هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند ... ابتدا باغبان گفت: پادشاها من آن گربه ها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده... سپس نوبت به وزیر رسید وی برگه ای باز کرد و از روی نوشته هایش شروع به خواندن کرد: پادشاها من به دستور شما به ظلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم، او سه بچه به دنیا آورده که دوتای آنها نر و یکی ماده است؛ نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است. بچه گربه ماده خاکستری رنگ است. حدودا یکماهه هستند من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آشپزهرروز اضافه غذاها را به مادر گربه ها میدهد و اینگونه بچه گربه ها از شیر مادرشان تغذیه میکنند. همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکل ساز شود! نادر شاه روبه باغبان کرد و گفت این است که تو باغبان شده ای و ایشان وزیر... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
❤️ پلاستیک به جای ساک ورزشی حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن،شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری. ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت. ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و لباس هایش رو داخل کیسه پلاستیکی می ریخت.هر چند خیلی از بچه ها می گفتند : بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می ائیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و... ، تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟ ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد:اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد. البته ابراهیم در جاهای مناسبی از توانمندی بدنی اش استفاده می کرد .مثلاً ابراهیم را دیده بودند در یک روز بارانی که آب در قسمتی از خیابان جمع شده بود و پیرمردها نمی توانستند از آن معبر رد شوند ، ابراهیم آنها را به کول می گرفت و از اون مسیر رد می کرد. منبع:کتاب سلام بر ابراهیم •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🪁⛱ 🪁 عنوان داستان 🪶قسمت یازدهم حالا دیگه هرکی سرش به زندگی خودش گرم بود و باهم رفت و آمد هم نمی‌کردیم یه جورایی دیگه آروم شده بود تازه داشتم از تنهایی خودم لذت میبردم و احساس آرامش میکردم شوهرم یکی از فامیلای خیلی نزدیکش رو تو تصادف از دست داد و اون‌ اقا یه دختر نوجوان هم‌ داشت و کسی نبود که ازش مراقبت کنه حتی مادرشم ترکش کرد😳سبحان الله اون دختر دیگه از من بدبخت تر بود که هیچکس قبول نمیکرد ازش نگهداری کنه واقعیتش کسی رو هم نداشت نه عمویی و نه دایی شوهرم بهم گفت که میارتش پیش من و باید ازش نگه داری کنم منم حرفی نداشتم قبول کردم دختره ۱۸سالش بود🥺 . وقتی آوردش بهم پول داد تا براش وسایل بخرم منم براش کردم و دیگه بامن زندگی میکرد ولی خوب بود از در اومدم ولی تازه که این اصلا درست و درمونی داره .😒 اوایل برام خیلی سخت می‌گذشت با خودم میگفتم چه غلطی کردم که قبولش کردم😱 نمیتونم از پس این بر بیام اصن آدم بشو نبود تا اینکه یک گذشت که کم کم اخلاق های بدش از سرش افتاد و یه جورایی مثل خودم شده بود همه میگفتن این همون دختره بدحجابه 😳خدا خیرت بده واقعا تغییر کرده ولی این خواست خدا بود که اون بیاد اینجا پیش ما و به راه راست هدایت بشه😍مادرمم همیشه میکرد بعضی وقتا هنوزم سر و می جنبه ولی من همیشه امیدوارم همون طور که من شدم اونم هدایت بشه و دیگه راه اشتباه نره. یه روزی یکی از فامیلا شوهرم زنگ زد بهم و گفت که شوهرت طلاق داده 😳گفتم نه بابا کی گفته گفت بخدا راست میگم باهم دعوا کردن سر یه موضوعی که الله اعلم شوهرم گفته که باهاش زندگی نمیکنه و بردتش خونه پدرش منم اصلا ازش که واقعیت داره یانه خودشم چیزی نمی‌گفت تا اینکه فهمیدم🥲 بله واقعیت داره و طلاقش داده همه به من زنگ میزدن😒 و میگفتن راحت شدی اما من تو دلم حال نبودم چون دلم برا بچه می‌سوخت که این وسط اون چی میشه ..کارای رو انجام داده بودن و باهم به تفاهم رسیدن که اش بده و بچه رو بیاره شوهرم گفت بچه رو میاره پیش من😳منم گفتم حرفی ندارم تا اینکه آوردش بعد ۳ماه که پیش مادرش بود وقتی آوردش خیلی گریه میکرد واقعا براش سخت بود همش بهونه میاورد منم دیگه گریه ام میگرفت باهاش گریه میکردم واقعا دلم می‌سوخت میگفتم حالا که باهاش ازدواج کرد چرا داد اما دلیلش خودشون بهتر می‌دونن منم هیچ وقت نفهمیدم که چرا داد اصلا دوست نداشتم در این مورد چیزی بپرسم سکوت کرده بودم و هیچ وقتم نپرسیدم چی بینتون پیش اومده دیگه زندگیم یه جورایی سخت تر شد همه چشم ها به من بود که شدم نامادری خیلی سخت بود بچه نگه داشتن هرجا میرفتم یه جور دیگه نگاه میکردن که انگار مقصر منم😭واقعا از خودم بدم میومد اما میگفتم الله کاراش بهتر می‌دونه ...کسی که یه روزی بهم طعنه میزد بچه نداری برو به خدات امیدوار باش. خدای من چطور بچه شو ازش گرفت و نصیب من کرد🥺❤️ من شدم صاحب اون بچه و اونم تنها شد بدون بچه اش... خدا همیشه جای حق نشسته اگه از ته قلبت غم و سختی های زندگیت به الله جان بسپاری شک نکن دیر یا زود نتیجه اش رو میبینی رفتیم روستا دیدم همه در مورد من صحبت میکنن که این کرده که شوهرش زن دومش داده استغفرالله چرا مردم همیشه منتظر یه سوژه هستن که حرف درست کنن وقتی نه دیدن و نه شنیدن چطور میکنن آیا از الله نمیترسن😔 حتی نزدیکترین آدم های زندگیم که به من و شوهرم نزدیک بودن همینو میگفتن ولی من امیدم به خدا بود و میگفتم یا الله خودت میدونی که من همچین کاری نکردم و نقشی در این طلاق ندارم.اون شاید تقاص غرورشو پس داد . شایدم قسمتش همین بود ولی همینو می‌دونم ک من از طلاق خوش حال نشدم و جادویی نکردم .. چون زندگی خودم سخت تر شد با بچه و وجود اون دختر ۱۸ساله که ازشون باید مراقبت میکردم احساس مسئولیت میکردم و دلم پر آشوب بود. حرف های مردم همیشه پشت سر آدم است هرکار کنی باز هم مردم حرف در میارند دیگه برام مهم نبود هر از گاهی کسایی با زبانشون دل آدم رو میشکنند ولی باید ساکت بود و به خدا واگذرشون کرد. دیگه ما شدیم 4نفر با اون دوتا .منم دیگه این بچه ها بودم و الان شده بودم یه جورایی مادرشون.......😌 شوهرمم دیگه کتک زدن از سرش افتاده بود. افتاده بود داشتیم زندگیمون میکردیم ک یه روز گوشی شوهرم برداشتم دیدم ام که دیگه طلاقش داده بود براش پیام گذاشته که زنت جادو کرده که تو طلاقم دادی و ازین حرفا شوهرم جوابش نداده بود به منم چیزی نگفته بود که پیام داده ...منم از یه شماره دیگه بهش پیام دادم گفتم بس کن تورا خدا از الله بترس چرا میزنی😡 🪶..... 🪁 🪁⛱ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh