eitaa logo
گنجینه داستان معبر شهدا
215 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
497 ویدیو
6 فایل
داستانهای اخلاقی - معرفتی - شهدایی - برای آموختن راه زندگی سالم کانال معبرشهدا https://eitaa.com/mabareshohada ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸❄️🌸 زیر قیمت بازار 4.5 متر جنس:حریر اسود قیمت باور نکردنی 400 🌸❄️🌸 آدرس فروشگاه : گیلان-سنگر،بلوارامام حسین علیه السلام،جنب مهدیه ،فروشگاه فرهنگی فاطمی کوثر تلفن -09119302342 ✏️سفارش: @HOSSEIN_14 ————————————— فروشگاه فرهنگی حجاب فاطمی کوثر👇 ————————————— 🌺🍃 @foroshgah_koosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گنجینه داستان معبر شهدا
🌠 #رمان شب #بدون_تو_هرگز 15 "من شوهرش هستم " 🔸 ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو س
🎆 شب ۱۶ 🌹 ایمان واقعی 🔹علی سکوت عمیقی کرد ... - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم، اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم.☺️ 💢 دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ... - اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...😠 🔸 تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... اما حالت صورتش بدجور جدی شد ... - ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ 😒 من همون شب خواستگاری فهمیدم که چون من طلبه ام، چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست. 🌷 آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط، ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ... ⭕️ این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارین منزل ما...قدمتون روی چشم ماست. عین پدر خودم براتون احترام قائلم...اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...☺️ 💢 پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ... - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری!!! در رو محکم بهم کوبید و رفت...💢 🔹پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... ⭕️ بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند. علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ... ادامه دارد.... https://eitaa.com/dastanemabareshohada
مداحی_آنلاین_ببین_روی_خدا_را_رخ_نورالهدی_را_محمد_فصولی_5877234703840316130.mp3
13.52M
     ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ آمده بهر جود و سخا مولود با برکت رضا (ع)✨💐 آمده عشق امام رضا (ع) آرامش دل اهل ولا✨ 💚 علیه السلام 💚 مولودی حضرت علی اصغر علیه السلام شاه کربلا مبارکه آقا قدم نو رسیده ی شما✨💐 🎤 محمد_فصولی https://eitaa.com/dastanemabareshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ خبر از آمدنت من که ندارم، تو ولی جان من تا نفسی مانده خودت را برسان https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🏝«وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا فِي قُلُوبِكُمْ ۚ» خدا میگه: «من می‌دونم چی تو دلت میگذره» پس انقدر نگران نباش.... اون میدونه تو چی میخوای، اون میرسونتت،بهش اعتماد کن🏝 ✍️ یه لحظه هایی تو زندگی ارزشش به اندازه همه ی دنیای ما آدم هاست، همون لحظاتی که با یاد خدا و برای خدا سپری میشه... لحظه لحظه هاتون پر از یاد خدا... و پر از آرامش... لحظه های خوب و خوشی رو در این روز زیبا برایتان آرزومندیم🍃🌸 🍃🌸🌺🍃 ✍️مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا ڪلیڪ ڪنید 👇 🌺🍃 @mabareshohada 🍃 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
و اکنون ؛ ذکـــرِ ، شبیه نَفَـــس ، رزق اینروزهای تنگ‌دستی زمین است... خوش آمدی گشایش تمامِ گره‌ها ☀️ و ولادت باسعـادت، پرخيـر و‌ بركت‌ باب‌الحوائج، شش ماهـه كربلاء، سيدنا‌ و‌ مولانا اقـا حضرت علي اصغــر (عليه‌السلام) را به محضر مقدس سیدنا و مولانا و مقتدانا حضرت صاحب‌العصر والزمان بقية‌الله‌الاعظم‌ارواحنا‌لتراب‌مقدمه‌الفداه و عموم شيعيان تبریک و تهنیت عرض ميكنيم. ڪلیڪ ڪنید 👇 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گنجینه داستان معبر شهدا
🎆 #رمان شب #بدون_تو_هرگز ۱۶ 🌹 ایمان واقعی 🔹علی سکوت عمیقی کرد ... - هنوز در اون مورد تصمیم نگرف
🌌 شب ۱۷ "ثبات قدم" 🔹مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... 🔸نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...😰 🔸چند لحظه بعد، علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... 🌷 سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ... - تب که نداری؟ ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟😥 بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ... - هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ... 🔸 در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ... - علی ... - جان علی؟ ... - می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ 😢 لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ... - پس چرا؟ چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟😓 - یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کفو هم باشن تا خوشبخت بشن ... 🌷 من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کفو من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...☺️ سکوت عمیقی کرد ... - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... 🔸 و گرنه فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی ها حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ... 🌻راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... 🔹 اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و من... ادامه دارد .... https://eitaa.com/dastanemabareshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ ‼️ اینجا همه چیز سرجایش است... 🥀 غیر از تو که همه دار و ندار مایی!... ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ سـ🍁ـلااااام🤚 یک سلام پر از احساس عالی یک سلام پر از انرژی به دوستان گل امروزتون منور به نور الهی دلتون روشن به حضور خدا 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
✨﷽✨ ✍️حجت الاسلام والمسلمین 🔴انسان به هر اندازه پاک باشد عظمت حق را احساس مي‌کند... جنگل خيلي زيباست، خيلي تماشايي است، خيلي شکوهمند است، خيلي رويايي است. به شرط اين که پاي مه در ميان نباشد، اگر مه بود و مه آلود بود ديگر زيبايي اش تمام مي‌شود. نقش مه را دارد، وقتي به زندگي انسان پا گذاشت ديگر انسان عظمت و شکوه حق را احساس نمي‌کند، ادراک نمي‌کند. يا بلکه بدتر وصف دود را دارد. شما برابر کوه دماوند چند هيمه‌ي تر آتش بکن، دود مي‌کند، دود که کرد ديگر شما دماوند را نمي‌بينيد، يعني دود جلوي ديد را مي‌گيرد. دود است وقتي که آمد ديد انسان را مي‌گيرد، لذا یکی روز کنار حسين (علیه السلام ) است اما نمي‌بيند، ديگران قرن‌ها فاصله دارند مي‌بينند. چون به آن دود مبتلا نيستند. اين يعني انسان به هر اندازه پاک باشد عظمت حق را احساس مي‌کند. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/dastanemabareshohada
💌 نه اینکه وقتای دیگه نباشه نه اینکه موقت و ناگهانی باشه، آرزوی کربلایی شدن هر روز، هر ساعت، هر لحظه توی قلبمون جاری‌ه، اما شب‌های جمعه، یه عطر سیب، ما رو برای این آرزو بیقرارتر، بیتاب‌تر می‌کنه ... 💕 امشب پرواز بده سمت بین‌الحرمین، 🕊 این سلام عاشقانه رو : 🌸🍃 ڪانال برتــر ⏬⏬ ⇱ ─┅─🍃🌸🍃─┅─╮ ↶【به ما بپیوندید 】↷ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃🌺 ╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
گنجینه داستان معبر شهدا
🌌 #رمان شب #بدون_تو_هرگز ۱۷ "ثبات قدم" 🔹مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی
🌠 شب ۱۸ 💢 علی مشکوک میزنه! 🔸 من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم، علی از زینب نگهداری می کرد. حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ... 🔹سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم😋🍟🥙🥗🥘 🍳 من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود! دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد 🍟 🔸واقعا سخت می گذشت خصوصا به علی ... اما به روم نمی آورد ... 🔹طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا میذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... 😌 گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ... 🔹زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم!!!😒 🔹 حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه! هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ... 🔹یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ... 🔸شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم!! 🔹یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ... زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ... - خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ 😊 🔹چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ... - نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...😒 حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین... ادامه دارد .... https://eitaa.com/dastanemabareshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 🌺 دمے ڪہ یاد ٺو هسٺم دلم چہ نورانیسٺ بہ یاد روی ٺو قلبم ببین چراغانیسٺ نسیم لطف ٺو حٺے مرا دهد سامان دمے ڪہ بےٺو بمانم پر از پریشانیسٺ https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🍃💚 ورد لب و ذڪر شبِ عشاق علیسٺ تاصبح قیامٺ ولےالله علیسٺ من یاعلےو یاعلے گویم همہ عمر آنڪس ڪه مرا باب نجاٺ اسٺ، علیسٺ (ع)🌿🌺 🌿🌺 ↶【به ما بپیوندید 】↷ 🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
گنجینه داستان معبر شهدا
🌠 #رمان شب #بدون_تو_هرگز ۱۸ 💢 علی مشکوک میزنه! 🔸 من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم، علی ا
🌌 شب 19 هم راز علی 🔺حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ... - اتفاقی افتاده؟ ...😢 رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ... - اینها چیه علی؟ ...😒⁉️ رنگش پرید ... - تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ...😢 - من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟😤 🔷 با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ... - هانیه جان؛ شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...☺️ 💢 با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟😤 می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ... 💔 🔺نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...😓 🔷خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین! - عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم...دیگه نمیارمشون خونه...زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد...حسابی لجم گرفته بود... 😤 - من رو به یه پیرمرد فروختی؟ 😒 خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ... - این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ... - خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ⁉️😊 خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ... توی چشم هاش نگاه کردم ... - نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ...😊❣️ ادامه دارد.... https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🎊 🎊 🌸 لبخند زمین 🌸 پشت تمام پنجره ها، شب نشسته بود در صحن خانه ی خدا، قندیل بسته بود وقتی خدای مردمان، بت شد به روزگار چشم انتظار بت‌شکن، مانده است ذوالفقار آبستن است مادر این شهر مرده ،،، نور ادخل علی اهل القبور از مژده و سرور از رب کعبه میرسد؛ فرمان به مُستجار: «بشکن حصار سنگی خود را به لطف یار» خورشید می رسد، زمین لبخند می زند دیوار دل شکسته را هم، بند می زند بنت الاسد، به دامنش، آورده مرتضی نه! آمنه، دوباره زاییده است مصطفی پیداست کودکش، به زودی می شود یلی از نام خود، خدا نهاده، نام او «علی» از یُمن نام او اذان، بخشنده می شود وقت رکوع، خاتمش، رخشنده میشود تا منعکس شود خدا، آیینه شد علی با حق علی همیشه و والحق مع علی آیینه ای شده که در او منجلی خداست تفسیر کوثر است و او تفسیر هل اتی ست شاعر: سرکار خانم فرهیخته علیه السلام 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 @dastanemabareshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ سلام بر تو اى فرزند نورهاى تابان, سلام بر تو اى فرزند مشعل هاى فروزان, سلام بر تو اى فرزند عترت پاکیزه, سلام بر تو اى معدن علوم نبوى •🦋•°◇ •پدر واقعی ‌شیعه ‌تویی‌ مولا جان سایه‌ات‌کم‌نشوداز‌سَرِ‌ما‌باباجان💗• 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ میلاد با ســـعادت حضࢪت علے(؏)و ࢪوز پدࢪ ࢪا تبࢪیڪ عࢪض میڪنیم😍❤️ 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌤 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
هدایت شده از 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✍️ تمامِ عزّت همین‌جاست؛ همان نبی (صلی الله علیه و آله ) که خداوند او را اسوه‌ی نیکو برای عالمیان معرفی می‌کند؛ می ایستد روبروی علی علیه‌السلام، " و أنت المثَلُ الأعلی " می‌خواند! ※ و علی علیه‌السلام ؛ کاملترین و عالی‌ترین جلوه از الله، برایِ تکامل جلوه‌هایی است که قصد الله کرده‌اند! ※ زین فخر بالاتر، فخری در عالم هست 🌿🌺میلادباسعادت‌مولودکعبه‌مولی‌الموحدین،امیرالمومنین، امام علی (علیه السلام ) محضر امام عصر و الزمان،حضرت مهدی عجل الله تعالی فرج الشریف و تمام عاشقان حضرت تبریک و تهنیت باد مبارک_باد 🌿🌺 ↶【به ما بپیوندید 】↷ 🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 ✅طلبه ای که به لوستر های حرم حضرت امیر المؤمنین (عليه السلام) اعتراض داشت ✍️فاضل بزرگوار سید جعفر مزارعى روایت کرده : 🌸یکى از طلبه هاى حوزه با عظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود . روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) عرضه مى دارد : 🍃شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید ، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم ؟! 🌹شب امیرالمؤمنین (علیه السلام) را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید : اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فجل و فرش طلبگى است ، و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان کس مراجعه کنى ، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو : 🌟به آسمان رود و کار آفتاب کند .🌟 🍃 پس از این خواب ، دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد : زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است ، شما مرا به هندوستان حواله مى دهید !! 🌹بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید : "سخن همان است که گفتم ، اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى استقامت ورزى اقامت کن ، اگر نمى توانى باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى: (به آسمان رود و کار آفتاب کند) " 🍃 پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن ، کتاب ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند، و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند تا خود را به هندوستان مى رساند و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گیرد ، 🔹مردم از این که طلبه اى فقیر با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد ، تعجب مى کنند !! وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند ، چون در را باز مى کنند ، مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد ، طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید: (به آسمان رود و کار آفتاب کند) فوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید :"این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید ، و پس از پذیرایى از او تا رفع خستگى اش وى را به حمام ببرید ، و او را با لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید " 🌼مراسم به صورتى نیکو انجام مى گیرد ، و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مى شود . 🦋 فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند ، و هر کدام در آن سالن پر زینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند ، از شخصى که کنار دستش بود ، پرسید : چه خبر است ؟ 🌳گفت : مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است . 🍃پیش خود گفت : وقتى به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان آماده است . 🌳هنگامى که مجلس آراسته شد ، راجه به سالن درآمد ، همه به احترامش از جاى برخاستند ، و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست . نگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت : آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم ، و همه مى دانید که اولاد من منحصر به دو دختر است ، یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مى بندم ، و شما اى عالمان دین ، هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید . 🔷چون صیغه جارى شد ، طلبه که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود ، پرسید : شرح این داستان چیست ؟ 🔷راجه گفت : من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیرالمؤمنین (علیه السلام) شعرى بگویم ، یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم . به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم ، مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود ، به شعراى ایران مراجعه کردم ، مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد ، پیش خود گفتم : حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمؤمنین (علیه السلام) قرار نگرفته است ، لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید ، نصف دارایى ام را به او ببخشم ، و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم . 🔷شما آمدید و مصراع دوم را گفتید ، دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است . طلبه گفت : مصراع اول چه بود ؟ راجه گفت : من گفته بودم : "به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند" 🍃طلبه گفت : مصراع دوم از من نیست ، بلکه لطف خود امیرالمؤمنین (علیه السلام) است . راجه سجده شکر کرد و خواند : 🌻به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند🌻 🌻به آسمان رود و کار آفتاب کند🌻 (علیه السلام )💞 💛 بر_شیعیانش_مبارڪ_باد🎊 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 ____🍃🌸🍃____ ↶【به ما بپیوندید 】↷ 🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
گنجینه داستان معبر شهدا
🌌 #رمان شب #بدون_تو_هرگز 19 هم راز علی 🔺حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ..
🌠 شب 20 "شکنجه های ساواک" 🔷 سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب، دومین دخترمون هم به دنیا اومد ...👼🏻 این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... 🔺 این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ... 🔷 تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ...😭 🔸مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... 🔸از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ... 💢یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ... 😭 🔸 چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... 🔷 روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ... ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ... چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ... 💢 چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ... ⭕️ اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ... 💢 دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... 🔺 چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود ... 😢 بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ... ادامه دارد.... https://eitaa.com/dastanemabareshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋سلام صاحب ما ، مهدی جان ❤️ در ابعاد این دلواپسی ها ، دلخوشیم که شما بر بی کسی های ما ناظرید ، برایمان دعا می کنید و در پناه امن حضورتان ، حفظمان می نمایید ... شکر خدا که شما را داریم ... ا‌‌‌‌‌‌‌༻‌🌸༺‌‌‌🌸༻‌🌸༺‌‌‌ سلام بروی ماهتون دوستان عزیز ☺️🤚 صبحتون متبرک به نور قرآن روزتون پر از شادکامی 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
اخلاق ویران کننده (2).mp3
1.75M
💥 اخلاق ویران‌کننده! رذیله‌ای که حرمت‌ها را می‌شکند و رابطه‌ها را سرد و تاریک می‌کند! https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🔅 ✍️ می‌توانیم باهم خوشبخت باشیم 🔹یک روز استاد دانشگاهی به هر کدام از دانشجویان کلاسش یک بادکنک بادشده و یک سوزن داد و گفت: یک دقیقه فرصت دارید بادکنک‌های یکدیگر را بترکانید. هرکس بعد از یک دقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد، برنده است. 🔸مسابقه شروع و بعد از یک دقیقه، پنج نفر با بادکنک سالم برنده شدند. 🔹سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت: من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند، زیرا هیچ‌کس بادکنک دیگری را نترکاند چراکه قرار بود بعد از یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند، برنده باشد که اینچنین هم شد. 🔸ما انسان‌ها در این جامعه رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده. 🔹قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم. می‌توانیم باهم بخوریم. باهم رانندگی کنیم. باهم شاد باشیم. باهم… 🔸پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟ https://eitaa.com/dastanemabareshohada
گنجینه داستان معبر شهدا
🌠 #رمان شب #بدون_تو_هرگز 20 "شکنجه های ساواک" 🔷 سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب، دومین دخترمون ه
🌠 شب ۲۱ "استقامت" 🔹اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود... اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ...😭 💢 از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی زیاد طول نکشید ... 🔹اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... ⭕️ من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ... 💢 علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود.😒 🔹اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ... 🔹با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... 🔸 با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ... 💢 بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ... ادامه دارد.... https://eitaa.com/dastanemabareshohada