سلام دوستان 😍
خوبید؟ خوشید؟
شرمنده چند وقت نتونستم داستان بذارم براتون
منتظر داستان های جدید باشید😍😍👌👌
#داستان های_محمد حسین
مادر بزرگ خوب🌸
محسن در صف نانوایی ایستاده بود. چند دقیقه بعد نوبت به او رسید . به نانوا سلام کرد وگفت :«لطفا دو نان ساده بدید .» نانوا هم جواب سلام او را داد و دو تا نان به او داد . محسن نان ها را گرفت و در زنبیل گذاشت ،و به سمت خانه حرکت کرد . در زد مادر بزرگ در را باز کرد.
محسن با تعجب به او سلام کرد آخر قرار بود مادر بزرگ پس فردا بیاید . زنبیل را زمین گذاشت و به بقل مادر بزرگ پرید. مادر بزرگ گفت :«مادرت رفته مینا را از مدرسه بیاورد.» مینا خواهر بزرگتر محسن بود.
محسن گفت :« من فکر کردم مادرم خانه است.» کمی مکث کرد و گفت :« مادرم ششما را تنها گذاشته و رفته می گویند خوب نیست مهمان را تنها گذاشت .» بعد به آشپز خانه رفت یک لیوان شربت خنک آورد وبه مادر بزرگ داد . مادر بزرگ آن را گرفت وروی میز گذاشت. محسن سریع دست مادر بزرگ را گرفت و بوسید . مادر بزرگ هم گفت :« دستت درد نکنه تشنه ام بود پسر خوب وبا ادب.»
و اضافه کرد:«حالا به زیرزمین برو.»
محسن با تعجب به مادر بزرگ نگاه کرد اما چیزی نگفت و به حرف مادر بزرگ گوش داد و به زیرزمین رفت . تعجب کرد . دو مرغ خوشگل آنجا بود . محسن یکی از آنها را بقل کرد و با خوشحالی به داخل دوید . مادر بزرگ نگاهی به محسن ومرغ کرد و با لبخندی گفت :«این ها جایزه ی حرف گوش کردنت.»
محسن با مادر بزرگ کمی منچ بازی کرد تا مادر بیاید .
مادر و خواهر کمی بعد از بازی آنها آمدند . مادر گفت : «سلام »
بعد از چند دقییقه برای آنها شربت آورد و دید محسن و مینا داشتند با مرغ هایشان بازی می کنند .
یک لیوان شربت به مینا و یک لیوان دیگر هم به محسن داد . و گفت :« بفرمایید شربت »
و به محسن هم گفت :« پسرم دستت درد نکنه نان گرفتی »
آنها مرغ ها را در قفسی گذاشتند و در زیرزمین بردند . بعد شربت خوردند و تاشب منچ بازی کردند.
شب که شد پدر آمد . محسن آن را بغل کرد و بوسید پدر دستی به سر او کشید و مشمای بزرگ پسته ای را که در دست داشت به او داد.
آنها دور هم نشستند وتا صبح پسته خوردند.
(محمد حسین)😎
11 ساله
@dastanhay
داستان های محمد حسین 😎
دفتر ریاضی🌹
دفتر ها همه در کیف بودند.
دفتر علوم به دفتر فارسی گفت:
"چرا امیر علی اینقدر در ما کثیف می نویسد."
دفتر فارسی گفت:
:" نمی دانم."
دفتر ریاضی گفت:
"من که دلم درد گرفته. آن قدر تند تند و کثیف نوشته. حالم دارد به هم می خورد."
همه دفترها ناراحت بودند.
فردای آن روز که امیر علی به مدرسه رفته بود، معلم گفت:
" بچه ها دفتر های ریاضی تان را روی میز من بگذارید تا من تمرین صفحه ی 21 را ببینم.
به محسن گفت :"پسرم تو دفتر های بچه ها را جمع کن. "
محسن همه ی دفتر ها را جمع کرد و روی میز معلم گذاشت .
معلم به بچه ها گفت:
" نوبت، نوبتی، بیایید پای تخته و تمرین را حل کنید."
در همین حال خودش دفاتر را نگاه می کرد.
اول دفتر محمد را تصحیح کرد بعد محسن و....
نوبت به دفتر امیر علی رسید.
معلم دید که چقدر خط خطی دارد.
به امیر علی گفت: "امیر علی چرا اینقدر کثیف نوشته ای؟"
امیر علی گفت:"خانم، من که همه را درست نوشته ام"
خانم معلم گفت :"وقتی دفتر کثیف باشد بدتر از غلط نوشتن است."
(محمد حسین دری ۱۱ ساله)😊
@dastanhay
🍃
#کرونا که سهل است؛
اگر
سنگ هم از آسمان ببارد،فردا
پاے صندوق رأے
مردم
انتقامت را مےگیرند!
@dastanhay
اگه دنبال یه کانالی هستی که از خنده بترکی روی لینک زیر کلیک کن👇
@latifehalabkhand
مطمئن باش پشیمون نمی شوی😃
کلیک کن و از خنده بترکید☺😁😂
اگر بیایید دیگر برای موقعی که در کانال مطالب را می خوانید😘😊😭😒😉
کرونا و مسائل اقتصادی را از یاد می برید😁
تضمینی😌😁
عضو شوید👇
@latifehalabkhand
فوروارد کنید برای بقیه
هدایت شده از لطیفه ها ولبخند های دلنشین
اگه دنبال یه کانالی هستی که از خنده بترکی روی لینک زیر کلیک کن👇
@latifehalabkhand
مطمئن باش پشیمون نمی شوی😃
کلیک کن و از خنده بترکید☺😁😂
اگر بیایید دیگر برای موقعی که در کانال مطالب را می خوانید😘😊😭😒😉
کرونا و مسائل اقتصادی را از یاد می برید😁
تضمینی😌😁
عضو شوید👇
@latifehalabkhand
فوروارد کنید برای بقیه
(دوستی من و مسواک)
روزی من به آشپز خانه رفتم در کابینت را باز کردم تا شکر پاش را بردارم .
چشمم به مسواک افتاد . با خود گفتم این چیه آخه.
بعد هم یادم رفت که شکر باش را بردارم تا چایی ام را شیرین کنم.
به اتاقم رفتم، روی تخت دراز کشیدم.
یادم افتاد که می خواستم چایی ام را شیرین کنم.
به آشپزخانه رفتم تا شکر باش را بردارم . چشمم باز به مسواک خورد .
ناگهان مسواک چرخید و به من گفت: "پسر جان من را برای سلامت دندان های تو ساخته اند. "
من با تعجب گفتم " مگر مسواک هم حرف می زند"
مسواک گفت" برای اینکه دوست دارم دندان هایت سالم بماند این حرف ها را می زنم"
و پی حرفش را گرفت و گفت:" اگر با من دوست نشوی همه مسخره ات می کنند و می گویند دندان هایت چقدر زرد و کثیف است."
ناگهان با صدای مادرم از خواب پریدم:"پسرم چرا چایی ات را نخوردی."
من سر سفره ی صبحانه به حرف های مسواک فکر کردم .
مادرم گفت : " چرا تو فکری؟"
من خوابم را برایش تعریف کردم. او گفت "مسواک حرف درستی زده باید با او دوست شوی ."
من گفتم:" چگونه؟"
مادر جواب داد:" هر روز سه بار مسواک بزنی ."
من این کار را کردم بچه ها در مدرسه از من می پرسیدن"چگونه دندان هایت اینقدر سفید است"
من هم فقط یک کلمه می گفتم: " دوستی با مسواک"
(محمدحسین )😎
@dastanhay
از این به بعد می توانید. هر روز یک داستان از داستان های کوشا و نوشا را بخوانید و لذت ببرید من هم سعی می کنم داستان های آموزنده ی بنویسیم تا شما لذت ببرید
کوشا و نوشا یک خواهر و برادر موش هستند و داستان های جالبی دارند. توصیه می کنم این داستانها رابخوانید وبه دیگران هم سفارش کند این داستانها را بخوانند.
محمد حسین دری
کوشا و نوشا
یک روز صبح که کوشا،بچه موش کوچولو،
از خواب بیدار شد. نوشا را صدا زد تا از خواب بیدار شود.
نوشا به کوشا گفت :«داداشی ولم کن بگذار بخوابم.ٖ»
کوشا گفت:«اگه پا نمی شی من با که بازی کنم»
نوشا گفت«باخودت»
کوشا جوابش رو داد:«آخه نمیشه که»
کوشا به حیاط رفت و با خود می گفت "تنهایی که نمیشه بازی کرد". ناگهان...صدایی شنید:«مواظب باش داشتی لهم می کردی»
کوشا زیر پایش را نگاه کرد یک حلزون کوچک بود. -تو دیگه کی هستی؟ -من حلزونم. -چرا من تو را تا به حال ندیدم؟ -چون تا به حال به دور برت دقت نکردی .
حالا بگو ببینم، این اینجا چه می کنی؟
کوشا گفت:«ما تو انبار خاله پیرزن زندگی می کنیم. »
– چه خوب من هم تواین باغچه زندگی می کنم.
_خاله پیرزن خیلی مهربانه.
حلزون با سرش حرف او را تایید کرد و گفت:«میای با من دوست شوی؟.»
کوشا باخوشحالی فریاد زد:
« چرا که نه!، منم دنبال یه دوست خوب می گردم. تو خیلی کوچکی نمی توانی والیبال بازی کنی ولی هرروز میایم وبا تو حرف میزنم»
کوشا این حرف را زد و رفت.
گوشه خیاط، گاو را دید و خود را به او معرفی کرد وگفت:«می آیی با من دوست شوی ؟»
گاو قبول کرد.
کوشا با خوشحالی رفت. گربه را دید .
گفت: می آیی با من دوست شوی؟
گربه که دهنش آب افتاده بود گفت چرا که نه.
کوشا آمد خوشحالی کند ناگهان گربه در رفت. او خاله پیرزن را دیده بود .
کوشا هم به پشت بسته های کاه رفت و قایم شد.
خاله پیرزن که رفت. کوشا بیرون آمد.
گاو گفت:« کوشا جان تو نباید با هر کس دوست شوی اگه خاله پیرزن به طور اتفاقی نمی آمد معلوم نبود چه میشد.
ناگهان صدایی شنید:« کوشا کوشا بیا بازی کنیم.»
-چشم خواهر جان آمدم.
گاو گفت:«یه دوست خوب باید مثل خود آمد باشه نه خیلی بزرگ. نه خیلی کوچک و نه مثل گربه بد جنس."
کوشا فکری کرد و گفت:
-درسته.
و با نوشا رفتند و کلی بازی کردند.
بالا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.
پایان
(محمد حسین)
داستان های کودکانه_ محمد حسین 😎
@dastanhay
کوشا و نوشا داستان دوم : گردو ها رو کی برداشته؟
یه روزوقتی کوشا و نوشا، بچه موش های کوچولو، از خواب بیدار شدند. اومدن صبحونه بخورند.وقتی رفتند گردو ها رو بردارند. گردو ها نبود. کوشا گفت:«شاید کسی اونا رو برده.»
-اما کی؟
-شاید یه گربه.
-گربه که گردو دوست نداره.
-پس کی می تونه باشه؟
-نمی دونم.
اونا تو راه با هم از این فکرا می کردن ،حرف می زدند و راه می رفتند.
همینطوری که راه می رفتند گردو هایی را می دیدند که روی زمین ریخته بودند. رفتند ورفتند تا به آقا کوری رسیدند.
اون یه موش کور بود.
به او سلام کردند و گفتند:«آقا کوری شما گردو های ما را برداشتی؟»
-نه من اصلاً چیزی نمی بینم که بردارم.
-یعنی شما اونا رو برنداشتی؟
-نه.
کوشا و نوشا به راه خود ادامه دادند. به مرغ زرد رسیدند .به او گفتند:«شما گردو های ما را برداشتید؟»
-نه. من اصلا گردو نمی خورم. من ارزن می خورم. مخصوصا گردو های موش کوچولو هایی مثل شما.
-مطمئن؟
-بله.
وبازهم همونطور که خودتان می دانید رفتند و رفتند. به درخت گردو رسیدند.
به او هم سلام کردند و گفتند :«شما گردو های ما را برداشتی.»
-نه.
-پس اینا چیه توی دستاتون؟
-هاهاها! بچه های خوبم اینا مال خودمه مگه نمی دونید من درخت گردو ام.
-نه دیگه ایندفعه اشتباه نمی کنیم.
-ولی من برنداشتم.
نوشا گفت :« حتما دیگه این دفعه تو برداشتی.»
کم کم شب شده بود. نوشا خوابش برد. کوشا رفت تا از سگ قهوه ای مزرعه پتو بگیره.
به او سلام کرد و گفت:«سلام میشه دو تا پتو به من قرض بدید.»
-چرا که نه.
او پتو ها را گرفت رفت تا روی خواهرش بندازد. اماااا او نبود. ناگهان صدایی شنید :« داداشی بیا گردو ها رو پیدا کردم.»
بله اون نوشا بود. خودش تو خواب راه می رفته و اونا رو زیر درخت کاج می گذاشته.
"بله ما نباید زود به کسی تهمت بزنیم."
(محمد حسین)😎
پایان https://eitaa.com/dastanhay
معلمان عزیز روزتان مبارک
https://postalak.ir/ro
اگر معلمی می شناسید برایش بفرستید 😁
بز بز قندی 🌺
یه روز وقتی بز بز قندی قصه ما، از خونه خارج شد و به بیشه رفت .
گرگی اونجا کمین کرده بود .
می خواست بپره اونو بگیره.
اما با خودش گفت:" الان من بپرم اون چابکه و در می ره. حالا چی کار کنم ؟"
رفت پیش روباه، ماجرا رو گفت.
روباه قبول کرد کمکش کنه، اما شرط گذاشت :"باید نصف نصف باشه."
گرگ قبول کرد و با هم راه افتادند.
گرگ پشت بوته ها مخفی شد.
روباه جلو رفت و به بز گفت:"بریم اون طرف بیشه علفاش خوشمزه تره"
اول بز قبول نکرد اما با اصرار روباه رفت.
رفتند و رفتند ....... رسیدن به بیشه روباه اومد بوخوردش.
بزی اومد در بره که گرگ از اون طرف اومد.
بزی وقتی دید، راه فرار نداره، کمی فکر کرد و
گفت: "من امروز خوشمزه نیستم "
گرگه گفت:
_پس چرا ببرها و پلنگاو..... میگن تو خوشمزه ای .
-اونا فقط گوشت بز بز قندی رو خوردن. ولی من
من یه عقلی دارم تو خونه است. خیلی خوشنزه است.
خلاصه اونا رو را راضی کردتا همراهش برن خونه اش و بزی را به همراه عقلش بخورن.
خونه بزی بالا کوه بود.
یه چاه پایین کوه بود. خودش از روی چاه پرید. اما اونا چاه رو اصلا ندیدن. افتادن توی چاه.
از ته چاه داد زدند:
_دروغگو
_من دروغ نمی گم اگه عقلم و آورده بودم گول شما رو نمی خوردم.
اگه تو خونه فکرام و می کردم بعد می اومدم اینجوری نمی شد.
ولی از این به بعد عقلم را با خودم همه حا می برم.
بعد هم با خوشحالی به طرف خونه اش رفت.
(محمد حسین) 😎
@dastanhay
داستان سوم :
نوشا و کوشا، موش های کوچولو🤗
چرا کسی با من بازی نمی کنه⁉️🤔
یه روز نوشا که از خواب بیدار شد. به داخل مزرعه رفت. همینطور که جلو می رفت دوستاش رو می دید که با هم بازی می کنند. پیش جوجه تیغی رفت. به جوجه تیغی سلام کرد.
جوجه تیغی گفت:«س...س...سلا..م .»و از اونجا دور شد. نوشا با خودش گفت:« زبونش چرا گرفته بود؟»
خرگوشی با دیدن نوشا هویج از دستش افتاد. جستی زد و رفت.
جلوتر رفت به موش کور رسید. موش کور اون رو ندید. اما صدای پای او را شنید، پرید تو سوراخ. نوشا همینطور رفت و رفت به حوض آب رسید. ماهی ها شالاپ شالاپ می پریدند . اما تا او را دیدند پشت فواره قایم شدند. او رفت و رفت تا به درخت انگور رسید. زیر آن نشست و تا می توانست گریه کرد. هوا کم کم تاریک می شد . درخت به او گفت:« دیگه برو خونه .» رفت و رفت و رفت تا به خونه رسید .
در را باز کرد .
همه گفتند :«تولدت مبارک»
همه اونجا بودند حتی ماهی ها هم با تنگ اومده بودند. درخت ها هم از اون دور دورا داد زدن تولدت مبارک.»
-امروز تولد من بود. یادم نبود. واقعا غافلگیر شدم .
ناگهان خرگوش و ماهی و موش کور و.... گفتند :«با تو صحبت نمی کردیم می ترسیدیم شگفتانه را خراب کنیم»
پایان
(محمد حسین 😎)
@dastanhay