🍃
#کرونا که سهل است؛
اگر
سنگ هم از آسمان ببارد،فردا
پاے صندوق رأے
مردم
انتقامت را مےگیرند!
@dastanhay
اگه دنبال یه کانالی هستی که از خنده بترکی روی لینک زیر کلیک کن👇
@latifehalabkhand
مطمئن باش پشیمون نمی شوی😃
کلیک کن و از خنده بترکید☺😁😂
اگر بیایید دیگر برای موقعی که در کانال مطالب را می خوانید😘😊😭😒😉
کرونا و مسائل اقتصادی را از یاد می برید😁
تضمینی😌😁
عضو شوید👇
@latifehalabkhand
فوروارد کنید برای بقیه
هدایت شده از لطیفه ها ولبخند های دلنشین
اگه دنبال یه کانالی هستی که از خنده بترکی روی لینک زیر کلیک کن👇
@latifehalabkhand
مطمئن باش پشیمون نمی شوی😃
کلیک کن و از خنده بترکید☺😁😂
اگر بیایید دیگر برای موقعی که در کانال مطالب را می خوانید😘😊😭😒😉
کرونا و مسائل اقتصادی را از یاد می برید😁
تضمینی😌😁
عضو شوید👇
@latifehalabkhand
فوروارد کنید برای بقیه
(دوستی من و مسواک)
روزی من به آشپز خانه رفتم در کابینت را باز کردم تا شکر پاش را بردارم .
چشمم به مسواک افتاد . با خود گفتم این چیه آخه.
بعد هم یادم رفت که شکر باش را بردارم تا چایی ام را شیرین کنم.
به اتاقم رفتم، روی تخت دراز کشیدم.
یادم افتاد که می خواستم چایی ام را شیرین کنم.
به آشپزخانه رفتم تا شکر باش را بردارم . چشمم باز به مسواک خورد .
ناگهان مسواک چرخید و به من گفت: "پسر جان من را برای سلامت دندان های تو ساخته اند. "
من با تعجب گفتم " مگر مسواک هم حرف می زند"
مسواک گفت" برای اینکه دوست دارم دندان هایت سالم بماند این حرف ها را می زنم"
و پی حرفش را گرفت و گفت:" اگر با من دوست نشوی همه مسخره ات می کنند و می گویند دندان هایت چقدر زرد و کثیف است."
ناگهان با صدای مادرم از خواب پریدم:"پسرم چرا چایی ات را نخوردی."
من سر سفره ی صبحانه به حرف های مسواک فکر کردم .
مادرم گفت : " چرا تو فکری؟"
من خوابم را برایش تعریف کردم. او گفت "مسواک حرف درستی زده باید با او دوست شوی ."
من گفتم:" چگونه؟"
مادر جواب داد:" هر روز سه بار مسواک بزنی ."
من این کار را کردم بچه ها در مدرسه از من می پرسیدن"چگونه دندان هایت اینقدر سفید است"
من هم فقط یک کلمه می گفتم: " دوستی با مسواک"
(محمدحسین )😎
@dastanhay
از این به بعد می توانید. هر روز یک داستان از داستان های کوشا و نوشا را بخوانید و لذت ببرید من هم سعی می کنم داستان های آموزنده ی بنویسیم تا شما لذت ببرید
کوشا و نوشا یک خواهر و برادر موش هستند و داستان های جالبی دارند. توصیه می کنم این داستانها رابخوانید وبه دیگران هم سفارش کند این داستانها را بخوانند.
محمد حسین دری
کوشا و نوشا
یک روز صبح که کوشا،بچه موش کوچولو،
از خواب بیدار شد. نوشا را صدا زد تا از خواب بیدار شود.
نوشا به کوشا گفت :«داداشی ولم کن بگذار بخوابم.ٖ»
کوشا گفت:«اگه پا نمی شی من با که بازی کنم»
نوشا گفت«باخودت»
کوشا جوابش رو داد:«آخه نمیشه که»
کوشا به حیاط رفت و با خود می گفت "تنهایی که نمیشه بازی کرد". ناگهان...صدایی شنید:«مواظب باش داشتی لهم می کردی»
کوشا زیر پایش را نگاه کرد یک حلزون کوچک بود. -تو دیگه کی هستی؟ -من حلزونم. -چرا من تو را تا به حال ندیدم؟ -چون تا به حال به دور برت دقت نکردی .
حالا بگو ببینم، این اینجا چه می کنی؟
کوشا گفت:«ما تو انبار خاله پیرزن زندگی می کنیم. »
– چه خوب من هم تواین باغچه زندگی می کنم.
_خاله پیرزن خیلی مهربانه.
حلزون با سرش حرف او را تایید کرد و گفت:«میای با من دوست شوی؟.»
کوشا باخوشحالی فریاد زد:
« چرا که نه!، منم دنبال یه دوست خوب می گردم. تو خیلی کوچکی نمی توانی والیبال بازی کنی ولی هرروز میایم وبا تو حرف میزنم»
کوشا این حرف را زد و رفت.
گوشه خیاط، گاو را دید و خود را به او معرفی کرد وگفت:«می آیی با من دوست شوی ؟»
گاو قبول کرد.
کوشا با خوشحالی رفت. گربه را دید .
گفت: می آیی با من دوست شوی؟
گربه که دهنش آب افتاده بود گفت چرا که نه.
کوشا آمد خوشحالی کند ناگهان گربه در رفت. او خاله پیرزن را دیده بود .
کوشا هم به پشت بسته های کاه رفت و قایم شد.
خاله پیرزن که رفت. کوشا بیرون آمد.
گاو گفت:« کوشا جان تو نباید با هر کس دوست شوی اگه خاله پیرزن به طور اتفاقی نمی آمد معلوم نبود چه میشد.
ناگهان صدایی شنید:« کوشا کوشا بیا بازی کنیم.»
-چشم خواهر جان آمدم.
گاو گفت:«یه دوست خوب باید مثل خود آمد باشه نه خیلی بزرگ. نه خیلی کوچک و نه مثل گربه بد جنس."
کوشا فکری کرد و گفت:
-درسته.
و با نوشا رفتند و کلی بازی کردند.
بالا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.
پایان
(محمد حسین)
داستان های کودکانه_ محمد حسین 😎
@dastanhay