eitaa logo
داستانهای کودکانه_محمد حسین😎
53 دنبال‌کننده
51 عکس
5 ویدیو
0 فایل
فروارد داستان ها جایز نیست و اشکال شرعی دارد ادمین @farjampoor
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کوشا و نوشا داستان دوم : گردو ها رو کی برداشته؟ یه روزوقتی کوشا و نوشا، بچه موش های کوچولو، از خواب بیدار شدند. اومدن صبحونه بخورند.وقتی رفتند گردو ها رو بردارند. گردو ها نبود. کوشا گفت:«شاید کسی اونا رو برده.» -اما کی؟ -شاید یه گربه. -گربه که گردو دوست نداره. -پس کی می تونه باشه؟ -نمی دونم. اونا تو راه با هم از این فکرا می کردن ،حرف می زدند و راه می رفتند. همینطوری که راه می رفتند گردو هایی را می دیدند که روی زمین ریخته بودند. رفتند ورفتند تا به آقا کوری رسیدند. اون یه موش کور بود. به او سلام کردند و گفتند:«آقا کوری شما گردو های ما را برداشتی؟» -نه من اصلاً چیزی نمی بینم که بردارم. -یعنی شما اونا رو برنداشتی؟ -نه. کوشا و نوشا به راه خود ادامه دادند. به مرغ زرد رسیدند .به او گفتند:«شما گردو های ما را برداشتید؟» -نه. من اصلا گردو نمی خورم. من ارزن می خورم. مخصوصا گردو های موش کوچولو هایی مثل شما. -مطمئن؟ -بله. وبازهم همونطور که خودتان می دانید رفتند و رفتند. به درخت گردو رسیدند. به او هم سلام کردند و گفتند :«شما گردو های ما را برداشتی.» -نه. -پس اینا چیه توی دستاتون؟ -هاهاها! بچه های خوبم اینا مال خودمه مگه نمی دونید من درخت گردو ام. -نه دیگه ایندفعه اشتباه نمی کنیم. -ولی من برنداشتم. نوشا گفت :« حتما دیگه این دفعه تو برداشتی.» کم کم شب شده بود. نوشا خوابش برد. کوشا رفت تا از سگ قهوه ای مزرعه پتو بگیره. به او سلام کرد و گفت:«سلام میشه دو تا پتو به من قرض بدید.» -چرا که نه. او پتو ها را گرفت رفت تا روی خواهرش بندازد. اماااا او نبود. ناگهان صدایی شنید :« داداشی بیا گردو ها رو پیدا کردم.» بله اون نوشا بود. خودش تو خواب راه می رفته و اونا رو زیر درخت کاج می گذاشته. "بله ما نباید زود به کسی تهمت بزنیم." (محمد حسین)😎 پایان https://eitaa.com/dastanhay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معلمان عزیز روزتان مبارک https://postalak.ir/ro اگر معلمی می شناسید برایش بفرستید 😁
سلام سلام 😍💥💥💥💥 امشب هم یک داستان داریم 😍😍💥💥💥
بز بز قندی 🌺 یه روز وقتی بز بز قندی قصه ما، از خونه خارج شد و به بیشه رفت . گرگی اونجا کمین کرده بود . می خواست بپره اونو بگیره. اما با خودش گفت:" الان من بپرم اون چابکه و در می ره. حالا چی کار کنم ؟" رفت پیش روباه، ماجرا رو گفت. روباه قبول کرد کمکش کنه، اما شرط گذاشت :"باید نصف نصف باشه." گرگ قبول کرد و با هم راه افتادند. گرگ پشت بوته ها مخفی شد. روباه جلو رفت و به بز گفت:"بریم اون طرف بیشه علفاش خوشمزه تره" اول بز قبول نکرد اما با اصرار روباه رفت. رفتند و رفتند ....... رسیدن به بیشه روباه اومد بوخوردش. بزی اومد در بره که گرگ از اون طرف اومد. بزی وقتی دید، راه فرار نداره، کمی فکر کرد و گفت: "من امروز خوشمزه نیستم " گرگه گفت: _پس چرا ببرها و پلنگاو..... میگن تو خوشمزه ای . -اونا فقط گوشت بز بز قندی رو خوردن. ولی من من یه عقلی دارم تو خونه است. خیلی خوشنزه است. خلاصه اونا رو را راضی کردتا همراهش برن خونه اش و بزی را به همراه عقلش بخورن. خونه بزی بالا کوه بود. یه چاه پایین کوه بود. خودش از روی چاه پرید. اما اونا چاه رو اصلا ندیدن. افتادن توی چاه. از ته چاه داد زدند: _دروغگو _من دروغ نمی گم اگه عقلم و آورده بودم گول شما رو نمی خوردم. اگه تو خونه فکرام و می کردم بعد می اومدم اینجوری نمی شد. ولی از این به بعد عقلم را با خودم همه حا می برم. بعد هم با خوشحالی به طرف خونه اش رفت. (محمد حسین) 😎 @dastanhay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان سوم : نوشا و کوشا، موش های کوچولو🤗 چرا کسی با من بازی نمی کنه⁉️🤔 یه روز نوشا که از خواب بیدار شد. به داخل مزرعه رفت. همینطور که جلو می رفت دوستاش رو می دید که با هم بازی می کنند. پیش جوجه تیغی رفت. به جوجه تیغی سلام کرد. جوجه تیغی گفت:«س...س...سلا..م .»و از اونجا دور شد. نوشا با خودش گفت:«‌ زبونش چرا گرفته بود؟» خرگوشی با دیدن نوشا هویج از دستش افتاد. جستی زد و رفت. جلوتر رفت به موش کور رسید. موش کور اون رو ندید. اما صدای پای او را شنید، پرید تو سوراخ. نوشا همینطور رفت و رفت به حوض آب رسید. ماهی ها شالاپ شالاپ می پریدند . اما تا او را دیدند پشت فواره قایم شدند. او رفت و رفت تا به درخت انگور رسید. زیر آن نشست و تا می توانست گریه کرد. هوا کم کم تاریک می شد . درخت به او گفت:« دیگه برو خونه .» رفت و رفت و رفت تا به خونه رسید . در را باز کرد . همه گفتند :«تولدت مبارک» همه اونجا بودند حتی ماهی ها هم با تنگ اومده بودند. درخت ها هم از اون دور دورا داد زدن تولدت مبارک.» -امروز تولد من بود. یادم نبود. واقعا غافلگیر شدم . ناگهان خرگوش و ماهی و موش کور و.... گفتند :«‌با تو صحبت نمی کردیم می ترسیدیم شگفتانه را خراب کنیم» پایان (محمد حسین 😎) @dastanhay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته امام زمانی 🌹 به نام خالق هستی به یادِ دوست و دوستی سلام ای بهترین یارم سلام ای والاترین دارایی ام سلام ای مهربان ترین سلام ای با وفا ترین سلام ای بهترین سلام ای زیبا ترین سلام ای نام تو زنده سلام ای شاه خجسته سلام ای یار دیرین سلام ای شاه سرزمین بیا ای دوست بیا ای دوست بیا ای مرد بیاد در مان هر درد اللهم عجل لولیک الفرج 🌺 (محمد حسین دری)۱۱ ساله @dastanhay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 💕 میلاد فرخنده امام رئوف حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام گرامی باد❤️ 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا برای حمایت از کانال بنرمون را در گروه ها و کانال هاتون قرار بدید👆👆👆
15.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساخته محمد حسین 😎👌 عیدتون مبارک 🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کوشاونوشا موش های کو چولو روزی از روزها کوشا از خواب بیدار شد در کمد رو باز کرد. ناگهان متوجه لباسی جدید شد. ـ کی اینو اورده؟مامان که سفر بود. به اشپزخانه رفت مامان برکشته بود . مامانشو بغل کرد . بعد سریع رفتو لباسشو پوشید . رفت با بچه ها بازی کنه . مامنش گفت:«پسرم با اون نرو بیرون لباس ورزشی تو بپوش.» -نه مامان حواسم هستش. - دیگه خودت می دونی از من گفتن بود. به بیرون رفت دوید تا لباسشو به بچه ها نشون بده . ناگهان پاش به سنگی گیر کرد و توی گِل های باغچه افتاد . نوشا که تازه از خواب بیدار شده بود گفت:«چی شد داداشی؟» کوشا باگریه گفت:« لباسم کثیف شد» بعد به خونه رفتن . مامان اون رو شست اما گفت دیگه با لباس مهمونیات نمیری بازی کوشا هم قبول کرد (محمدحسین)😎 @dastanhay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهترین عیدی🌹 هوا سرد بود، تازه از خواب بیدار شده بودم، به سمت آشپزخانه رفتم. کسی نبود. مادر فلاسک چای را آماده کرده بود و خودش خانه نبود. فکر کردم مادر به خرید رفته است. بعد از خوردن صبحانه، تبلتم را برداشتم و رمزش را زدم. بعد از کمی بازی تلویزیون را روشن کردم. زدم شبکه پویا که مناسب سن خودم بود. کمی نگاه کردم برنامه که تمام شد. مادر هم وارد خانه شد. اما از بیرون درصدای گریه نوزادی را شنیدم. فکر کردم: " حتما بچه ی همسایه است» دوباره گفتم:«همسایه ما که بچه ندارد.» دراین فکر ها بودم که صدای گریه شدیدتر شد و کم کم به بغل گوشم رسید. پدر یک بچه در بغلش بود و او را به مادر داد و گفت: «فکر کنم گشنشه» کم کم فهمیدم موضوع چیست. با خوشحالی به مادر گفتم:«میشه داداشمو ببینم.» مادر گفت:«باشه. ولی‌خواهره" و بچه را به من نشان داد. صورت گرد تپلش و دستای کوچکش خیلی بامزه بود. تا بچه من را دید خندید. من هم خندیدم. به مادرم گفتم:«اسمش چیه؟» مادر گفت:«هر چه تو بگویی.» من هم گفتم :«فاطمه» پدر دیگر لباس‌هایش را عوض کرده بود به و از اتاق بیرون آمد. گفت:«چه اسم قشنگی.» و ادامه داد:«من هم خودم در این فکر بودم که این اسم را بذاریم.» الان یک هفته گذشته و فاطمه بزرگتر شده و فردا عید نوروز است و فاطمه بهترین عیدی بود که من گرفته‌ام. (محمدحسین)😎 @dastanhay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✴️این جاده دراز است به امید اینکه راهمان کج یا گم نشود✅ 😎 @dastanhay
دستهای ترسناک برق ها همه خاموش بودند سایه وحتشناکی که مثل دست های خون آلود وترسناک بزرگ می ماند،روی پرده افتاده بود،وصداهای ترسناکی می آمد. با خودم گفتم :«شاید دستهای هیولا باشد.» از ترس به خودم می لرزیدم پیش مادرم رفتم به او گفتم:«مادر...ما.د..ر می‌ترسم‌ مادر گفت:«از چی؟» من گفتم:«از سایه‌ی ترسناک هیولا.» مادر آمد پیش من برق‌ها راروشن کرد‌وپرده را کنار زد‌ومن را صدا زد . من پیش او رفتم ،به من گفت :«آن روبه رو رو نگاه کن.» من‌به روبه رو نگاه کردم.‌ مادر دوباره گفت:«آن بیل مکانیکی رو می‌بینی؟» -بله +خوب دیگر چیزی دیگر برای ترسیدن وجود ندارد. -چطور؟ من هنوز قبول ندارم چون اون سایه خیلی بزرگ بود. +پسر عزیزم سایه وقتی به جایی می خورد بزرگ می شود. - ولی صدا ها چی؟ +پسرم دقت کن صدا از این بیل می آید. -ممنون مامان که گفتی و ترس منو انداختی +برو دیگر بخواب صبح باید بری مدرسه -چشم +شب بخیر پسرم -شب بخیرمامان جون اومدم بخوابم صدا های ترسناک تری اومد..وی...ژ...ژژژژ...و..ی..ژ دوباره پیش مادر رفتم. او دوباره اومد و گفت:«بیا اینجا.» دوباره رفتیم پیش پنجره رفتم. دستی بر سرم کشید وگفت:«ببین اون آقا داره با اون دستگاه زمین را می‌کند.» -به مادر گفتم متشکرم +دیگه برو بخواب -اسم دستگاه چیست +هیلتی از مادر تشکر کردم و شب بخیر گفتم. کم کم کارگران رفتند.ومن خووابیدم تا به مدرسه بروم. محمد حسین @dastanhay