eitaa logo
داستانهای کودکانه_محمد حسین😎
52 دنبال‌کننده
51 عکس
5 ویدیو
0 فایل
فروارد داستان ها جایز نیست و اشکال شرعی دارد ادمین @farjampoor
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا برای حمایت از کانال بنرمون را در گروه ها و کانال هاتون قرار بدید👆👆👆
15.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساخته محمد حسین 😎👌 عیدتون مبارک 🌹🌹🌹
11.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساخت محمد حسین 😊🌹 دانش اموزهای عزیز روتان مبارک🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کوشاونوشا موش های کو چولو روزی از روزها کوشا از خواب بیدار شد در کمد رو باز کرد. ناگهان متوجه لباسی جدید شد. ـ کی اینو اورده؟مامان که سفر بود. به اشپزخانه رفت مامان برکشته بود . مامانشو بغل کرد . بعد سریع رفتو لباسشو پوشید . رفت با بچه ها بازی کنه . مامنش گفت:«پسرم با اون نرو بیرون لباس ورزشی تو بپوش.» -نه مامان حواسم هستش. - دیگه خودت می دونی از من گفتن بود. به بیرون رفت دوید تا لباسشو به بچه ها نشون بده . ناگهان پاش به سنگی گیر کرد و توی گِل های باغچه افتاد . نوشا که تازه از خواب بیدار شده بود گفت:«چی شد داداشی؟» کوشا باگریه گفت:« لباسم کثیف شد» بعد به خونه رفتن . مامان اون رو شست اما گفت دیگه با لباس مهمونیات نمیری بازی کوشا هم قبول کرد (محمدحسین)😎 @dastanhay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهترین عیدی🌹 هوا سرد بود، تازه از خواب بیدار شده بودم، به سمت آشپزخانه رفتم. کسی نبود. مادر فلاسک چای را آماده کرده بود و خودش خانه نبود. فکر کردم مادر به خرید رفته است. بعد از خوردن صبحانه، تبلتم را برداشتم و رمزش را زدم. بعد از کمی بازی تلویزیون را روشن کردم. زدم شبکه پویا که مناسب سن خودم بود. کمی نگاه کردم برنامه که تمام شد. مادر هم وارد خانه شد. اما از بیرون درصدای گریه نوزادی را شنیدم. فکر کردم: " حتما بچه ی همسایه است» دوباره گفتم:«همسایه ما که بچه ندارد.» دراین فکر ها بودم که صدای گریه شدیدتر شد و کم کم به بغل گوشم رسید. پدر یک بچه در بغلش بود و او را به مادر داد و گفت: «فکر کنم گشنشه» کم کم فهمیدم موضوع چیست. با خوشحالی به مادر گفتم:«میشه داداشمو ببینم.» مادر گفت:«باشه. ولی‌خواهره" و بچه را به من نشان داد. صورت گرد تپلش و دستای کوچکش خیلی بامزه بود. تا بچه من را دید خندید. من هم خندیدم. به مادرم گفتم:«اسمش چیه؟» مادر گفت:«هر چه تو بگویی.» من هم گفتم :«فاطمه» پدر دیگر لباس‌هایش را عوض کرده بود به و از اتاق بیرون آمد. گفت:«چه اسم قشنگی.» و ادامه داد:«من هم خودم در این فکر بودم که این اسم را بذاریم.» الان یک هفته گذشته و فاطمه بزرگتر شده و فردا عید نوروز است و فاطمه بهترین عیدی بود که من گرفته‌ام. (محمدحسین)😎 @dastanhay