به نام خدا
#داستان_کودکانه
خانواده گرگی🌹
در یک جنگل بزرگ
خانواده آقای گرگ بزرگ زندگی می کردند.
این خانواده پنج نفر بودند؛ آقای گرگ بزرگ (پدر) ،خانم گرگی (مادر)،گرگو (پسر کوچک )گرگیو (پسر بزرگ)گرگی کوچک (دختر خانوده گرگ ها)
آن ها نزدیک مزرعه آقای تامی زندگی می کردند. و هر روز آقای تامی برای آن ها آش می برد. چون آن ها گیاه خوار بودند یک روز آقای تامی مریض شد و نتوانست برای آن ها غذا ببرد .
آن ها نگران شدند ورفتند ازسگ مزرعه خبرآقای تامی را گرفتند: او گفت:" آقای تامی سرماخوردگی شدیدی گرفته ونمی تواند کار کند. دکتر گفته فقط بخواب اما او گشنه است کسی را هم ندارد که ......."
هنوز حرف سگ تمام نشده بود که گرگ پدر گفت:«این همه حیوانات مزرعه چی؟»
سگ گفت :«تمامی مرغ ها تخم گذاشتند وباید بخوابند تازه آن ها هم دانه ندارند چون کسی نیست که به آن ها رسیدگی کند. من که نمی تونم کارم را ول کنم. آشپزی هم بلد نیستم. خروس هم بلد نیست. بزها هم از گشنگی خوابیدند تا اذیت نشوند گاو ها هم همینطور دیگر حیوانات هم گشنه اند. »
وادامه داد:« شما می توانید کمک کنید؟»
آن ها گفتند:« بله ما باید کمک کنیم."
وهر یک در هر کاری کمک کردند.
مادر آشپزی؛ پدر به کار های مزرعه رسید وبچه ها هریک به آن ها کمک کردند. کار ها زود به پایان رسیدو همه فهمیدند کار گروهی عالی است.
راستی آقای تامی هم خوب شد. با سوپ هویج خوشمزه.
آن ها در کنار آقای تامی تا آخر در کنار هم زندگی کردند.
پایان
(محمد حسین)
داستانهای کودکانه_محمد حسین😎
https://eitaa.com/dastanhay
سلام سلام بچه ها😍
خوبید؟
با درس و مشق چه می کنید 😍⁉️
وای چقدر خوب که مدرسه ها باز شد😊
دلم برای مدرسه یه ذره شده بود 👌
شما چطور⁉️
دلم برای شما هم تنگ شده 😍
#داستان_کودکانه
کیف من 🌹
همراه پدرم برای خرید کیف به بازار رفتیم من یک کیف را دیدم که روش نوشته بود"اوکی "
من خیلی به پدرم اصرار کردم .
او گفت": نه!"
اما به اصرار من مجبور شد آن را بخرد. روز اول مهر من با خوشحالی به مدرسه رفتم کلی مواظب کیفم بودم چون اون خیلی قشنگ بود.
زنگ اول گذشت من با بچه ها آشنا شدم.
زنگ دوم کتاب هارا دادند تا آن ها را در کیف گذاشتم؛ چند تا جای آن پاره شد. نزدیک بود ته اش هم پاره شود.
که خدارو شکر نشد.
پدرم زنگ آخر آمد دنبالم.
بادیدن کیف تعجب کرد وگفت:" تو که گفتی این کیف خیلی خوب و محکمه."
خودم از خجالت آب شدم. به خانه که رفتیم مادرم تعجب کرد من با حالت خجالت سرم را پایین انداختم وگفتم:" ببخشد که به حرفتون گوش ندادم.
به اتاقم رفتم از بینِ وسایلم کیف پارسال را در آوردم هنوز سالم مانده بود.
وسایلم را در کیف پارسال گذاشتم وکیف پاره را در جایی گذاشتم که دیده شود تا درس عبرت شود.
تولدم چند ماه دیگر مادرم برایم یک کیف خرید. زیاد قشنگ نبود ولی دو سال برایم کار کرد. چون مادرم خریده بود.
(محمد حسین دری)
کلاس پنجم🌹
@dastanhay
سلام دوستان 😍
خوبید؟ خوشید؟
شرمنده چند وقت نتونستم داستان بذارم براتون
منتظر داستان های جدید باشید😍😍👌👌
#داستان های_محمد حسین
مادر بزرگ خوب🌸
محسن در صف نانوایی ایستاده بود. چند دقیقه بعد نوبت به او رسید . به نانوا سلام کرد وگفت :«لطفا دو نان ساده بدید .» نانوا هم جواب سلام او را داد و دو تا نان به او داد . محسن نان ها را گرفت و در زنبیل گذاشت ،و به سمت خانه حرکت کرد . در زد مادر بزرگ در را باز کرد.
محسن با تعجب به او سلام کرد آخر قرار بود مادر بزرگ پس فردا بیاید . زنبیل را زمین گذاشت و به بقل مادر بزرگ پرید. مادر بزرگ گفت :«مادرت رفته مینا را از مدرسه بیاورد.» مینا خواهر بزرگتر محسن بود.
محسن گفت :« من فکر کردم مادرم خانه است.» کمی مکث کرد و گفت :« مادرم ششما را تنها گذاشته و رفته می گویند خوب نیست مهمان را تنها گذاشت .» بعد به آشپز خانه رفت یک لیوان شربت خنک آورد وبه مادر بزرگ داد . مادر بزرگ آن را گرفت وروی میز گذاشت. محسن سریع دست مادر بزرگ را گرفت و بوسید . مادر بزرگ هم گفت :« دستت درد نکنه تشنه ام بود پسر خوب وبا ادب.»
و اضافه کرد:«حالا به زیرزمین برو.»
محسن با تعجب به مادر بزرگ نگاه کرد اما چیزی نگفت و به حرف مادر بزرگ گوش داد و به زیرزمین رفت . تعجب کرد . دو مرغ خوشگل آنجا بود . محسن یکی از آنها را بقل کرد و با خوشحالی به داخل دوید . مادر بزرگ نگاهی به محسن ومرغ کرد و با لبخندی گفت :«این ها جایزه ی حرف گوش کردنت.»
محسن با مادر بزرگ کمی منچ بازی کرد تا مادر بیاید .
مادر و خواهر کمی بعد از بازی آنها آمدند . مادر گفت : «سلام »
بعد از چند دقییقه برای آنها شربت آورد و دید محسن و مینا داشتند با مرغ هایشان بازی می کنند .
یک لیوان شربت به مینا و یک لیوان دیگر هم به محسن داد . و گفت :« بفرمایید شربت »
و به محسن هم گفت :« پسرم دستت درد نکنه نان گرفتی »
آنها مرغ ها را در قفسی گذاشتند و در زیرزمین بردند . بعد شربت خوردند و تاشب منچ بازی کردند.
شب که شد پدر آمد . محسن آن را بغل کرد و بوسید پدر دستی به سر او کشید و مشمای بزرگ پسته ای را که در دست داشت به او داد.
آنها دور هم نشستند وتا صبح پسته خوردند.
(محمد حسین)😎
11 ساله
@dastanhay
داستان های محمد حسین 😎
دفتر ریاضی🌹
دفتر ها همه در کیف بودند.
دفتر علوم به دفتر فارسی گفت:
"چرا امیر علی اینقدر در ما کثیف می نویسد."
دفتر فارسی گفت:
:" نمی دانم."
دفتر ریاضی گفت:
"من که دلم درد گرفته. آن قدر تند تند و کثیف نوشته. حالم دارد به هم می خورد."
همه دفترها ناراحت بودند.
فردای آن روز که امیر علی به مدرسه رفته بود، معلم گفت:
" بچه ها دفتر های ریاضی تان را روی میز من بگذارید تا من تمرین صفحه ی 21 را ببینم.
به محسن گفت :"پسرم تو دفتر های بچه ها را جمع کن. "
محسن همه ی دفتر ها را جمع کرد و روی میز معلم گذاشت .
معلم به بچه ها گفت:
" نوبت، نوبتی، بیایید پای تخته و تمرین را حل کنید."
در همین حال خودش دفاتر را نگاه می کرد.
اول دفتر محمد را تصحیح کرد بعد محسن و....
نوبت به دفتر امیر علی رسید.
معلم دید که چقدر خط خطی دارد.
به امیر علی گفت: "امیر علی چرا اینقدر کثیف نوشته ای؟"
امیر علی گفت:"خانم، من که همه را درست نوشته ام"
خانم معلم گفت :"وقتی دفتر کثیف باشد بدتر از غلط نوشتن است."
(محمد حسین دری ۱۱ ساله)😊
@dastanhay
🍃
#کرونا که سهل است؛
اگر
سنگ هم از آسمان ببارد،فردا
پاے صندوق رأے
مردم
انتقامت را مےگیرند!
@dastanhay
اگه دنبال یه کانالی هستی که از خنده بترکی روی لینک زیر کلیک کن👇
@latifehalabkhand
مطمئن باش پشیمون نمی شوی😃
کلیک کن و از خنده بترکید☺😁😂
اگر بیایید دیگر برای موقعی که در کانال مطالب را می خوانید😘😊😭😒😉
کرونا و مسائل اقتصادی را از یاد می برید😁
تضمینی😌😁
عضو شوید👇
@latifehalabkhand
فوروارد کنید برای بقیه
هدایت شده از لطیفه ها ولبخند های دلنشین
اگه دنبال یه کانالی هستی که از خنده بترکی روی لینک زیر کلیک کن👇
@latifehalabkhand
مطمئن باش پشیمون نمی شوی😃
کلیک کن و از خنده بترکید☺😁😂
اگر بیایید دیگر برای موقعی که در کانال مطالب را می خوانید😘😊😭😒😉
کرونا و مسائل اقتصادی را از یاد می برید😁
تضمینی😌😁
عضو شوید👇
@latifehalabkhand
فوروارد کنید برای بقیه
(دوستی من و مسواک)
روزی من به آشپز خانه رفتم در کابینت را باز کردم تا شکر پاش را بردارم .
چشمم به مسواک افتاد . با خود گفتم این چیه آخه.
بعد هم یادم رفت که شکر باش را بردارم تا چایی ام را شیرین کنم.
به اتاقم رفتم، روی تخت دراز کشیدم.
یادم افتاد که می خواستم چایی ام را شیرین کنم.
به آشپزخانه رفتم تا شکر باش را بردارم . چشمم باز به مسواک خورد .
ناگهان مسواک چرخید و به من گفت: "پسر جان من را برای سلامت دندان های تو ساخته اند. "
من با تعجب گفتم " مگر مسواک هم حرف می زند"
مسواک گفت" برای اینکه دوست دارم دندان هایت سالم بماند این حرف ها را می زنم"
و پی حرفش را گرفت و گفت:" اگر با من دوست نشوی همه مسخره ات می کنند و می گویند دندان هایت چقدر زرد و کثیف است."
ناگهان با صدای مادرم از خواب پریدم:"پسرم چرا چایی ات را نخوردی."
من سر سفره ی صبحانه به حرف های مسواک فکر کردم .
مادرم گفت : " چرا تو فکری؟"
من خوابم را برایش تعریف کردم. او گفت "مسواک حرف درستی زده باید با او دوست شوی ."
من گفتم:" چگونه؟"
مادر جواب داد:" هر روز سه بار مسواک بزنی ."
من این کار را کردم بچه ها در مدرسه از من می پرسیدن"چگونه دندان هایت اینقدر سفید است"
من هم فقط یک کلمه می گفتم: " دوستی با مسواک"
(محمدحسین )😎
@dastanhay
از این به بعد می توانید. هر روز یک داستان از داستان های کوشا و نوشا را بخوانید و لذت ببرید من هم سعی می کنم داستان های آموزنده ی بنویسیم تا شما لذت ببرید
کوشا و نوشا یک خواهر و برادر موش هستند و داستان های جالبی دارند. توصیه می کنم این داستانها رابخوانید وبه دیگران هم سفارش کند این داستانها را بخوانند.
محمد حسین دری
کوشا و نوشا
یک روز صبح که کوشا،بچه موش کوچولو،
از خواب بیدار شد. نوشا را صدا زد تا از خواب بیدار شود.
نوشا به کوشا گفت :«داداشی ولم کن بگذار بخوابم.ٖ»
کوشا گفت:«اگه پا نمی شی من با که بازی کنم»
نوشا گفت«باخودت»
کوشا جوابش رو داد:«آخه نمیشه که»
کوشا به حیاط رفت و با خود می گفت "تنهایی که نمیشه بازی کرد". ناگهان...صدایی شنید:«مواظب باش داشتی لهم می کردی»
کوشا زیر پایش را نگاه کرد یک حلزون کوچک بود. -تو دیگه کی هستی؟ -من حلزونم. -چرا من تو را تا به حال ندیدم؟ -چون تا به حال به دور برت دقت نکردی .
حالا بگو ببینم، این اینجا چه می کنی؟
کوشا گفت:«ما تو انبار خاله پیرزن زندگی می کنیم. »
– چه خوب من هم تواین باغچه زندگی می کنم.
_خاله پیرزن خیلی مهربانه.
حلزون با سرش حرف او را تایید کرد و گفت:«میای با من دوست شوی؟.»
کوشا باخوشحالی فریاد زد:
« چرا که نه!، منم دنبال یه دوست خوب می گردم. تو خیلی کوچکی نمی توانی والیبال بازی کنی ولی هرروز میایم وبا تو حرف میزنم»
کوشا این حرف را زد و رفت.
گوشه خیاط، گاو را دید و خود را به او معرفی کرد وگفت:«می آیی با من دوست شوی ؟»
گاو قبول کرد.
کوشا با خوشحالی رفت. گربه را دید .
گفت: می آیی با من دوست شوی؟
گربه که دهنش آب افتاده بود گفت چرا که نه.
کوشا آمد خوشحالی کند ناگهان گربه در رفت. او خاله پیرزن را دیده بود .
کوشا هم به پشت بسته های کاه رفت و قایم شد.
خاله پیرزن که رفت. کوشا بیرون آمد.
گاو گفت:« کوشا جان تو نباید با هر کس دوست شوی اگه خاله پیرزن به طور اتفاقی نمی آمد معلوم نبود چه میشد.
ناگهان صدایی شنید:« کوشا کوشا بیا بازی کنیم.»
-چشم خواهر جان آمدم.
گاو گفت:«یه دوست خوب باید مثل خود آمد باشه نه خیلی بزرگ. نه خیلی کوچک و نه مثل گربه بد جنس."
کوشا فکری کرد و گفت:
-درسته.
و با نوشا رفتند و کلی بازی کردند.
بالا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.
پایان
(محمد حسین)
داستان های کودکانه_ محمد حسین 😎
@dastanhay