در این جنگ نیز ، نادر با سرعت تمام ، قبل از این که سپاه الهیار خان بتواند آرایش جنگی بگیرد پیشاپیش سواران خود به قلب سپاه الهیار خان زده و تبر زین او طبق معمول از کشته ، پشته می ساخت ، در اثنای جنگ ، الهیار خان که متوجه شده بود جلو دار سپاه نادر ، خود نادر است ، پانصد نفر از افراد زبده خود را مامور کرد تا به هر ترتیبی ، زنده یا مرده او را برایش بیاورند ، بلافاصله نادر که مانند یک سرباز ساده ، در میان سپاهیانش می جنگید به محاصره درامد ، در حالیکه نوک پیکان تمامی حملات ، به نادر ختم می شد
هر سرباز سوار و پیاده افغان که به نادر نزدیک می شد بهره ای بجز ضربت تبرزین و شمشیر نادر ، نصیبش نمی شد ، تا اینکه افغانها توانستند اسب نادر را پِی کنند (بکشند) ، نادر پیاده شده بود ولی دشمن متوجه شد پیاده و سواره نادر ، تقریبا هیچ فرقی با هم ندارد و نادر ، در همان حال هم ، با چرخش تبر زین و شمشیر خود ، پیشانی ها را می شکافد و سینه ها را می درد ، فشار هر لحظه علیه نادر بیشتر و بیشتر می شد تا اینکه یکی از افراد الهیارخان نیزه ای به سوی نادر پرتاب کرد ، نیزه زوزه کشان بر ساق پای نادر نشست ، نادر بلافاصله نیزه را از پای خود بیرون آورده و سینه مهاجم را با آن درید ، در این موقعیت دشوار و سِتُرگ ، یکی از سرداران نادر ، که به وخامت حال نادر پی برده بود با شتاب تمام و با نیروهائی که در اختیار داشت به سوی محاصره کنندگان نادر شتافته ، ابتدا آنها را متفرق و سپس خود را به نادر رسانده و با خواهش و
بعد با التماس و زاری به پای وی افتاده و از وی خواست که جنگ را به سرداران خود واگذارد و خود به فرماندهی بپردازد که طبق معمول با مخالفت نادر روبرو شد و نادر فقط به بستن زخم پای خود رضایت داد و سپس ، بلافاصله اسبی طلبید ، و روز از نو و روزی از نو ، نادر مجددا با همان نعره های تندر آسا ، به رویاروئی با دشمن شتافت
سپاهیان نادر که رشادت و بی باکی فرمانده یگانه خود را مشاهده می کردند قلب هایشان به تپش افتاد و به هیجان درآمده و با خشم تمام و تعصبی شدید به سپاهیان الهیار خان یورش بردند و فشار لحظه به لحظه علیه سپاهیان بیشتر و بیشتر می شد ، هنوز ساعتی نگذشته بود که آثار پراکندگی در سپاه الهیار خان پدیدار شد ، الهیار خان که دریافت حریف نادر و یارانش نخواهد شد ، فرار را بر قرار ترجیح داده و به دژ هرات پناهنده شد و بلافاصله نیز پیکی روانه کرد تا افغان های غلجائی و ابدالی از استانهای همجوار به کمک وی بشتابند و تاکید کرد که با سرعت تمام قبل از اینکه نادر بتواند دژ را تصرف کند برای حمایت از وی ، حرکت کنند
نادر نیز به تعقیب الهیار خان پرداخته و با توجه به اینکه دریافت ، الهیار خان به برج و باروی دژ پناهنده شده دست به محاصره زده و به سرداران خود نیز دستور داد به جهت شبیخون دشمن ، به هیچ وجه از حالت آماده باش خارج نشوند ، پس از این بود که نادر به یاد زخم پای خود که اینک متورم و عفونی شده بود افتاد و کمی بعد ، تبی تند بهمراه لرزشی شدید ، تمام وجود او را فرا گرفت
آن شب برای نادر به سختی گذشت ، غم از دست دادن چهار هزار نفر از سربازانش ، بهمراه ضعف شدید ناشی از خونریزی و تب و بیماری ، کام او را بشدت تلخ کرده بود
دو روز بعد جاسوسان نادر خبر آوردند که افغانهای ابدالی با دوازده هزار نیرو به فرماندهی عبدالغنی خان و افغانهای غلجائی با پانزده هزار تن به فرماندهی ذوالفقار خان ، برای پشتیبانی از الهیارخان و جنگ با نادر ، بسوی هرات در حرکتند ، نادر که می دانست فقط بیست هزار نفر نیرو در اختیار دارد و در صورت اتحاد بین افغانها که در صورت پیوستن به یکدیگر ، بالغ بر پنجاه هزار نفر خواهند شد ، به سختی خواهد افتاد ، لذا نقشه ای کشید تا از به هم پیوستن افغانها جلوگیری نماید ، در این احوالات سخت طبق معمول نبوغ نادر ، نجات بخش خود و سپاهیانش شد
نادر دستور داد که پنج هزار نفر از سربازانش کماکان به محاصره قلعه ادامه دهند و آرایش آنها را طوری قرار داد که دشمن تصور کند تمامی بیست هزار نفر نیروهای نادر ، در پای قلعه حضور دارند ، سپس بدون اینکه الهیار خان که اینک با حدود بیست هزار نفر از نیروهایش ، داخل قلعه بود متوجه شود شبانه و با مخفی کاری تمام بدون هیچ سر و صدائی ، با پانزده هزار نفر از سربازانش ، با همان بدن تب دار و پای مجروح ، دژ هرات را ترک ، و به مقابله با عبدالغنی خان شتافت
عبدالغنی خان که تصور نمی کرد قبل از رسیدن به هرات با نادر روبرو شود قبل از اینکه بتواند آرایش نظامی بگیرد با حملات پی در پی سواران نادر مواجه شده و با از دست دادن دو هزار نفر سرباز ، نیروهایش در دشت پراکنده و خودش نیز متواری شد
نادر ، مجددا بدون اینکه به خود و سپاهش لحظه ای استراحت بدهد به ذوالفقار خان ، که او هم در راه رسیدن به هرات بود در میانه راه حمله که در نهایت ، ذوالفقار خان هم سرنوشتی بهتر از عبدالغنی خان پیدا نکرد ، با قلع و قمع دو سپاه یاد شده ، نادر با شتاب تمام ، به سمت قلعه هرات رفته و به سپاه خود پیوست و به محاصره الهیار خان ادامه داد
یک ماه از محاصره هرات می گذشت ، آثار کمبود آذوقه در حال نمایان شدن بود ، اعتراض مردم و بزرگان شهر شروع شده بود ، مردم به الهیار خان می گفتند ما همگی ایرانی هستیم چرا باید با برادران خود بجنگیم ، ما هوادار شاه تهماسب هستیم
الهیار خان که از کرده خود پشیمان شده بود و از طرفی می دانست حریف نادر نخواهد شد ، از نادر درخواست امان کرد ، نادر شرط امان را ، آمدن الهیار خان به اردوی خود مشروط کرد ، الهیار خان که به جوانمردی نادر ایمان داشت به اردوی نادر آمده و خود را تسلیم وی کرد که با تکریم و احترام نادر مواجه شد
و اینگونه بود که افغانستان پس از سالها ، مجددا به مام میهن پیوست
نادر پس از تثبیت اوضاع ، بدون درنگ و حتی لحظه ای توقف ، به مشهد مراجعت و به سراپرده شاه تهماسب رفت ، خبر پیروزی نادر بر افغانها ، زودتر از خودش به شاه تهماسب رسیده بود ، شاه تهماسب که از خوشحالی ، در پوست خود نمی گنجید شخصا به استقبال سپهسالار دولت خود شتافت و نادر را در آغوش گرفت و او را به لقب تهماسب قلی که بالاترین عنوان آن روز بود ، مفتخر کرد
پایان قسمت نهم
🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار
🔺 پسر شمشیر ، سردار نا آرام
*قسمت دهم*
نادر پس از حضور در سراپرده شاهی در مشهد مطلع شد ، اشرف افغان که از لشگر کشی نادر به افغانستان و شکست یارانش مطلع شده و احساس خطر کرده لشگر چهل هزار نفره ای تدارک دیده تا ابتدا به مشهد آمده و پس از یکسره کردن کار شاه تهماسب سرگردان ، که اینک به همت او ، دارای اعتباری گردیده ، افغانستان را که اینک در چنگ سپهسالار شاه تهماسب بود مجددا از آنِ خود کند
باری ، نادر بدون اینکه حتی به خانواده اش که اینک در کلات نادری بودند سری بزند از شاه تهماسب اجازه خواست که با سپاه بیست هزار نفره و خسته خود ، شر اشرف افغان را از سر ملت ایران کم کند و گفت اکنون زمان آن رسیده تا گستاخانی که جرات کرده و در وطن ما جا خوش کرده اند گوشمالی سختی را تجربه کنند ، شاه تهماسب که از حرکت اشرف افغان وحشت زده شده بود فرمانی صادر کرد و نادر به مصاف اشرف شتافت ، گوئی آرامش و استراحت برای این شاهین تیز جنگ ایران زمین حرام بود ، هنوز جوهر فرمان شاه تهماسب خشک نشده بود که نادر کیلومترها از مشهد دور شده بود
نادر شاه و سپاهش فقط یک روز پس از توقف در مشهد بدون معطلی به راه افتادند و در حوالی روستائی بنام مهماندوست ، در نزدیکی دامغان به سپاه اشرف رسیدند
دو سپاه بدون هیچ حرکتی در مقابل هم به صف آرائی پرداختند ، اشرف افغان منتظر بود جنگ از طرف سپاه نادر آغاز شود ، ولی پس از دو روز مشاهده کرد که هیچ حرکتی از سوی سپاه نادر انجام نمی شود لذا در روز سوم به تصور اینکه لشگریان نادر از برتری نفرات سپاه او وحشت زده شده اند دستور حمله را صادر کرد ، نادر که منتظر همین لحظه بود با حمله همه جانبه سپاه اشرف دستور داد سپاهیانش کمی عقب بکشند ، با عقب نشینی محدود سپاه نادر ، هر سه جناح سپاه اشرف به هم پیوسته و بی محابا به سوی سپاه نادر تاختند ، در این لحظه نادر ، برگ برنده خود را بیرون کشید
اشرف افغان که از بلندی های اطراف ، میدان جنگ را نظاره می کرد ناگهان با غرش توپخانه نادر مواجه شد که لشگریانش را مانند برگ خزان بر زمین می ریزد ، سپاه اشرف که آرایش جنگی شان از دست رفته بود و پس از اینکه متوجه شدند قبل از اینکه به سپاه نادر برسند تماما قتل عام خواهند شد ، دست به عقب نشینی زدند
افغانیان هنگام عقب نشینی ناگهان با فریاد های رعد آسای نادر و یارانش مواجه شدند که با ذکر یا علی و یا محمد به آنان نزدیک می شدند ، در این جنگ طبق معمول همیشگی ، اولین نفری که به سپاه افغانها رسید نادر با تبرزین معروفش بود
جنگ سختی در گرفت و نبردی تن به تن ، با دریدن سینه ها و شکافتن سرها و قلم شدن ساق های پای دو طرف آغاز شد ، نعره ها و ناله ها در هم آمیخته شده بود و فضائی هولناک ، روستای مهماندوست را در بر گرفته بود ، و دو طرف بر روی بدن های دوستان خود ، در حال نبرد با یکدیگر بودند
در این میان اشرف افغان مطلع شد که نادر در قلب درگیری است ، لذا به امید از بین بردن نادر ، به فرمانده توپخانه دستور داد دوست و دشمن را زیر آتش بگیرد ، فرمانده توپخانه اطاعت خود را اعلام و برای اجرای دستور به سمت توپخانه رفت ، چند دقیقه ای گذشت ولی اشرف با تعجب متوجه شد صدائی از توپخانه وی بلند نمی شود ، چند لحظه ای از تعجب وی نگذشته بود که به وی اطلاع دادند تمامی توپچی ها طعمه شمشیر
سپاهیان نادر شده اند
جنگ تا غروب همان روز ادامه یافت و دو طرف با تاریکی شب ، دست از جنگ کشیدند ، اشرف که اینک توپخانه خود را نیز از دست رفته می دید ، شبانه و در تاریکی شب مخفیانه ، میدان جنگ را ترک و بسوی ری عقب نشینی کرد
در این جنگ ، توپخانه و غنیمت های جنگی و غیر جنگی زیادی بدست نادر افتاد و او دستور داد تمامی کشته شدگان را به خاک بسپارند و پیشاپش لشگرش برای کشته شدگان دو طرف به نماز ایستاد و دستور داد برای هر دو طرف نماز شهادت بخوانند ، از نظر نادر ، افغان و بلوچ و لر و کرد و خراسانی و ترک فرقی نداشت و همه را ایرانی میخواند ، در این جنگ ، چهار هزار نفر از سپاه نادر و پانزده هزار نفر از سپاه اشرف ، کشته شدند
اشرف هنگام عقب نشینی به ری ، با زور و تهدید به قتل ، قوت لایموت و آذوقه مردم شهرها و روستاهای بین راه را غارت و همچنان به عقب نشینی خود ادامه می داد تا اینکه در نزدیکی ری ، به تنگه ای رسید که با صلاحدید سردارانش ، آنجا را برای دفاع و رویاروئی با نادر مناسب دید و همانجا نیروهایش را مستقر کرد ، سپس پیکی نیز برای اعزام نیرو به فرماندار ری فرستاد ، فرماندار ری بنام اسلام خان نیز ، با اعزام ده هزار نفر سرباز و پانزده قبضه توپ ، به یاری اشرف شتافت
نادر پس از پنج روز به محل استقرار اشرف درآمد ، و با بررسی محل نیروهایش را به چهار قسمت تقسیم کرد و دستور داد که از سه قسمت تنگه را محاصره کنند و آهسته ، شروع به پیشروی به سمت تنگه نمایند ، سپس شخصا فرماندهی سخت ترین قسمت نبرد را برگزید و با پانصد نفر شبانه تنگه را دور زدند و در جائی مخفی شدند و از پشت تنگه ، منتطر حمله یکی از طرفین جنگ شدند
اشرف افغان که دید نیروهای نادر با احتیاط تمام و آهستگی در حال تنگ کردن حلقه محاصره هستند با توجه به اینکه نیروهایش تقریبا دو برابر سپاه نادر بودند و همچنین بلندیهای تنگه نیز در اختیار آنان بود با اطمینان به پیروزی خود دستور حمله را صادر و به یکباره دو سپاه در هم آویختند
صدای شیهه اسبان و همهمه سپاهیان در آن شب مهتابی که دو طرف بخوبی یکدیگر را می دیدند ، فضای تنگه را در بر گرفته بود و دو طرف با هم مشغول نبرد شدند ، سپاهیان اشرف که از پشت سرشان مطمئن بودند و مواضع بالائی تنگه را نیز در اختیار داشتند با شدت و اعتماد به نفس می جنگیدند و ضربات آنها در حال از هم پاشیدن سپاه نادر بود که ناگهان سپاهیان اشرف از پشت تنگه ، نعره های ترسناک سوارانی را شنیدند که پیشتاز آنان ، همانند شیری بود که از بیشه در آمده و یا تیری که از چله کمان رها گشته و با سرعتی تمام بسوی آنان می تاخت
با چرخش تبر زین نادر و پائین آمدن شمشیر یارانش ، سپاه نادر از این سوی تنگه که فریادهای رسای فرمانده خود را می شناختند جانی دوباره یافته و فشار خود را بیشتر کرده و طی دو ساعت نبرد سخت ، مانند گازانبری که با به هم رسیدن فک هایش هر چیزی را به دو نیم می کند سپاه اشرف را از نفس انداخته و اشرف که در نقطه امنی از بالای تنگه ، شاهد از دست رفتن آرزوهایش بود ، چاره ای جز صدور فرمان عقب نشینی و فرار نیافت ، با طلوع سپیده خورشید یاران نادر دور او حلقه زدند و با تمام وجود ، او را می ستودند و به سربازی در رکاب او افتخار می کردند
نادر داستان ما حتی مسیر عقب نشینی و فرار اشرف را محاسبه کرده بود و پانصد نفر از سربازان خود را به فرماندهی یکی از سردارانش بنام حاجی بیک افشار در محلی دور از تنگه مستقر کرده بود ، تا راه را بر دنباله کاروان فراری اشرف سد کنند و اشرف که می دانست نتیجه درگیری با همین سپاه کوچک ، رسیدن نادر و یارانش خواهد بود ، با رها کردن الباقی بار و بنه سپاه خود فقط توانست جان خود و لشگرش را از آن مهلکه رهانیده و به سمت اصفهان عقب نشست
اشرف که از رویارویی با نادر و شکست های پی در پی خود به ستوه آمده بود و بشدت خشمگین بود بی درنگ پیکی به دربار عثمانی فرستاد و بعنوان شاهنشاه ایران ، اشغال و تصرف آذربایجان و کردستان و همدان و لرستان و ایلام و خوزستان توسط آنها را به رسمیت شناخته و در نامه خود به دربار عثمانی چنین نوشت
*برادران دینی عزیز ما ، یکی از نواده های شاه عباس ، دشمن خونی ما و شما ، که با حمایت یکی از سردارانش نوظهورش بنام نادر ، در حال گسترش دامنه نفوذش در جای جای ایران است و چنانچه نتوانیم او را مهار کنیم مطمئن باشید پس از من بدون لحظه ای توقف به سراغ شما نیز خواهد آمد ، لذا از آن دولت معظم ، انتظار داریم به پاس برادری و وحدت مذهب مشترک ما و شما ، ما را یاری نموده تا دمار از روزگار این مشرکان شیعه درآوریم*
اشرف در راه فرار به اصفهان ، هنگامی که به قم رسید جاسوسانش خبر دادند نادر با سرعت تمام در حال نزدیک شدن به قم است ، او که از شدت خشم در حالیکه به زمین و زمان ناسزا می گفت سراسیمه بهمراه سپاهیانش ، قم را به سوی اصفهان ترک کرد ، پیک های اشرف مدام به شهرهای تحت تسلط او رفته و دستور اشرف مبنی بر اعزام نیرو و آذوقه را به فرمانداران ابلاغ می کردند و به این ترتیب تعداد نفرات سپاه اشرف ، حتی در حال عقب نشینی در حال افزایش بود ، تا اینکه در پنجاه کیلومتری اصفهان به محلی بنام مورچه خورت رسیدند و اشرف بعلت موقعیت ممتاز محل برای جنگ و دفاع ، بنا به پیشنهاد و مشورت سردارانش ، در آنجا اردو زد و منتظر رسیدن نادر شد
با استقرار اشرف در مورچه خورت ، تعداد هشت هزار سرباز تازه نفس از شهرهای مختلف ایران نیز به وی پیوستند و پس از آن نیز اشرف با خوشحالی و شعف تمام شاهد بود که سلطان عثمانی به درخواست او پاسخ مثبت داده و پنج هزار نفر از بهترین سربازان خود را با ساز و برگ جنگی برای حمایت از وی ، از مسیر کرمانشاه و همدان به دشت مورجه خورت اعزام کرده است ، سردار عثمانی که به تازگی از جنگ در اروپا بازگشته بود ، به اشرف قول داد بینی سربازان شیعه ایرانی را بخاک مذلت خواهد مالید ، اشرف از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید
اشرف ، که جان تازه ای گرفته بود ، دستورات لازم را برای گرفتن بهترین آرایش های جنگی و استقرار واحد های توپخانه و ایجاد سنگرهای دفاعی صادر ، و منتظر ورود نادر شد
انتظار اشرف مدت زیادی بطول نینجامید و گرد و غبار و سیاهی سپاه نادر ، با بوق و کرنا و همهمه و فریادهای رعد آسا ، به مورچه خورت رسیدند و بلافاصله بدستور نادر ، در سه کیلومتری لشگر اشرف ، مستقر و شروع به گرفتن آرایش های معمول جنگی کردند
بسیار شگفت آور بود که پس از استقرار لشگر ، نادر باز هم علیرغم مخالفت و سپس خواهش و بعد از آن ، التماس های سرداران خود ، بهمراه تنی چند از سربازان خود ، شخصا برای شناسائی مواضع و استعداد جنگی سپاهیان اشرف ، اقدام می نمود و بی محابا و بی باکانه به نزدیک آنان می رفت و در مواقعی حتی با تغییر لباس ، به میان آنان رفت و آمد می کرد بطوریکه از ترس ، موی بر تن همراهانش ، سیخ می شد
این جنگ برای اشرف ، نبرد نهائی و سرنوشت ساز بود و در صورت شکست ، آینده شومی در انتظار او بود ، دیری نگذشت که بدستور اشرف ، توپخانه وی شروع به کوبیدن مواضع و سنگر های سپاهیان نادر کرد و اینگونه بود که دشت مورچه خورت آبستن حوادث تلخ و شیرین ، و آماده مشاهده تن های بی سر ، و اسب های بی سوار و غلطیدن دلاوران در خون خود بود و بی صبرانه انتظار می کشید
پایان قسمت دهم
سلام و عرض ادب
🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار
🔺 پسر شمشیر ، سردار نا آرام
*قسمت یازدهم*
نادر با توجه باینکه سربازانش درون سنگرها ، از تیر رس ترکشها و انفجار توپها تقریبا در امان بودند بطور محدود و در حد کم ، به توپخانه خود دستور داد که پاسخ دهند ولی تاکید کرد که از پاسخگوئی بیشتر خودداری نمایند ، از آن طرف اشرف در پی آن بود که با شلیک هر چه بیشتر توپخانه ، نیروهای نادر را وادار به حمله کند ، ولی از نادر هیچ عکس العملی مشاهده نمی کرد ، به همین انگیزه آتش باری توپها طی چند روز که دو طرف هیچ تحرکی از خود بروز ندادند ، کمتر و کمتر شده ، و در نهایت بدستور سیدال خان ، فرمانده ارشد اشرف ، غرش توپها به خاموشی گرائید
اشرف و سردارانش در دو جنگ قبلی پی برده بودند که عادت همیشگی نادر این است که در سپیده دم ، هنگامی که هوا رو به روشنی می رود حمله های خود را آغاز می کند لذا در سپیده دم روز ششم که دیدند حمله ای از سوی نادر رخ نداد ، احساس کردند در آن روز ، جنگی در نخواهد گرفت و چشم براه سپیده دم فردا شدند و آنگونه که شایسته بود آمادگی صد در صدی را مراعات نکردند و به دیگر امور سپاه خود مشغول شدند
دقیقا زمانی که خورشید در بالاترین نقطه آسمان در حال درخشندگی بود و آشپزخانه سپاه اشرف در حال پخش غذا بین سربازان واحدهای مختلف بود ، ناگهان اشرف مشاهده کرد که زمین و زمان با غرش توپهای نادر و شیپورهای جنگی و صدای سم اسبان و نعره های رعدآسای سواران نادر به لرزه درآمد ، اشرف که از نادر کینه ای بس عمیق داشت با دیدن پرچم و بیرق سواران پیشتار ، وقتی برق تبرزین نادر که با انعکاس درخشش خورشید بر آن ، چشمان وی را خیره کرده بود ، علیرغم دلگرمی که به حمایت سپاه عثمانی داشت ، قلبش به تپش درآمده و بند بند وجودش به لرزه افتاد
تفنگداران کارکشته سپاه عثمانی ، بافاصله خط آتشی گسترده تشکیل داده و بی محابا ، و پی در پی به سوی سواران لشگر نادر ، که مانند نگینی فرمانده دلاور و بی باک خود را در میان داشتند ، آتش شدیدی گشودند ، نادر که قبلا محل خط آتش سپاه عثمانی را پیش بینی کرده و حدس زده بود قبل از حمله ، به توپخانه دستور داده بود که همان محل را
زیر آتش شدید قرار دهند
تفنگداران سپاه ترک عثمانی ، علیرغم اصابت توپ ها و ترکش های ناشی از آن به سنگرهایشان که واقعا کار آنان را دشوار کرده بود و تمرکز انان را بهم زده بود ، باز هم آرایش خود را حفظ کرده و پی در پی بسوی سواران نادر شلیک می کردند ، جنگ به معنای واقعی خونین بود ، سر و دست و پیکرهای دلاوران ، یکی پس از دیگری بر زمین فرو می افتاد و سواران چالاک به خاک می غلطیدند و اسب های بی سوار در میانه میدان ، سرگردان به این سو و آن سو می دویدند
سواران سپاه نادر با اینکه تلفات زیادی داده بودند ولی هنگامی که می دیدند فرمانده دلیرشان ، که پیشاپیش آنان در حال تاخت بسوی دشمن است ، از اینکه حتی فکر عقب نشینی به خود راه دهند ، احساس شرم می کردند و بدون ذره ای تردید و واهمه ، به پیش می رفتند
علیرغم خط آتش گسترده و غرش توپخانه اشرف ، که هر لشگری را زمین گیر و یا به عقب نشینی وادار می کرد سواران نادر از چند جناح به نیروهای اشرف و عثمانی رسیدند و آن ها تا آمدند به خود بجنبند چند برابر نیروهای نادر ، تلفات می دادند
با رسیدن سواران نادر به خط آتش عثمانیان ، شلیک تفنگ ها خاموش ، شمشیرها از نیام کشیده شد و جنگ هولناکی درگرفت که مدت دو ساعت با شدت هر چه تمام تر بطول انجامید ، ناگفته پیداست که چه سرهائی شکافته و چه سینه هائی دریده ، و چه آرزوهایی که برباد می رفت
سپاهیان جنگ دیده عثمانی بدستور فرمانده خود بلافاصله آرایش جدیدی گرفته و مجددا با شلیک های پی در پی ، ضربات مهلکی به سواران نادر ، وارد می کردند ، نادر دستور عقب نشینی داد
سپاه اشرف که موقتا از فشاری جانکاه خلاصی یافته بود ، هنوز طعم شیرینی همان پیروزی محدود خود را نچشیده بود که با شوربختی تمام مشاهده کرد که هزاران سوار که بدنبال آنان ، هزاران سربازان پیاده مانند سیل بسوی آنان در حرکتند با فریاد های خشم آگین با سرعت تمام به آنان در حال نزدیک شدن به آنانند ، سرعت سپاه نادر و آمیختن دو سپاه متخاصم ، بحدی سریع بود که از توپخانه و تفنگ ، کاری ساخته نبود
در این یورش همگانی ، نادر بهمراه سیصد نفر سوار ورزیده ، از سوی راست میدان ، تبرزین کشان و شمشیر زنان ، در حالیکه سپاه اشرف را دور می زد به پهلوی سپاه اشرف کوبید و آنان را بشدت تحت فشار قرار داد ، در این هنگام سیدال خان ، فرمانده ارشد سپاه اشرف که متوجه شد ، نادر فقط با گروهی اندک و در گوشه میدان در حال نبرد و تاخت و تاز است ، به یکباره با چند برابر سرباز افغان و تفنگدار عثمانی ، بسوی وی تاخته و به امید از بین بردن وی ، دست به محاصره نادر و فدائیانش زد
نادر و سواران همراه که غافلگیر شده بودند مردانه می جنگیدند ، سیدال خان که می دانست تا زمانی که نادر زنده باشد خواب خوش نخواهد دید با تمام وجود و حداکثر نیرو حلقه محاصره نادر را ، تنگ تر و تنگ تر می کرد تا جاییکه براستی ، هر لحظه احتمال کشته شدن نادر دور از انتظار نبود و او به معنای واقعی ، به تله افتاده بود
در این اثناء ، یکی از سرداران نادر بنام حاجی بیک افشار (او همیشه نگران نادر بود) که از دور ، متوجه وخامت فرمانده خود شده بود بیدرنگ با نیمی از سواران خود ، بسوی نادر شتافت و پس از حمله ای شدید ، تمامی محاصره کنندگان در نهایت فراری شده و یا شربت مرگ نوشیدند
از آنطرف نیز ، پیاده نظام نادر چنان ضربات سختی به پیادگان سپاه اشرف وارد کرده بود که بعلت آن ، شیرازه سپاه اشرف و عثمانی ها ، از هم پاشیده و اشرف و همراهان عثمانی اش ، میدان را به نادر واگذار نموده و با شتاب به سوی اصفهان متواری شدند ، در این جنگ علاوه بر غنیمت های جنگی ، شمار زیادی از سپاهیان ترک عثمانی نیز ، به اسارت سپاه ایران درآمد
اشرف پس از این شکست در حالیکه از خشم به حالت دیوانگی درآمده بود به اصفهان رفت ، مردم اصفهان که از شکست اشرف آگاه شده بودند شروع به مخالفت و سرکشی از دستورات ماموران اشرف می نمودند ، اشرف به ماموران خود دستور داد در صورت مشاهده هرگونه مخالفت از سوی مردم ، بلافاصله فرد متخلف را اعدام نمایند ، در این میان عده ای از مردم اصفهان ، روزانه توسط ماموران اشرف ، اعدام و به قتل میرسیدند
از آن طرف اشرف ، شاه سلطان حسین را نزد خود احضار و از او خواست به پسرش یعنی شاه تهماسب که اینک در مشهد بود بگوید ، که به نادر دستور دهد اصفهان را ترک و به مشهد بازگردد ، شاه سلطان حسین که خبر کشته شدن روزانه برخی مردم شهر را شنیده بود رو به اشرف کرده و گفت ، ای ظالم ، مردم کشور مرا برای چه می کشی ، مگر از انتقام خدا نمی ترسی ، مطمئن باش من چنین دستوری نخواهم داد ، اشرف که تا آنروز ، جز ترس و بزدلی از شاه سلطان حسین ندیده بود با شنیدن این حرف ، در حالیکه از خشم بخود می لرزید بسوی شاه سلطان حسین حمله ور و در حالیکه گلوی آن مرد تیره بخت را می فشرد به او گفت ، ای مردک احمق ، هیچگاه اجازه نخواهم داد که
پادشاهی فرزندت را ببینی ، شاه سلطان حسین بی نوا هر چه تلاش کرد نتوانست خود را از چنگال آن مرد دیوانه خلاص کند و اشرف آنقدر گلوی این مرد نگونبخت را فشرد تا پیرمرد بیچاره در بین دستان وی جان داد
اشرف که می دانست اصفهان دیگر جای او نیست ، با جمع آوری گنجینه های نفیس و قیمتی که در طول این هفت سال جمع آوری کرده بود بهمراه حرمسرایش بسوی شیراز گریخت ، چند نفر از زنان حرمسرای اشرف از رفتن با او خودداری کردند که بدون ترحم ، به تیغ دژخیم دچار شدند
و بدینگونه بود که اشرف ، در حالی از پایتخت ایران بیرون رفت که در پشت سر خود ، شهری سوگوار و ماتم زده به یادگار گذاشته بود
پایان قسمت یازدهم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
هدایت شده از آشپزی با هم
هدایت شده از مدرسه من
دستاورد عجیب و جدید لاغری به سبک اصلاح مزاج
#صنعت_لاغری همه را حیرت زده کرد🤯
😱درمان ۱۰۰ در ۱۰۰ ی غلبه بلغم 😱
🟣۵ تا۶ کیلو کاهش وزن در هرماه
🟣تقویت کبد و تقویت معده
🟣 درمان اشتهای کاذب
🟣بدون عوارض و کاملا گیاهی
بیا داخل کانالم 😍
پست اخر رو ببین ، یه فرمول لاغری گذاشتم «۶ تا ۸ کیلو » کم میکنی😍👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/288031330C5f7afca82f
بیا تا شب عید بدنت و بساز😍🥳
هدایت شده از مدرسه من
مطالب مفید علمی و فرهنگی
پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران
@madrese_yar
31.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_داستان_زندگی
#هانیکو
#قسمت_چهلویکم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_نوزدهم
توی تمام طول روز هم با خودم فکر میکردم هم حرف میزدم ،
حرکات الهام رو زیر نظر داشتم ....
اینکه توی خونه تو دار بود و همه اش میرفت توی یه اتاق بی دلیل نبودد....
در اخر به این نتیجه رسیدم که باید از امرماجرا اطمینان پیدا کنم ببینم چه خبره هی به خودم نهیب میزدم که حبیبه به توچه ولی شیطون درونم میگفت حبیبه اگه مطمعن بشی چه خبره شاید تونستی خودتو از این بدبختی نجات بدی....
دو سه شب دیگه بیدار موندم ولی هیچ خبری نشد و الهامبیرون نرفت....دیگه ناامید شده بودم و خودمو لعنت کردم که چرا گمان بد روی دختر معصوم انجام دادم ولی توی همون لحظه بود که احساس کردم دوباره یکی توی تاریکی تکون خورد ....
الهام بود ...دقیقا مثل دفعه قبل رفت سمت در حیاط چادرشو برداشت از توی یقه اش سرخاب رو برداشت مالید به لبش و رفت ....
اینبار تصمیمم رو گرفتم که دنبالش برم چادرمو فوری پوشیدم در حیاط رو نبستم چون کلید نداشتم با قلبی که تندتند میتپید رو به آسمون کردم گفتم خدایا خودمو به تو میسپارم....
یه پسر قد بلند و به نسبت هیکلی که برق زنجیر دور گردنش رو توی اون تاریکی میشد دید ،از کوچه ی کناری بیرون اومد دست الهام رو گرفت و رفت تو همون کوچه ...
مثل کسی که بخواد جرمی رو مرتکب بشه قلبم مثل گنجیشک میکوبید به سینه ام...اون کوچه تهش یه اتاق مخروبه بود که جز سگها و گربه ها کسی اونجانمیرفت ...
انگار پسره از الهام چیزی میخواست ولی الهام میگفت نه بذار بیای خواستگاری و اینا.....ولی پسره قبول نکرد و داشت الهام رو گول میزد یهو چادر الهام رو برداشت انداخت رو زمین ....الهام با اینکه بی میل نبود ولی راضی هم انگار نبود با چیزی که دیدم یهو هینی کشیدم دستمو گذاشتم جلو دهنم ....وای خدای من چی میدیدم....پسره داشت الهام رو بی عفت میکرد.....و الهام همراهیش کرد و تمام....
با حالی زاااار و پریشون برگشتم خونه تمام محتویات معده ام رو وسط حیاط خالی کردم....
به سرفه افتاده بودم و نفسم بالا نمیومد ....خوابیدم روی سنگ ریزه های کف حیاط ،زمین توی نیمه شب هم داغ بود ،داغی زمین باعث میشد یکم آرومشم
الهام ۱۴ساله ،دلیلش برای این کار واقعا چی بود؟؟؟وای اگه داداشش هاش بفهمن چه قیامتی میشد ،....
با خودم فکر کردم برم به پدرش یا اعظمخانوم بگم...شاید این دختر بی ابرو نشد ،از طرفی اونقدر بچه است که میترسیدم یه موقع طفل حروم ......
بعد با خودم گفتم مگه دیوونه ای بری به بقیه بگی حبیبه ؟؟ اونجوری پدر مادرش برمیگردن بهت میگن خودت بی ابرویی داری به دخترمون برچسب میزنی ...
تهمت ها روونه ی خودم میشه...
اونشب اصلا خوابم نبرد..از این پهلو به اون پهلو میشدم....
تا اینکه دم دم های اذون صبح بود که دیدم الهام اومد و سرجاش خوابید...
صبح مثل همیشه ساعت۷بیدار بودم و میرفتم از جارو زدن وسط حیاط شروع میکردم یه هفته بود مرتضی رفته بود و من هم دیگه پدرمادرم رو ندیده بودم ...
توی مطبخ گرم و نمور اعظم خانوم قوطی رب گوجه رو داشت با چاقو باز میکردم که دیدم الهام با صدایی ضعیف که از ته چاه بیرون میاد بهم گفت حبیبه از غذات چیزی آماده نیست بدی من بخورم دارم ضعف میکنم......
نگاهی به صورتش کردم که زیر چشمش سیاه شده بود دور گردنش کبود بود و چشماش دو دو میزد....
فوری یه تیکه از مرغی که داشتم کباب میکردم و دادم بهش با ولع خورد بازم درخواست کرد و از روی برنج یه ملاقه بهش دادم ...خوب سیر که شد گفت دستت درد نکنه حبیبه ،بعد هم درکمال تعجب دیدم که به سختی داره قدم برمیداره و یه پاش همراهیش نمیکنه....تو چه بلایی سر خودت اوردی اخه دختر...
یه لحظه دلم به حالش سوخت ولی فورا به خودم نهیب زدم و گفتم من باااید یه کاری کنم از این موضوع هم خودم استفاده کنم هم این دخترو نجات بدم...
اون روز تموم روز الهام به هر بهانه ای از زیر کار بیرون میرفت ومیرفت ته پتو. میخوابید...
اعظم خانوم تماما داد و فریاد میکرد که دختره ی تنبل من دست تنهام نمیتونم کار کنم به جاش من میگفتم انجام میدم کاری به الهامنداشته باش بچه است گاهی حوصله ی کار نداره ...
الهام که کم کم داشت اعتمادش بهم جلب میشد بهم گفت حبیبه تو چقدر مهربونی بخدا برات جبران میکنم....
توی ذهنم بهش میگفتم فکرای دیگه تو سرمه .
اونشب الهام از سر جاش بلندنشد.... فرداشبش هم همینطور بدنش کوفته بود ...شب بعدی داشتم ناامید میشدم که دیگه نمیره ولی درکمال تعجب دیدم الهام بلند شد رفت سمت دراینبار گفتم مرگ یه بار شیون یه بار یا جواب میده یا هم نه....
فورا دنبالش راه افتادم سرخابش رو مالید به لبش... همین که خواست در حیاط رو باز کنه مچ دستش رو گرفتم....هینی کشید و با ترس نگام کرد ..با صدای آروم ولی بدجنسانه بهش گفتمکجا داری میری بزک دوزک کرده الهام خانوم؟؟ترسید گفت هیچ ...هیچ جا....
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
@dastankadeh
دوستان و همکاران را برای تبادل تجربه و اطلاعات به گروه دعوت کنيد.
https://eitaa.com/joinchat/2838561015C9b93b1c1bd
کانال درسی کلاس اول
شامل آزمونها ،کاربرگها ،تدریس صفحه به صفحه دروس،
@tadriis_yar1