34.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_داستان_زندگی
#هانیکو
#قسمت_نوزدهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_نوزدهم
توی تمام طول روز هم با خودم فکر میکردم هم حرف میزدم ،
حرکات الهام رو زیر نظر داشتم ....
اینکه توی خونه تو دار بود و همه اش میرفت توی یه اتاق بی دلیل نبودد....
در اخر به این نتیجه رسیدم که باید از امرماجرا اطمینان پیدا کنم ببینم چه خبره هی به خودم نهیب میزدم که حبیبه به توچه ولی شیطون درونم میگفت حبیبه اگه مطمعن بشی چه خبره شاید تونستی خودتو از این بدبختی نجات بدی....
دو سه شب دیگه بیدار موندم ولی هیچ خبری نشد و الهامبیرون نرفت....دیگه ناامید شده بودم و خودمو لعنت کردم که چرا گمان بد روی دختر معصوم انجام دادم ولی توی همون لحظه بود که احساس کردم دوباره یکی توی تاریکی تکون خورد ....
الهام بود ...دقیقا مثل دفعه قبل رفت سمت در حیاط چادرشو برداشت از توی یقه اش سرخاب رو برداشت مالید به لبش و رفت ....
اینبار تصمیمم رو گرفتم که دنبالش برم چادرمو فوری پوشیدم در حیاط رو نبستم چون کلید نداشتم با قلبی که تندتند میتپید رو به آسمون کردم گفتم خدایا خودمو به تو میسپارم....
یه پسر قد بلند و به نسبت هیکلی که برق زنجیر دور گردنش رو توی اون تاریکی میشد دید ،از کوچه ی کناری بیرون اومد دست الهام رو گرفت و رفت تو همون کوچه ...
مثل کسی که بخواد جرمی رو مرتکب بشه قلبم مثل گنجیشک میکوبید به سینه ام...اون کوچه تهش یه اتاق مخروبه بود که جز سگها و گربه ها کسی اونجانمیرفت ...
انگار پسره از الهام چیزی میخواست ولی الهام میگفت نه بذار بیای خواستگاری و اینا.....ولی پسره قبول نکرد و داشت الهام رو گول میزد یهو چادر الهام رو برداشت انداخت رو زمین ....الهام با اینکه بی میل نبود ولی راضی هم انگار نبود با چیزی که دیدم یهو هینی کشیدم دستمو گذاشتم جلو دهنم ....وای خدای من چی میدیدم....پسره داشت الهام رو بی عفت میکرد.....و الهام همراهیش کرد و تمام....
با حالی زاااار و پریشون برگشتم خونه تمام محتویات معده ام رو وسط حیاط خالی کردم....
به سرفه افتاده بودم و نفسم بالا نمیومد ....خوابیدم روی سنگ ریزه های کف حیاط ،زمین توی نیمه شب هم داغ بود ،داغی زمین باعث میشد یکم آرومشم
الهام ۱۴ساله ،دلیلش برای این کار واقعا چی بود؟؟؟وای اگه داداشش هاش بفهمن چه قیامتی میشد ،....
با خودم فکر کردم برم به پدرش یا اعظمخانوم بگم...شاید این دختر بی ابرو نشد ،از طرفی اونقدر بچه است که میترسیدم یه موقع طفل حروم ......
بعد با خودم گفتم مگه دیوونه ای بری به بقیه بگی حبیبه ؟؟ اونجوری پدر مادرش برمیگردن بهت میگن خودت بی ابرویی داری به دخترمون برچسب میزنی ...
تهمت ها روونه ی خودم میشه...
اونشب اصلا خوابم نبرد..از این پهلو به اون پهلو میشدم....
تا اینکه دم دم های اذون صبح بود که دیدم الهام اومد و سرجاش خوابید...
صبح مثل همیشه ساعت۷بیدار بودم و میرفتم از جارو زدن وسط حیاط شروع میکردم یه هفته بود مرتضی رفته بود و من هم دیگه پدرمادرم رو ندیده بودم ...
توی مطبخ گرم و نمور اعظم خانوم قوطی رب گوجه رو داشت با چاقو باز میکردم که دیدم الهام با صدایی ضعیف که از ته چاه بیرون میاد بهم گفت حبیبه از غذات چیزی آماده نیست بدی من بخورم دارم ضعف میکنم......
نگاهی به صورتش کردم که زیر چشمش سیاه شده بود دور گردنش کبود بود و چشماش دو دو میزد....
فوری یه تیکه از مرغی که داشتم کباب میکردم و دادم بهش با ولع خورد بازم درخواست کرد و از روی برنج یه ملاقه بهش دادم ...خوب سیر که شد گفت دستت درد نکنه حبیبه ،بعد هم درکمال تعجب دیدم که به سختی داره قدم برمیداره و یه پاش همراهیش نمیکنه....تو چه بلایی سر خودت اوردی اخه دختر...
یه لحظه دلم به حالش سوخت ولی فورا به خودم نهیب زدم و گفتم من باااید یه کاری کنم از این موضوع هم خودم استفاده کنم هم این دخترو نجات بدم...
اون روز تموم روز الهام به هر بهانه ای از زیر کار بیرون میرفت ومیرفت ته پتو. میخوابید...
اعظم خانوم تماما داد و فریاد میکرد که دختره ی تنبل من دست تنهام نمیتونم کار کنم به جاش من میگفتم انجام میدم کاری به الهامنداشته باش بچه است گاهی حوصله ی کار نداره ...
الهام که کم کم داشت اعتمادش بهم جلب میشد بهم گفت حبیبه تو چقدر مهربونی بخدا برات جبران میکنم....
توی ذهنم بهش میگفتم فکرای دیگه تو سرمه .
اونشب الهام از سر جاش بلندنشد.... فرداشبش هم همینطور بدنش کوفته بود ...شب بعدی داشتم ناامید میشدم که دیگه نمیره ولی درکمال تعجب دیدم الهام بلند شد رفت سمت دراینبار گفتم مرگ یه بار شیون یه بار یا جواب میده یا هم نه....
فورا دنبالش راه افتادم سرخابش رو مالید به لبش... همین که خواست در حیاط رو باز کنه مچ دستش رو گرفتم....هینی کشید و با ترس نگام کرد ..با صدای آروم ولی بدجنسانه بهش گفتمکجا داری میری بزک دوزک کرده الهام خانوم؟؟ترسید گفت هیچ ...هیچ جا....
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
@dastankadeh
16.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون
#آی_کیوسان
#قسمت_نوزدهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh