🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی🍁
قسمت3
الهه رحیم پور
{ جا به اندازه ی تنهاییِ من ...درمن نیست}
تابستان ، تا چند سال پیش برایم بهترین ماه سال بود .چراکه در چهارمین روز از دومین ماهش تقریبا تمام فامیل یا زنگ میزدند یا به دیدنم می آمدند یا پیام تبریک میفرستادند به مناسبت تولدم!.
شاید سالهای قبل ، تولد برایم معنای زیباتری داشت ... هرجا که امید قطع شود ، زیباترین روزها و لحظه ها به بی معنا ترین شکل ممکن میگذرد .
سالهای پیش امید بود،حس و حال بود، حوصله بود ... همه چیز انقدر تلخ و تکراری نبود .
شب تولدم سیل تبریک ها در فضای مجازی برایم روان شد و تلفنم هم پشت هم زنگ میخورد . کسانی که در طول سال یک بار هم سراغم را نمگیرفتند در این شب به یادم می افتادند و پیغام میفرستادند .
ریحانه هم از صبح چندبار زنگ زد که اِلاو لله باید فردا بیایی مدرسه خانم صدیقی با گروه ادبیات جلسه گذاشته یعنی من و معلمِ کلاس تابستانی بچه ها
،حدس زدم میخواهد غافلگیرم کند چراکه سابقه نداشته ریحانه روز تولدم به دیدنم نیاید و کادویش را با پیک بفرستد . اما نخواستم تو ذوقش بزنم و فقط گفتم : باشه ، میام حتما
سردی این روزهایم هرکسی را آذار بدهد ، ریحانه را اذیت نمیکند ،چراکه فقط او در جریانِ کامل همه اتفاقات است و بی هیچ قضاوتی به درد و دلم گوش میدهد و صبوری میکند.
................................................
ساعت موبایلمرا نگاه کردم ، ۱۰:۳۰ دقیقه را نشان داد ، ریحانه گفته بود ۱۱ مدرسه باشم .
راننده ی اسنپ کولر را روشن کرده بود و موزیک ملایمی گذاشته بود... انقدر خنکی مطبوعی بود که بعید میدانستم رغبت کنم از ماشین پیاده شوم .
به خیابان ها نگاه میکردم ، ۵ سال پیش یعنی درست از شروع آن اتفاقات ، ۲۲ سال داشتم و تازه تدریسم شروع شده بود اما اصلا آغاز خوبی نبود برای منی که خیال ها در سر داشتم تا برای بچه ها چه ها بکنم ...
اما نشد ، دائم مجبور به مرخصی گرفتن و کلاس جبرانی گذاشتن بودم ... از سال اول و دوم تدریسم هیچ خاطره ی خوشی برایم وجود ندارد ..اما طی این ۵ سال سعی کردم مشکلات را بیرون در کلاس بگذارم و با روی خوش و خندان ادبیات فارسی تدریس کنم .
در این افکار غرق بودم که با توقف ماشین به خودم آمدم و چشمم به در مدرسه خورد ... پول کرایه را اینترنتی پرداخت کردم و پیاده شدم .
ساعت ۱۰:۵۰ دقیقه بود ... از داخل حیاط به ریحانه زنگ زدم :
- الو سلام ریحان خوبی؟ اومده اون خانمه؟ جلسه شروع شده؟
- سلام ثمرر جونمخوبی ؟ آره همه هستن تو کجایی ؟
- همه ؟؟
- اِ ... منظورم همون خانم سلطانیه و خانم صدیقی ..
- باشه ...من تو حیاطم ، اومدم
-باشه ...باشه
حیاط را پشت سر گذاشتم و از پله ها بالا رفتم تا به در اصلی رسیدم ، وارد راهرو اداری که شدم با صدای جیغ و دست و تولدت مبارک گفتنِ تعداد زیادی ،حساابی غافلگیر شدم ...
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
9.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ میدونستید طبیعت سبز ایرانمون قهرمان داره؟
امروز دیگه همه باید از خواب بیدار بشیم و حواسمون باشه که محیط زیست چقدر مهمه! 🌎
چون اگه همینطور پیش بریم، به زودی باید با هواهای آلوده 💨، دریاچههای خشک 🏜️ و جنگلهای سوخته 🌲🔥 کنار بیاییم.
ولی میدونستید یه قهرمان سبز داشتیم که همیشه برامون از طبیعت دفاع کرده؛ مَهلقا مَلاح، مادر محیط زیست ایران 🇮🇷🌱
مادری که به همه یاد داد که نباید فقط از زیبایی درختها 🌳 و دریاها 🌊 لذت ببریم، بلکه باید برای حفظشون هم سخت کار کنیم! 💪
#برای_طبیعت_ایران_جان
#فرزند_ایران 🇮🇷
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
به بزرگترین مجموعه دانشآموزی در #ایتا بپیوندید.
🌺دریافت #نمونهسوال، #جزوه و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇
کلاس اولی ها 👇👇👇
@tadriis_yar1
کلاس دومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar2
کلاس سومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar3
کلاس چهارمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar4
کلاس پنجمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar5
کلاس ششمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar6
کلاس هفتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar7
کلاس هشتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar8
کلاس نهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar9
کلاس دهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar10
کلاس یازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar11
کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar12
کانال کلی برای معلمان
@tadriis_yar
کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات
@ltmsme
کانال ایده و نقاشی و داستان
@naghashi_ghese
اگه نتونستی فوتبال را زنده ببینی دیگه مشکلی نداره بیا خلاصش را ببین😉
@footballsummary
با سلام و عرض ادب
بنا به درخواست دوستان و همکاران و اولیا
گروه درسی پایه های مختلف درسی تشکیل میشود.
لینک را به همکاران گرامی بدهید .
پایه اول دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2838561015C9b93b1c1bd
پایه دوم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2346058024C62b0905ada
پایه سوم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2348548343Ccc7ed234f2
پایه چهارم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/3129409822C99b9231cd9
پایه پنجم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/4038852895C73efe08774
پایه ششم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2426208538C231a05d739
پایه هفتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/3152085278Cb69fdb9dd1
پایه هشتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2360607016Cd3b70332c6
پایه نهم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2469003546C8ef86ce53b
برای رفاه حال همکاران عزیز
گروه ضمن خدمت فرهنگیان نیز ایجاد گردید
لطفا لینک را برای سایر همکاران نیز ارسال کنید
https://eitaa.com/joinchat/4057465145C48dce29c89
گروه درسی پایه دهم
https://eitaa.com/joinchat/2882535809C38eafe0144
گروه تبادل و تجربه رشته ریاضی پایه دهم
https://eitaa.com/joinchat/1326056022Cbf9dab867d
بنا به اصرار دوستان
گروه پایه دهم مختص رشته تجربی
https://eitaa.com/joinchat/4017357328C231f520f64
گروه پایه دهم مختص رشته انسانی
https://eitaa.com/joinchat/3406234129Cbd8ec73677
گروه درسی پایه یازدهم
https://eitaa.com/joinchat/2898329985Cdde9923434
گروه پایه یازدهم مختص تجربی
https://eitaa.com/joinchat/904397675Cb445236e72
گروه پایه یازدهم مختص انسانی
https://eitaa.com/joinchat/934282091C2b8a7dcd04
گروه درسی پایه دوازدهم.
https://eitaa.com/joinchat/2899509633Ca8a135c550
گروه هنر و ایده نقاشی و کاردستی
https://eitaa.com/joinchat/1079640406C7505d58e34
بزرگ ترین گروه آشپزی و ایده در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/2931360063Cd33f759271
جایی برای تبلیغ کسب و کارهای خانگی و محلی
https://eitaa.com/joinchat/3470197656C28d3801894
معرفی کتب و جزوات کمک آموزشی ابتدایی دوره اول و دوم
https://eitaa.com/joinchat/1489175448C2c855f31b7
مجموعه کانالهای بانوان و کودکان
مطالب مفید علمی و فرهنگی
پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی
@madrese_yar
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #معلم
✅ مجله کودکانه
فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو
آنچه شما دوست دارید 🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
کلیپ های زیبای آشپزی ایرانی و خارجی
ایده ها و ترفندهای خانه داری
@ashpaziibaham
#آشپزی #خانواده #آموزش
یه کانال پر از ایده ها و مطالب جالب
با ما خلاق شو
@khalaghbashh
#ایده #خلاقیت #آموزش
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
«ایرانشناسی: ارگ بم»
اسم جایی که میخوام معرفی کنم «ارگ بم» هستش و باور کنید یا نه، بزرگترین سازه خشتی جهان محسوب میشه! فکر کنید یه قلعهی بزرگ از خشت و گل، درست توی شهر بم در جنوب شرقی ایران قرار گرفته.
🌟🏰🕵️♀️
خب، این ارگ بزرگ و قشنگ یکی از آثار ثبتشده ایران توی فهرست میراث جهانی یونسکو هم هست. چه خفن، نه؟ حالا تصور کنید توی قدیما، یه پایگاه مهم توی جاده ابریشم بوده. یعنی هر کی میخواست تجارت کنه، باید از اونجا رد میشد.
📜🚶♂️💼
حالا بیاید یه کم از تاریخچهش بگم:
ارگ بم توی دوره ساسانیان ساخته شده و درست بالای یه تپه مصنوعی توی شمال غربی شهر قدیمی بم قرار داره. توی اون زمان، یه جای خیلی مهم توی جادههای تجاری به سمت آسیای میانه، خلیج فارس و مصر بود.
🌍🛤🕌
اوج شکوفایی ارگ بم بین قرن هفتم تا یازدهم بود. یعنی اون موقع اونجا یه مرکز تجاری خیلی پررونق شده بود و کلی پارچههای ابریشمی و پنبهای توش داد و ستد میشد. یه عالمه پارچههای رنگارنگ و خوشگل!
🎨🧵👕
اما متأسفانه، زلزلهای که توی سال ۱۳۸۲ رخ داد، حدود ۸۰ درصد از ارگ بم رو خراب کرد. خیلی ناراحتکننده بود. ولی خبر خوب اینه که حالا ارگ بم در حال بازسازی هست و بیشتر از نصفش دوباره ساخته شده.
🏚🏗😔
راستی، توی این قلعهی بزرگ، کلی کوچههای پیچ در پیچ و خونههای خشتی هست.به نظر من که خیلی هیجانانگیزه.
🏡🔍🌄
با اینکه زلزله خیلی به ارگ بم آسیب زد، اما حالا دوباره داره سرپا میشه و دوباره به زندگی برمیگرده. پس همیشه به یاد داشته باشید که ارگ بم یه جای قدیمی و پر از تاریخ و ماجراست!
🌟🏰📚
#ایران_شناسی
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
من یه پرستارم...👩🏻⚕
(به بهونهی روز پرستار)
من یه پرستارِ پرمشغله، اما مهربونم
سلام! من یه پرستار زنم که به شغلم افتخار میکنم. آخه شغل من خیلی مهمه و برای خودش یه تاریخچهی خیلی قدیمی داره. درواقع، از هزاران سال پیش همیشه کسانی بودن که وقتشون رو برای مراقبت از آدمهای سالمند و بیمار میذاشتن.
✨👩🦯➡️👵🏻👨🏻🦼➡️✨
راستی، میدونستی توی ایران باستان زنانی توی معابد برای درمان بقیه تلاش میکردن؟ البته پرستاری فقط شغل ما زنها نیست؛ اما شاید بهتره بگم با تلاشهای زنان پرستاری به شکل امروزیش به وجود اومد.
توی دنیا، خانمِ فلورانس نایتینگل در قرن نوزدهم با تلاش زیاد از سربازای زخمی مراقبت کرد و با یه برنامهریزی دقیق و دلسوزانه پرستاری جدید رو پایهگذاری کرد.
در ایران هم آموزشهای پرستاری در دورهی قاجار شروع شد. اون زمان پرستارهای خارجی برای کمک به بیماران ایرانی وارد کشور ما شدن. بعد کمکم این شغل روزبهروز بیشتر از قبل پیشرفته شد.
🏥 👩⚕️ 👨⚕️
اولین پرستار زن ایران و الگویِ عزیزِ من
یکی از چهرههای مهم پرستاری جدید در ایران، فاطمه تواناییه. اون در مسیری قدم گذاشت که هیچ زنی پیش از اون واردش نشده بود. فاطمه بعد از تحصیل در مدرسه پرستاری، بالاخره در سال ۱۳۱۴ به عنوان اولین پرستار زن فارغالتحصیل شد و راه رو برای حضور پررنگتر زنها تو این شغل باز کرد. اون به ما پرستارها نشون داد که با عشق و امید میشه مسیرهای سخت رو هموار کرد.
🩺 💉 💊
شاید بعضیا فکر کنن پرستاری یعنی دارو دادن و مراقبت از آدمهای مریض، ولی در واقع کار ما پرستارا کمی پیچیدهتر از این حرفهاست. ما باید کنار دکترها باشیم، درد و نیاز مریضا رو بهموقع درک کنیم و تو هر شرایطی آمادهی کمک جسمی و روحی بهشون باشیم.
من یه پرستارم و شغلم آسون نیست
من یه پرستارم و میدونم شغلم پر از سختیه. شیفتهای طولانی، اضطراب و خستگی جزوی از کار هر روز منه. راستش گاهی دلم برای خانوادهم تنگ میشه، ولی چون کارم رو دوست دارم، بعد از دیدن لبخند هر بیمار خستگی از تنم میره و حس میکنم اون روز تونستم برای این دنیا مفید باشم.
🤍 🎉 🌟
راستی آرزوی من اینه که بتونم حتی شده به قدر چند دقیقه درد آدمها رو کمتر کنم. شاید تو هم یه روزی دلت بخواد توی این مسیر قدم بذاری. برای اون روز سه تا آذوقهی مهم نیاز داری: داشتنِ یه قلبِ مهربون، یه روحیهی صبور و یه ذهنِ باز و دقیق.
دوستدار تو؛
یه پرستارِ عاشق
🥼🪽✨
#مناسبت
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی🍁
قسمت4
الهه رحیم پور
تقریبا همه دبیرها و معاونین حضور داشتند...
یکی یکی معلم ها و معاونین را به آغوش کشیدم و آنها هم تولدم را تبریک گفتند .
ریحانه که در دستش کیکی بزرگ با خامه سفید و فوندانت هایی مشکی و به شکل کتاب بود به سمتم آمد و در آغوشم گرفت و تولدم را با همان شور و نشاط همیشگی اش تبریک گفت و در گوشم آرام زمزه کرد:
-ایشالا از همین فردا گره کارات بازبشه ... ببخش بابت اینکه به دروغ گفتم جلسه داریم .
حسابی بغض کرده بودم که با جملات ریحانه تبدیل به اشک شد....از عمق جانم بوسه بارانش کردم و تشکر کردم بابت این همه محبتش .
خانم صدیقی همه را به دفترش یعنی دفتر مدیریت دعوت کرد و همگی دور میز کنفرانس نشستند و مشغول صحبت شدند .
بااینکه حدس میزدم اما فکر نمیکردم ریحانه همه را دعوت کند و انقدر برای تولد رفیقی که ازدرفاقت فقط درد دلش سهمِ او بود ، ارزش قائل شود .
ریحانه کیک را مقابلم گذاشت و گفت :
- خب ...خب ... ثمرخانم بفررما اول شمع هاتو فوت کن بعدم کیکتو ببرر
تا سر خم کردم که شمع ۲۷ سالگی را فوت کنم یکدفعه خانم سلیمی (دبیرتاریخ) گفت :
- عه ... ثمررجون ..آرزو ...اول آرزو کن
که پشت بندش همه گفتند:راس میگه آرزو کن
لحظه ای به فکر فرو رفتم ... آرزو؟؟ چه آرزویی کنم برای ۲۷ سالگیِ کسل کننده ام؟ آرزو کنم برگردی؟ خلاص شوی ؟ اصلا گیرم از بند آدمهای زمین خلاص شوی شرِ شیطان را چه میکنی ؟ نه ... میثاق دیگر آرزوی من نیست ... ۵ سال است که نامِ میثاق هم قلبم را میلرزاند و راه نفسم را میگیرد ... میثاق حالا شده است بزرگترین تناقض زندگیِ ثمر ... سعی کردم بغضمرا قورت دهم و صدای لرزانم را کنترل کنم ... رو کردم به جمع و گفتم:
- باشه ... یه آرزوی جمعی میکنم ... انشاءالله همه ی این جمع سالهای سال سلامت و تندرست کنارهم تو همین مدرسه تدریس کنن .
این را که گفتم خانم عسگری که معاون پرورشی مدرسه بود و ریحانه چشم دیدنش را نداشت بلند گفت :
- اوا خانم شکیب .. حداقل یه آرزوی دیگم بکن تدریس و که میکنیم دیگه تا ۳۰ سال
حرفش که تمام شد فورا ریحانه جوابش را با کنایه داد که :
-عزیزم اول اینکه شما تدریس نمیکنی مربی پرورشی هستی ثانیا اگه منظورت شوهره اون به آرزوی خانم شکیب ربط نداره گلم ... خدا باید بخواد واست
از کنایه ی ریحانه ...عسگری ساکت شد و جمع همه با تعجب همدیگر را نگاه کردند و چند نفر هم پچ پچ کنان خندیدند ... چشم غره ای به ریحان رفتم و گفتم :
-ریحانه خانم ... اصلا اگرم منظور خانم عسگری این باشه دعای بدی که نیست .... انشاءالله مجردامون هم متاهل شن ...
همه الهی آمینی گفتند و من هم شمع را فوت کردم مجدد همگی دست زدند و تبریک گفتند . بعد ۵_۶ ماه تازه داشتم کمی حال خوب را تجربه میکردم... که مهمانی ناخوانده دوباره همه چیز را به هم ریخت...
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی🍁
قسمت5
الهه رحیم پور
{ شاخ خشکیم، به ما سردی عالم چه کند..پیش ما برگو بری نیست که سرما ببرد ...}
به پیشنهاد ریحانه همگی بلند شدیم و و در کنارهم پشت میز مدیر ایستادیم و عسگری با دوربین مدرسه مشغول عکس گرفتن شد. ۲_۳ تا عکس که برداشت خانم سلیمی گفت :
- عسگری جان بیا... من ی چن تا میگیرم که تو هم توش باشی .
عسگری قبول کرد و دوربین را به دست خانم سلیمی داد ، مجدد همه آماده ی عکس برداری شدند که خانم غلامی سراسیمه و با عجله و بدون در زدن وارد اتاق مدیر شد .
توجه همه جلب او شد و چند نفری پرسیدند که :
-چیشده خانم غلامی؟
- هی..هیچی ... از پله ها دوییدم نفسم گرفته .. .خانم شکیب یه آقایی اومده تو حیاط بست نشسته میگه با خانم شکیب کار دارم هرچی میگم کی ای ؟ چی ای جواب نمیده .
این را که گفت بقیه ساکت شدند و نگاه ها به سمتم روانه شد ، تپش قلبم را حس میکردم ... یعنی چه؟؟ آقایی آمده و بست نشسته و میخواهد مرا ببیند ؟؟
سعی کردم اضطرابم را کنترل کنم و طوری رفتار کنم که گویی منتظر کسی هستم ، رو کردم به خانم غلامی و گفتم.
-باشه خانم غلامی جان .. معذرت میخوام من هماهنگ نکردم با شما ... موردی نیست من الان میرم تو حیاط ... ممنون !
این را گفتم و با معذرت خواهی از جمع به سمت حیاط رفتم ...چند پله که پایین رفتم ،نیمرخش را دیدم... روی یکی از نیمکت ها ته حیاط نشسته بود ولی سرش توی گوشی اش بود و خوب چشمانش را نمیدیدم .
پله هارا با استرسی که چنگ در گلو و قفسه ی سینه ام انداخته بود طی کردم .
جلوتر که رفتم ... شناختمش ... اما او مرا ندید ...
رفتم و کنارش ایستادم ... گلویی صاف کردم و گفتم :
- شما نمیدونی اینجا محل کار منه؟
- اِ ... س...سلام ثمرخانم
- علیک سلام ، چیشده باز ؟ میثاق پیغام و پسغام فرستاده؟
- نه ... ایندفعه باور کنین هیچکس ازم نخواسته بیام . خودم اومدم ...کارتون دارم
- من قبلا هم گفتم بهت آقا عماد .... شنیدنِ هزارباره ی اون اتفاقا چیزی رو عوض نمیکنه ... نه هادی برمیگرده نه میثاق
- شما هنوزم یه چیزایی رو نمیدونین ... یعنی سوگند نگفته بهتون ... ولی من نمیخوام شما تاآخرعمر با این فکرِ اشتباه زندگی کنین.
- اگر سوگند چیزی و نگفته حتما صلاح دیده که نگه تا وضع بدتر نشه ... شما کاسه ی داغتر از آش نشو خب؟؟؟
- ثمررخانم، میثاق به گردن من حق داره ... میخوام ادای دین کنم.
- هه ... ادای دین ؟؟؟ حتما ادای دین شماهم به دوستتون مثل ادای دین میثاق به هادیه ؟
- نه به خدا ... به جان مادرم یه حقیقت بزرگ هست که شما نمیدونین .
- حقیقت حقیقت ... حقیقت ۶ ماهه روشن شده آقاااا شما خواب تشریف داشتی.
- بله .. راجع به هادی روشن شده ولی راجع به اقا میثاق نه ...
- باز نکنه نشسته داستان سَر هم کرده تورم مامور کرده به گفتن دروغاش؟؟؟
- نه ثمررخانم باور کنین این قضیه ای که میخوام بگم عینِ حقیقته ...۶ ماهه این پنهون کاری داره مثل خوره میخورتم.. باور کنین گفتنش به نفع خودتونم هست.
-مگه نمیگی سوگند خبرداره؟ من اول از سوگند میپرسم اگر گفت که هیچ اگر نگفت میام سراغ تو ... دیگه هم مدرسه نیا به قدر کافی رئیست آبرومو برد ۵_۶ ماه پیش.
- به خدا نمیخواستم بیام ، شما از همه جا بلاکم کرده بودین ،منم ... مجبور شدم تعقیبتون کنم ...
- به به ..چشمم روشن، خیلی خب برو تا بهت خبر بدم
- باشه چشم ، فقط تروخدا سنگ قلابم نکنین
با اکراه "باشه ای "گفتم و عماد را راهی کردم ....
اضطرابم با حرفهای عماد ده برابر شد ... چه حقیقتِ ناگفته ای مانده؟ چرا پس سوگند مخفی کار کرده؟
هزار سوال در ذهنم ایجاد شده بود ... باخودم گفتم اول باید زیر زبان سوگند را بکشم ... اگر نشد عماد که از خدا خواسته است
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت6
الهه رحیم پور
خسته و با دستی پر از پاکت های کادو در خانه را باز کردم ... به اتاق رفتم و لباس عوض کردم و کادو ها را کنار تخت جا دادم .
میدانستم مامان میخواهد به دیدن خاله برود ... البته چند ماهی بود که خاله علاقه ای به دیدن خانواده ما نداشت اما مامان باز هم او را به حال خود نمیگذاشت ... من هم نمیرفتم تا آینه دقش نباشم و از طرفی شرم داشتم در چشمانش نگاه کنم...
از اتاق بیرون آمدم و سوگند را صدا کردم ... ساعت ۱ ظهر بود و سوگند همچنان خواب...
- سوگند ...پاشو ۱ ظهره .... پاشو یه ناهاری دست و پاکنیم .
از اتاقش با صدایی خواب آلود غرغری کرد که نفهمیدم چه گفت .
چند دقیقه بعد از اتاقش بیرون آمد ... صورتش را شست و روی مبلِ کناری ام نشست . آنقدر ذهنم درگیر بود که نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گفتم :
- امرو عماد اومده بود مدرسه ...
-چیی؟؟
- آره .. وسط تولد بودم غلامی گفت ی آقایی باهات کار داره رفتم دیدم عماده .
- واااا؟ مدرسه تو رو از کجا پیدا کرده؟ چیگفتت؟
- گفت خواهر عزیزت یه حقیقتیو ازت پنهون کرده.. داشت خودشو به در و دیوار میزد که بگه من نذاشتم ...
- یعنی چی؟ من چی پنهون میکنم ؟
- راجع به میثاق ... تو چی میدونی که بهم نگفتی؟
- دیگه گندی که زد و عالم و آدم میدونن من چیو پنهون کنم ؟
- سوگند انقدر همیشه طلبکارانه و حق به جانب حرف نزن ... ... سر من سیاست بازی نکن عماد ی چیزایی گفته ...بدو اصل مطلبو بگو
- داری زیر زبون میکشییی؟ هه ... زرنگی مثلا
- سوگند ...نگی میرم پیش عماد تا کل قضیه رو بگه ها اونوقت برات گرون تموم میشه
- تهدید نکن بابا.... راجع به شوهرته و مهرناز
خون در تنم خشکید ... باز هم اسم میثاق و مهرناز را کنار هم شنیدم... از شنیدن این دونام در کنار هم هنوز هم قلبم فشرده میشد ،
فکر میکردم که میثاق را در دلم کشتم ...ولی بعد از اینهمه مصیبت بازهم طاقت نداشتم اسمِ کسی جز من پشتِ اسمش بیاید .
خودم را جمع و جور کردم و با صدایی لرزان پرسیدم:
- خ... خب ... میثاق و مهرناز ..چ..چی ؟
- دیگه من نمیدونم ... فقط میدونم حرف عماد راجع به این دوتاس همین.
- سوگند یعنی نمیگی؟ باشه ... همین الان زنگ میزنم عماد بیاد همین جاا همه چیزو بگه.
- بزن بابا ... به من چه اصلا
انقدر عصبانی بودم که نفهمیدم با آن دستهایی که از شدت اضطراب و خشم میلرزید کِی شماره عماد را گرفتم ... دو سه تا بوق که خورد جواب داد:
- سلام ثمرخانم .. فکراتونو کردین ؟ میخواین بدونین ماجرا رو یانه؟
- سلام ... آره ... بیا خونه ی ما هم برا ناهار هم برا گفتنِ چیزی که تو مدرسه میخواسی بگی ... جلوی من و سوگند همه چیز و تعریف میکنی. مگه نمیگی سوگندم میدونه ... مشخص میشه دیگه .
- باشه باشه اومدم .
یک ساعت و نیمِ بعد صدای زنگ در بلند شد ...
عماد بود ...
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت7
الهه رحیم پور
{ما نباشم... که باشد که جفای تو کِشد؟}
غذا که تمام شد ... بی مقدمه رو به عماد کردم و گفتم :
- با اینکه درست نبود امروز شما اینجا باشی ولی خواستم زیر سقفی حرفاتو بزنی که نون و نمکش و خوردی ... راست و حسینی بگو چیشده.
عماد لیوان آب را روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید و گفت:
- بخدا ثمر خانم من یه کلمه ام دروغ نمیگم .. سوگند هم درجریانه .. ولی نمیدونم چرا دهن وا نکرده.
این را که گفت سوگند با عصبانیت جواب داد که :
- من ۶ ماه پیش قوول دادم به مهرناز توعم قول دادی ... میدونی ام که چرا اون بازیا رو دراورد ؛ بابا این نمیدونه... تو که میدونی لعنتی....
با تعجب و هاج وواج نگاهم میان سوگند وعماد میچرخید .. اینها چه میدانستند از مهرناز ؟ چرا ۶ ماه سکوت کردند؟
عماد بی هول و واهمه روبه من کرد و گفت:
- ثمرخانم ...شما برام مثل خواهربزرگتری و میثاق مثل برادرمه ... فارغ از ماجرای من و سوگند ، امروز فقط اومدم که این شکِ بزرگ شما رو برطرف کنم حتی اگه برا اون مهرنازه بد بشه .
آب دهانم را قورت دادم ... یک دستم را روی پیشانی ام گذاشتم و با تشر به عماد گفتم:
- عماد ! میشه حرف بززنی؟؟تو چی میدونی از مهرناز و ...میثاق؟
-بخدا تا ۶ ماه پیش هیچی ... نه من نه سوگند نمیدونسیم مهرناز کیه ... حتی هادی که رفیق صمیمی میثاق بود هم نمیدونس چرا میثاق انقدر حواسش به مهرنازه . تااینکه ۵ سال بعدِ رفتنِ هادی و غیب شدن این دختره مهرناز .. یهو سر و کلش پیدا شد ... یه روز با من و سوگند تو یه کافه قرار گذاشت و چیزایی گفت که ما اولش باورمون نمیشد ... چیزایی که الان میخوام به شما بگم..
-چیگف؟ بگو دیگههه....
-اولش که قول ازمون گرفت که به هیچکس نگیم خصوصا شما . بعدش هم که راجع به زندگی خصوصیش گفت و خونوادش... بعد هم قضیه ی هادی رو .... اون درواقع لو داد...
از فرط تعجب و عصبانیت داد زدم :
-مگه شما نگفتین میثاق خودش رفته اعتراف کرده؟
- چرا ... مجبور شدیم بگیم تا شما از وجود مهرناز پشت این ماجراها بویی نبری.
-عماااد ... سوگند ... چقدددر شما دروغ گفتین چقدرر شماا پنهون کاری کردین... یک بار برای همیشه بعد این ۵ سال ترووخدا راستشو بگین .
- ثمرخانم باور کنین من اینجام که همینکارو کنم .... لُب مطلب اینکه... مهرناز زرین ، اونی نیست که شما فکر میکنید .
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت8(اول)
الهه رحیم پور
{ تاجُنون فاصله ای نیست از اینجا که مَنم}
زمستانِ 5 سال قبل
نگاهم را میان میز چرخاندم ... همه چیز در زیباترین شکل ممکن روی میز چیده شده بود .
شب تولد میثاق بود ... دردومین روز از اولین ماه زمستان ..خاله مهین ،مامان مَرضی ، عمو حمید ،هادی ،سوگند و عماد رو دعوت کرده بودم یه کافه ی دنج و شیک ... از قبل سپرده بودم میز ۷ نفره با دیزاین و کیک و انواع خوراکی ها رو آماده کنن برای ساعت ۶ تا ۷ونیم ... همه چیز عالی بود و همه خوشحال و ذوق زده بودن .
میثاق حسابی غافلگیر شده بود ، میدونست قراره براش تولد بگیرم اما فکر میکرد همه شام خونمون دعوتن نه تو این کافه ی شیک تو شهرک غرب ...
از ذوق و خوشحالی میثاق من هم دل توی دلم نبود ... حسابی همه چیز به مذاقش خوش آمده بود خصوصا ترکیب رنگ بادکنک آراییها ... مشکی_طلایی بقول خودش ابهت خاصی داشت ...
خاله مهین با همان لبخند مهربانش رو کرد به من و گفت:
- خاله جان خیلی زحمت کشیدی ...افتادی تو خرج ...
تا آمدمبا همان گرمی و لبخند جوابش را بدهم سوگند پیش دستی کرد و گفت:
-خاله جون قربونتون برم واسه ما خرج نکنه واسه کی بکنه ؟ بالاخرره خاانمِ آقای نعیمی هستن دیگه ...آقای رئیس ...
با خنده رو به سوگند و خاله کردم وگفتم:
- خاله شما که خوش اومدین ...قدمتون به چشم ...اما این سوگندخانم باید جوابگو باشن که این کافه هارو از کجا پیدا میکنن ؟؟ خونه مامانینا که اونور شهره ، تو کجا شهرک غرب کجا که پیشنهاد دادی خانم ویراستار؟
همگی خندیدند و سوگند هم که در حاضر جوابی درنمیماند گفت:
- بالاخره ماهم داریم با اینجور جاها اومدن تمرین میکنیم بلکه مث شما ی روزی پولدار شدیم ...
مامان مرضی بی توجه به شیطنت های سوگند و کل کل هایش با من و میثاق ، همیشه برای میثاق احترام خاصی قائل بود . با لحنی دلسوزانه رو کرد به میثاق و گفت:
-مامان جان ، خدا فهیمه خانم و بیامرزه ...جاشون خیلی خالیه ایشالا تولدتم مبارک باشه و کنار ثمرجانم همیشه خوشبخت باشید.
میثاق ؛ همیشه در جمع ها کم حرف میزد و بیشتر گوش میداد ... وقتی هم میخواست صحبت کند خیلی شمرده و متین صحبت میکرد برای همین خیلی ها از جدیت و ابهتش خوششان می آمد و خیلی ها هم با او گرم نمیگرفتند ... اینبار هم با همان ادبیات جدی اش و بدون تعارفاتِ مرسوم ، رو کرد به مامان مرضی و گفت:
- لطف دارین مرضیه خانم ، ممنون از حضورتون.
بعد از اتمام جمله اش ، دست من را که کنارش نشسته بودم در دستانش گرفت ... با همان نگاه های پر از عشقش روبه من گفت :
ثمر عزیزم تو پیش روی همه منو سربلند کردی منمپیش روی همه از ته قلبم ازت تشکر میکنم که این مراسم و ترتیب دادی و منو انقدر خوشحال کردی ... خستگی از تنم در رفت .....
از عمقِ جان لبخند زدم .... تپش قلبمرا حس میکردم ... خوشحال کردن کسی که از جان دوست تَرَش داری لذتی غیر قابل وصف دارد . دستانش را فشردم و گفتم:
- وظیفم بود عزیزم ...تولدت مبارک.... ۲۸ سالگی ِ خوبی داشته باشی .
-درکنار هم ؛ حتما ....
همه لبخند مهربانانه ای تحویلمان دادند و عموحمید از هادی خواست تا هدیه ی میثاق را که از طرف خانواده ی خاله بود بدهد ...
هادی مثل همیشه مودبانه از پشت صندلی اش بلند شد و یک جعبه ی قرمز _مشکی رنگ را رو به روی میثاق گرفت و گفت :
-ناقابله آقا میثاق ... تولدتون مبارک ...انشاءالله تنتون همیشه سلامت ...
-ممنون هادی جان ... ممنون از خانواده ی محترمت ...
بعد از هادی ، یکی یک همه کادوهایشان را دادند و میثاق پس از تشکر کردن از همگی رو به جمع گفت:
- من نیم ساعت پیش به یکی از دوستاان زنگ زدم سانس سینما رو پرسیدمم ، فیلم خوبی ام هست علی الظاهر .... گفتن ساعت ۹ فیلم شروع میشه ، اگر مایلید همگی مستقیم از اینجا بریم سینما؟
سوگند حسابی ذوق زده شد ، با صدای بلند گفت:
-بلللله آقای رئییس چی از این بهتر؟؟ فردا به همه کارمندای انتشاراتی پز میدم که با رئییس رفتیم سینما...
عماد هم لبخندی زد و رو به میثاق کرد وگفت:
-آقا میثاق امر کنن کیه که اجرا نکنه ...
هادی هم مثل همیشه سر به زیر وساکت کنار خاله مهین ایستاده بود و چیزی نمیگف... گویی در دنیای خودش غرق بود .
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh