eitaa logo
داستان مدرسه
674 دنبال‌کننده
747 عکس
437 ویدیو
184 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
📕آنا کارنینا📕 ✍️لئو تولستوی 🌼➼‌┅═۞═┅┅───┄ 🌼 ⭕️ آنا کارنینا یکی از بهترین آثار نویسنده مشهوری روس، لئو تولستوی است. این کتاب یکی از معروف ترین کتابهای ادبیات اروپا به حساب می آید،کتاب آنا کارنينا داستان مشهورترین قهرمان زن تاریخ ادبیات داستانی دنیا یعنی آنا کارنینا است. ⭕️ محتوای داستان به خیانت، ایمان، خانواده، ازدواج، جامعۀ اشرافی روسیه، آرزو و زندگی روستایی و شهری می‌پردازد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┄┅━⊹♥️♥️♥️♥️⊹━┅┄┄ ✨️همه چیز از ایستگاه راه آهن شروع شد! ⊹♥️♥️♥️♥️⊹
📚معرفی کتاب: مرگ ایوان ایلیچ ✍️نوشته تولستوی 📌مهران مدیری، یکی از چهره‌های برجسته و شناخته‌شده در عرصه هنر و تلویزیون در مصاحبه‌ای تأثیر کتاب‌ مرگ ایوان ایلیچ در مسیر موفقیتش و زندگیش اشاره کرده و این کتاب یکی از پیشنهادهای این هنرمند است.📌 📔خبر مرگ ایوان ایلیچ، قاضی صاحب منصب روسی، آغاز این داستان است؛ اما چالش اصلی از شروع بیماری لاعلاج ایوان آغاز می‌شود. بیماری‌ای که او را به سمت مرگ سوق می‌دهد؛ مرگی که حقیقت زندگی است و ... 📒مرگ ایوان ایلیچ، اولین بار در سال ۱۸۸۶ منتشر شد، و یکی از شاهکارهای داستان دیرین تولستوی است. از روی این اثر سه فیلم ساخته شده است.
Audio_726589.mp3
4.12M
زندگی حضرت یوسف علیه السلام قصه گو: سرکار خانم شیرازبختی 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
حکایت دو درخت خرما.mp3
9.47M
📙داستان: حکایت دو درخت خرما 🎙گوینده: غزاله زمانی 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
هرکه نقش خویش بیند در آب.mp3
3.64M
📔داستان:هرکه نقش خویش بیند در آب 📚کتاب: مثل ها و قصه هایشان 🎙گوینده: فرهاد عسگری منش 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
برترین داستان‌های علمی تخیلی کوتاه تاریخ – همراه خلاصه داستان “The Last Question” – آیزاک آسیموف – 1956 داستان درباره تلاش انسان‌ها برای یافتن پاسخ به بزرگ‌ترین سؤال کیهانی است: چگونه می‌توان از مرگ جهان جلوگیری کرد؟ در طول تمدن‌های مختلف، انسان‌ها از کامپیوترهای پیشرفته می‌پرسند که آیا راهی برای معکوس کردن انتروپی وجود دارد، اما پاسخی دریافت نمی‌کنند. با گذشت زمان و تکامل تکنولوژی، هوش مصنوعی به کیهانی عظیم تبدیل می‌شود و انسان‌ها با آن یکی می‌شوند. وقتی جهان به پایان خود می‌رسد، تنها هوش مصنوعی باقی می‌ماند و پس از هزاران سال تأمل، پاسخ را می‌یابد. در نهایت، با جمله «بگذار نور باشد»، هوش مصنوعی جهانی جدید خلق می‌کند. این داستان چرخه‌ای فلسفی از نابودی و آفرینش را نشان می‌دهد. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
دروغ اول پیروز ماجراست.mp3
2.43M
🔸 معرفی کتاب👇👇👇 📖 کتاب : دروغ اول پیروز ماجراست / اشلی ایلستون 👈🏻موضوع: «دروغ اول پیروز ماجراست» نخستین رمان بزرگسال اشلی الستون است که در سال ۲۰۲۴ منتشر شده است. این کتاب داستان اِوی پورتر را دنبال می‌کند؛ زنی که در ایجاد هویت‌های جدید مهارت دارد و در دنیایی پر از فریب، خیانت و خطر زندگی می‌کند. روایت کتاب بین زمان حال و گذشته در نوسان است و به‌تدریج تاریخچهٔ پیچیدهٔ اِوی و رویدادهایی که منجر به مواجههٔ او با شخصیتی مرموز به نام آقای اسمیت می‌شود را آشکار می‌کند. اِوی پورتر زندگی‌ای به‌ظاهر کامل دارد: دوست‌پسری جذاب، خانه‌ای زیبا و جمعی از دوستان مرفه. اما واقعیت این است که اِوی پورتر وجود خارجی ندارد. او برای فردی مرموز به نام آقای اسمیت کار می‌کند که در هر مأموریت، هویت و وظیفه‌ای جدید به او می‌دهد. در این مأموریت، او باید به زندگی رایان سامنر نفوذ کند و منتظر دستورهای بعدی باشد. با پیشرفت داستان، اِوی در می‌یابد که این مأموریت پیچیده‌تر از آن است که تصور می‌کرد و باید با چالش‌های جدیدی روبه‌رو شود. اشلی الستون پیش از ورود به دنیای نویسندگی، سال‌ها به‌عنوان عکاس مراسم عروسی فعالیت می‌کرد. او با همسرش در لوئیزیانا زندگی می‌کند و سه پسر دارد. الستون تاکنون شش رمان نوجوان نوشته است و «دروغ اول پیروز ماجراست» نخستین اثر بزرگسال اوست. 📕پشت جلد 🎙شهاب دارابیان 📻راضیه جعفری جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۶۵ و ۶۶ داشتم می اومدم بیرون از خونه که مرتضی از در حیاط اومد داخل. دیدم فلفل گرفته.. فلفل و ازش گرفتم و حرکت کردم سمت خونه. تو راه زنگ زدم به فاطمه زهرا و گفتم: _خانم بیرون چیزی نمیخوای؟ گفت:+نه فقط خواهشا برو آرایشگاه موهات و ریشت و کوتاه کن مرتب شو. احتمالا مهمونی میخوایم بدیم. چشمی گفتم و قطع کردم و بعدش رفتم یه سر آرایشگاهِ همیشگی که میرفتم. مرتب کردیم خودمون و رفتم خونه. وقتی رسیدم ماشین و گذاشتم پارکینگ و رفتم با آسانسور بالا. فاطمه فهمیده بود اومدم درو باز کرد. +سلام خانومِ من. _سلام عشقم. خسته نباشی. رسیدن بخیر. +ممنونم، زنده باشی.. _مأموریت چطور بود؟ +تلخ و شیرین.بگذریم... بیا اینم فلفل برای طوطی. بریم طوطیتو ببینیم در چه حالیه. _بریم. رفتیم طوطی رو که توی هال و پذیرایی بود، دیدیم. فاطمه گفت: _عزیزم، طوطیم دیگه زیاد فلفل نمیخوره! به نظرت چرااا؟؟ +خب از بس بهش فلفل دادی، زده شد و بدش اومده حتما.. نگاه کن قیافه طوطیتم شکل فلفل شد. قیافه تو هم داره شکل طوطی میشه هااااا. _ای ناجنس.. حاال من و اذیت میکنی.. بگو ببینم امروز جایی میری یا خونه ای؟ +آره یه خرده کار دارم .. میرم ولی سریع برمیگردم.. راستی حاج کاظم برات سلام رسوند. برای خواستگاری بهزاد هم اوکی داده. _ای جانم. سلامت باشه عمو. خداروشکر که اجازه داده.. زینب خانم میگفت بعید میدونم اجازه بده کسی بیاد فعلا خواستگاری مریم اما مثل اینکه حرفات روش اثر داشته.. ولی محسن به هم میاناااا. مگه نه؟ +نمیدونم. _بی احساس. همش میگه نمیدونم.. پس چی و میدونی.. +فقط این و میدونم که تورو خیییییلیییییییییی دوست دارم.. همین... راستی ناهار آمادس؟ _آره. ولی اول میری دوش میگیری بعدش میای ناهار.. ضمنا، باز وسط ناهار زنگ نزنن از ادارتون و بلند شی بری؟ +نه بابا. به چرت بعد ناهارم میرسیم. _خواهیم دید. رفتم دوش گرفتم و اومدم نمازم و خوندم و آماده شدم برای ناهار خوردن.. یه دو سه دیقه از شروع ناهارمون گذشته بود که فاطمه گفت: _محسن قبل اینکه بیای من رفته بودم تا فروشگاه خرید کنم و یه خرده خرت و پرت بگیرم برای خونه... دم در خونه که رسیدم یه پراید دیدم. رانندش همینجوری زل زده بود به من.. تا بیام داخل خونه همینطور نگاه میکرد. +چیزی نیست. خب آدما نگاه میکنند همدیگرو. ایشونم میخ نباید میشد و نگاه نباید میکرد به نامحرم که حالا یه غلطی کرده. ناهارت و بخور.... _ تازه بعدشم اومدم خونه یه نفر زنگ زد به تلفن خونه و هرچی گفتم الو بفرمایید، جواب نمیداد. شماره خونه مارو کسی نداره.. فقط مادرت داره و مادر پدرمن.. حتی خواهر برادرای ماهم ندارن..اگه یه غریبه هم اشتباه زده بود باید چیزی میگفت حداقل. +حتما صداش نمیرسید.. (راستش دوستان من خودم یه کوچولو بابت این نگاه کردن و تلفن به خونه حساس شدم با این وضعیت. چون احتمال دادم باز مثل قضیه بعد سوریه بشه.. ولی باز گفتم ان شاءالله چیزی نیست و خیر هست و نخواستم خانومم نگران بشه.) بعد فاطمه گفت: _راستی مامانت دیروز که فهمید مهمونی دیشب کنسل شده پاشد رفت ویلایی که توی شمال دارید. +مگه مهمونی نمیگیری برای فردا شب.؟ _حقیقتش یه خرده در اینکه بگیرم یا نگیرم گیر کردم.. دیشب خوب بود میگرفتیم که خب زنگ زدم کنسل کردم. به همشون گفتم اگر خواستیم برای شب‌های آینده بگیریم خبرتون میکنم. ضمنا مادرجون که رفته ویلای شمال، از اونجا صبح زنگ زدو سراغت و میگرفت. یه خرده هم حال ندار بود ظاهرا. +باشه بهش زنگ میزنم الآن.. حتما فهمیده چندروز دیگه میخوایم بریم شمال پیشش داره ناز میکنه از الآن. تورو ببینه حالش خوب میشه.😁 _محسن طوطیمم بیارم دیگه؟😌 +بیخیال فاطمه زهرا.😐 _عه محسن. +باشه بیار فدات شم.. من تسلیمم.. آخه اونجا هواش شرجیه خانومَم. طوطی اذیت میشه. برای خودش میگم..خلاصه حیوون زبون بسته رو میاری اونجا چی بشه.. به هر حال از من گفتن بود، بعدا چیزیش شد ناراحت نشو.. _اولا زبون بسته نیست و داره کم کم حرف میزنه.. +آره میدونم.. به جون خودش میدونم. _محسسسنننننن.. مسخره نکن..😠 +بخدا مسخره نمیکنم. _میارمش..اتفاقی هم نمی افته. +باشه چشم، بیار عزیزم.. ولی باید خودت مواظبش باشی. گوشی و گرفتم و زنگ زدم به مادرم. دیدم جواب نمیده. یه خرده نگران شدم. گفتم نکنه چیزی شده باشه، چون فاطمه هم گفته بود حال ندار بوده. یه بیست دقیقه گذشت..... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۶۷ و ۶۸ یه بیست دقیقه گذشت ، و فاطمه هم نگران شد..چون مادرم اخالقش طوری بود که شماره بچه هاش میوفتاد، اگر جایی بود یا متوجه نمیشد یا سرنماز بود ، بعدا خودش زنگ میزد و از نگرانی درمون میاورد. فاطمه گفت : _بزار زنگ بزنم به مادرت ببینم این بار جواب میده یا نه.. فاطمه زنگ زد ولی بازم مادرم جواب نداد. گفت: _زنگ میزنم به معصومه خانم همسایه مادرت اینا توی شمال. اون بره یه سر بزنه ویلاتون ببینه چخبره. دلم شور افتاده محسن. با موبایلش زنگ زد به همسایه ویلامون توی شمال..حدود هفت_هشت تا بوق خورد.. تلفن روی آیفن بود. جواب داد: +الو سلام معصومه خانم خوبید؟ _سلام..ممنونم... شما؟ +فاطمه زهرا هستم. عروسِ راضیه خانم که همسایتون هستند توی شمال. همسر آقای سلیمانی. _آها چطورید عروس خانم خوبید؟ آقاتون خوبن. چه عجب یادی از ما کردید؟ +ممنونم عزیزم. شما لطف دارید..ببخشید معصومه خانم یه زحمت دارم براتون. اگه میشه لطف کنید ویلای مادرشوهرم اینا یه سر بزنید. الان آقام زنگ زد به اونجا جواب ندادن. منم چند دیقه بعدش زنگ زدم بازم هیچکی جواب‌نمیده. آخه مادر شوهرم از صبح یه خرده حال ندارم بوده.. برای همین یه خرده استرس گرفتیم ما اینجا.. میشه فوری یه خبر بگیرید و بهم آمارش و بدید.؟ _آره حتما عزیزم. الان یا خودم میرم. یا میگم داریوش بره و به حاج خانم میگیم که شما زنگ زدید و نگران شدید.تا خودش به شما زنگ بزنه. +ممنونم منتظرم. یه ربع گذشت دیدم زنگ نزد. اینبار خودم شماره ویلارو گرفتم دوباره تا ببینیم چخبره. چهار پنج تا بوق خورد دیدم یکی جواب داد اما صدای مادرم نبود.. گفتم: +الو. سلام شما کی هستی تلفن و جواب دادی؟ _سلام آقای سلیمانی.. خوبید.. معصومه هستم همسایه مادرتون.. +آها چطوری معصومه خانم.. خوبی شما. ببخشید نشناختم.. _آقای سلیمانی من چنددیقه هست رسیدم. دیدم در باز بود اومدم داخل. مادرتون کنار پله افتاده بود. بیهوش هم شده. +یا ابالفضل العباس..آخه چرا؟؟😨 _نمیدونم بخدا... +معصومه خانم آقا داریوش خونه هست؟(داریوش شوهر معصومه بود) _بله خونه هست. +پس اگه زحمتی نیست ، با آقا داریوش خیلی فوری برسونیدش بیمارستان. _چشم. چشم. +ممنونم. در دسترس هم باشید، باهاتون در ارتباطم من. _حتما آقای سلیمانی. به روی چشم..فقط شرمنده هستم یه موضوعی هست. دیدم داره خجالت میکشه برای گفتن، بهش گفتم: +معصومه خانم چیزی شده؟ نمیتونید ببریدش بیمارستان مگه؟؟ اگر نمیتونید بگیدو تعارف نکنید. _ وایییی آقای سلیمانی نگید اینطور تورو خدا.. این چه حرفیه. وظیفمونه. فقط راستش و بخواید داریوش بیکاره. ما‌ هیچ پولی توی خونه نداریم. اگه بیمارستان پول بخواد چی؟ +معصومه خانم از این بابت خیالتون راحته راحت باشه. من یا کارت به کارت میکنم یا میگم یکی از دوستانم توی شمال پول و دم بیمارستان برسونه به شما. خوبه؟ _بله ممنونم. ببخشید تورو خدا ناراحت نشیدااا. +نه . فقط لطفا سریع حاج خانوم و ببریدش بیمارستان. یاعلی فاطمه کنارم بود و دید بدجور آشفته شدم، و شنیده چی شده، سریع بلند شد از سر سفره‌ی ناهارو خواست آماده بشه بیایم شمال.. +فاطمه صبر کن..عجله نکن فدات شم.. ببینم اصلا سازمان اجازه میده من برم شمال الآن. این همه کار و ماموریت داریم این روزا. بعید میدونم اجازه خروج از تهران و بهم بدن.. زنگ زدم به حاج کاظم. حاجی جواب داد: _سلام عاکف جان. +سالم حاجی خوبی. _اتفاقا میخواستم بهت بگم نیای امروز ۰۳۴ (خونه امن) برو به کارات برس. چون وسط مرخصیت هم کشوندیمت اداره.. برای همین برو به ادامه مرخصیت برس.. +الان وضعیت چطوره؟ ماهواره ان‌شاءالله پرتاب میشه توی این چند روز؟ _اینطور که آخرین خبرو عطا بهمون داده تا نیم ساعت دیگه سیستم برای جهت‌یابی آماده میشه. چند روزی هم کارای ریز داره باید انجام بشه.. بعدش باید ببینیم ماهواره رو چه زمانی میفرستن.. چون مقامات سیاسی وامنیتی کشور حضور دارن توی این پروژه پرتاب. +از مجیدی چخبر؟ چیزی دستگیرتون شد توی شنود؟؟ _چیز خاصی نه، ولی با این حال بچه ها بازم دارن مکالماتش و شنود و کنترل میکنن تا اگر حرف خاصی یا کد خاصی بود بررسی کنن ببینن چیه موضوع..زمانی هم که از محل کارش خارج میشه تحت تعقیبه. +حاجی از شمال خبر رسیده بهم که مادرم حالش بد شده. الآن هم دارن میبرنش بیمارستان. _یا فاطمه زهرا!!! چرا؟؟ ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۶۹ و ۷۰ _یا فاطمه‌ی زهرا !! چرا؟؟ +فعلا مشخص نیست.. _عاکف فکر نمیکنم بهت اینجا نیاز داشته باشیم فعلا.. به نظرم برو شمال پیش مادرت و دنبال کار درمانش باش. +نه حاجی. من نمیتونم برم. تا از پرتاب ماهواره خیالم جمع نشه نمیتونم از تهران برم. _خیالت جمع باشه.. برو دنبال کارای مادرت تا اتفاقی نیفته براش. الان نیاز هست که تو اونجا پیشش باشی. بابت اینجا هم خیالت جمع باشه اتفاقی نمی‌افته. +حاجی مطمئنی؟ _اگه مطمئن نبودم میگفتم نرو، بمون اینجا کنار من توی تهران.. برو خیالت جمع. اگه اینجا کاری هم داری، بهم بگو تا به عاصف عبدالزهرا بگم برات انجام بده توی تهران +نه حاجی ممنونم. اگه کاری بود مزاحمتون میشم. خدا خیرتون بده. فعلا خداحافظ. قطع کردیم و به فاطمه گفتم : +فوری آماده شو بریم.. لفتش نده فقط. فاطمه آماده شد و فوری اومدیم پایین و ماشین و گرفتیم و حرکت کردیم سمت شمال. توی راه زنگ زدم به یکی از دوستانم که پدرش همرزم پدر شهیدم بود. پدر دوستم سه ماه بعد از شهادت پدرم توی یکی از عملیات های مهم سپاه شهید شده بود. دوستم توی نیروی انتظامی شمال کشور کار میکرد و از رده بالاهای انتظامی اون استان بود. اسمش مهدی بود. دوست دوران زندگیمون توی مشهد بود که دوسالی بنابر دلایلی اونجا زندگی کردیم من و خانوادم و اون و خانوادش. موقع آشناییمون من تازه توی سیستم اومده بودم. اونم چندوقت بعدش رفته بود نیروی انتظامی..باهم صمیمی بودیم خیلی. بهش زنگ زدم جواب نداد. زنگ زدم خونشون و خانمش گوشی و گرفت، گفتم: +سلام آبجی خوبید؟ شناختید؟ _سلام. بله شناختم. خوبید شما داداش عاکف؟ فاطمه زهرا جان خوبن؟ +ممنونم. ببخشید مهدی کجاست؟ _نمیدونم. ولی طبق معمول احتمالا سر کارشه دیگه. +تماس بگیرید فوری باهاش.. بگید بهم زنگ بزنه کار واجب دارم. چون جواب نمیده تلفنم و. اگه شماره دیگه ای داره بهم بدید. _نه همون شماره ای که چند سال هست داره، هنوز همون هست. ببینم میتونم پیداش کنم.. اگر جوابم و داد میگم بهتون زنگ بزنه. قطع کردیم و ۱۰ دیقه بعد دیدم خود مهدی زنگ زد و جواب دادم: +سلام مهدی معلومه کجایی؟ _داداش سلام. خوبی آقا عاکف گل؟ چه عجب؟ روت شد زنگ بزنی احوالم و بپرسی؟ +ممنونم. تو معلومه کجایی؟ جوابم و نمیدی چرا؟ امروز خودم میام شمال میبینمت. فعلا گله نکن ازم. _باشه. بخشیدمت این یک بارو. ببخشید من جلسه بودم نتونستم جواب بدم. شرمندتم. الان تموم شد و اومدم بیرون، دیدم خانومم زنگ زد که گفت فلانی کارت داره و منم فوری بهت زنگ زدم. +مهدی برات یه زحمتی دارم. مادرم یکی دو روزیه که اونجاست. اومده شمال. چند دیقه قبل حالش بد شدو بردنش بیمارستان. _نه!!!! تو چی میگی؟ بیمارستان؟!! کدوم بیمارستان؟ +قرار بود ببرن بیمارستان آیت الله‌طالقانی چالوس. اون دفعه باهم رفتیم فشارت پایین اومده بود. قرار شد ببرنش همونجا آخرین خبری که دارم..ببین مهدی، من نمیدونم چقدر الان اونجا پول نیازه.. میخوام بری بیمارستان و به این خانواده‌ای که مادرم و بردن بیمارستان پول برسونی..دستشون پر باشه. بعدش همونجا هواشون و داشته باش و کم و کسریشون وبرس. رسیدم شمال از خجالتت در میام. _باشه داداش خیالت جمع. فقط یواش تر بیا توی جاده وعجله نکن. من میرم بیمارستان و هر خبری شدبهت میگم. +ممنونم خداحافظ. توی راه بودیم که فاطمه گفت: _محسن. اصلا یادم رفت شیر گازو ببندم. دلم شور افتاده. بزار به داداشم اینا زنگ بزنم بگم برن ببینن خونمونو. چند دیقه بیشتر با ما فاصله ندارن که. +فاطمه حواست کجاست؟ الان باید متوجه بشی؟ اه. _دعوام نکن محسن. دعوام نکن. من مقصر نیستم. عجله ای شد همه چیز. +زنگ بزن به داداشت یا عروستون بگو فورا برن ببینن تا گندش در نیومد.. زنگ زد به زن داداشش که یه نسخه از کلید خونمون و داشت، برای همینطور مواقع که ما نیستیم.. بهش گفت: +سالم آناهیتا جان. خوبی؟ میگم عزیزم، با آقا محسن داریم میریم ویلای مادرش اینا شمال. میتونی خودت یا آقا داداشم ابوالفضل، برید یه کدومتون خونمون، زحمت بکشید شیرگازو چک کنید؟؟ چون هول هولکی اومدیم دیگه نشد ببینم. فراموش کرده بودم.. به زن داداشش گفت و قرار شد برن ببینن و بهمون خبر بدن. حدود دوساعتی گذشت.... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۷۱ و ۷۲ حدود دوساعتی گذشت... و ماهم به صورت تلفنی تا حدودی با شمال در ارتباط بودیم.. توی مسیر بودیم که داریوش، همسر معصومه خانم زنگ میزنه به موبایل من.. منم چون پشت فرمون بودم ،و جاده یه کم خطرناک بود و دره داشت،و سرعتم شدیدا بالا بود، دادم گوشی و به فاطمه... فاطمه جواب داد و تلفن و گذاشت روی آیفون.. داریوش گفت: _سلام خانم سلیمانی.. من شوهر معصومه هستم.. مادر آقای سلیمانی حالش خوب شده. توی بیمارستان دارن درمانش میکنند و به هوش اومده .. الانم دکترا پیشش هستن. خبر و داد و قطع کرد تلفن و ! هم من و هم فاطمه هردوخوشحال شدیم.. دیگه فاصله ای هم تا چالوس نداشتیم با این سرعتی که من اومدم..یه جایی زدیم کنارو تا این چندساعت رانندگی که باعجله داشتیم میرفتیم، پیاده بشیم و یه آبی به دست و رومون بزنیم. چون خیالمون جمع شده بود که دیگه مادرم وضعیتش بهتره خداروشکر. از ماشین که پیاده میشیم، فاطمه قفس طوطیشَم میاره بیرون. بعد طوطی رو از قفس میاره بیرون و میگیره روی دستش. با یه کم بی حوصلگی و یه کم چاشنی عصبانیت بهش گفتم: +این و کجا میاری؟ _خب آوردمش بیرون دیگه. دوسش دارم دیگه محسن. چرا تو هی دم به ثانیه همش گیر میدی به این؟ الانم که عجله‌ای نداریم. مادرتم الحمدلله حالش خوبه. +هوووففففف.. امان از دست تو فاطمه.. لعنت به این عاصف که طوطی رو داد بهت. _واااا .. به اون طفلک چیکار داری؟ خوبه خودت بیشتر دلت میخواست. توی دلم خندیدم و داشتم میرفتم چای و آب جوش بگیرم از مغازه سر راهی، که دیدم یهویی طوطی پرید و رفت.. همینجوری از بین درخت ها و سنگ ها داشت می رفت پایین نزدیک یه رودخونه. فاطمه هم همینجوری دنبالش رفت. فاطمه هم میره لحظه آخر بگیره طوطی رو که نیفته توی آب ، تعادلش و ازدست میده و بین سنگایی که اونجا بود، میفته داخل آب.. از شانس بد ما آب رودخونه هم شدت داشت. فاطمه هم با جریان آب که یه کم سرعت داشت میره..بلافاصله خودم و رسوندم نزدیک رودخونه و فوراً شیرجه زدم توی آب و همراه جریان آب رفتم.. فکر کنم حدودا یک و نیم متر بود عمق آب رودخونه.. واقعا رودخونه ای به این شدت من ندیده بودم... حدود ۱۰ متر رفتیم جلو و با جریان آب شنا کردم و چنگ انداختم محکم چادر فاطمه رو کشیدم. ازشانس خوبمون چادرش لبنانی بود و از سرش جدا نشد.. بغلش کردم و فوری آوردمش بیرون.. خدا روشکر فاطمه رو نجات دادم...اومدیم از آب بیرون و حالا فاطمه همینطور از ترس گریه میکرد و میلرزید.. منم کفری شده بودم..میخواستم بهش‌حرف بزنم، جلوی خودم و میگرفتم.. میخواستم چیزی نگم، خون داشت خونم و میخورد.. خلاصه تنها کاری که تونستم بکنم اونم این بود که یه سنگ و بردارم و محکم بزنم زمین و به چهارتا سنگه دیگه و یه کم داد و بیداد کردم تا خودم و خالی کنم.. تنمون همه خیس شده بود.. فوری اومدیم از رودخونه بالا و کنار جاده ماشینمون و گرفتیم و رفتیم یه مغازه ی خیاطی پیدا کردیم ، و لباسایی که همراه خودمون آوردیم و رفتیم داخلش عوض کردیم. فاطمه هم از ترس من دیگه حرف نمیزد اون مسیری که باقی مونده بود تا بیمارستان. فقط سرش و تکیه داده بود به صندلی و آروم گریه میکرد و اشک میریخت.. منم کلافه بودم. نزدیک بیمارستان زدم کنار و بهش آروم گفتم: +ببینمت. دیدم روش و سمت من نمیکنه. دوباره یه کم جدی تر بهش گفتم: +بهت گفتم ببینمت.. روت و اینور کن.. روش و کرد سمت من دیدم چشماش همه قرمز شده از بس گریه کرده.. بهش گفتم: +وقتی بهت یه بار میگم ببینمت، باید روت و برگردونی تا ببینمت.. این و که انجام نمیدی کلافم میکنی بیشتر.چته؟ چرا اینطور میکنی فاطمه؟ تموم شد دیگه.. چرا داری گریه میکنی انقدر؟هرچی بود تموم شد رفت.. اشکاتم پاک کن لطفا. همینطور اشک می ریخت . هق هق میکرد، گفت: _برخوردت درست نبود محسن.. مگه عمدا من این کار و کردم.؟ به عاصف پریدی الکی. به من میپری الکی. چته تو خب +ببخشید.. من ازت عذر میخوام.. حق با توعه.. من نباید این رفتارو میکردم باهات.. اما خب حق بده بهم. منم ترسیدم غرق بشی. واقعا یه طوطی ارزشش و داشت که به این روز بندازی من و خودت و ؟ سکوت کرد و چیزی نگفت.. بهش گفتم: +حالا هم اشکات و پاک کن عزیزم... لطفا. یه لبخندی زد به خاطر دل من و کم کم آروم شد و به مسیر ادامه دادیم.رفتیم سمت بیمارستان... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh