📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_سیودوم
حالم از همه کس داشت بهم میخورد ،قلبم داشت فشرده میشد،حالم دست خودم نبود داشتم از خیابون رد میشدم چادرم از سرم افتاد،همونجا بود که یهو به یه ماشین خوردم و به جای معذرت خواهی گوشم شنید که مرد پشت فرمون بهم میگفت تو چقدر خوشگلی خانوم ،بازم حالم بد شد و همونجا جلو ماشینش تمام محتویات معده ام خالی شد..تصور اینکه مرتضی از دیروز صبح توی اون خونه بود حالم رو لحظه به لحظه داشت بدتر میکرد.معده ام عصبی شده بود از فشاری که روم اومده بود ،خدایا کجا میرفتم چیکار میکردم توی شهر غریب به کی پناه میبردم..دم خونه که رسیدم نایی برای باز کردن در نداشتم دم خونه نشستم سرمو گذاشتم رو روی زانوم چادرمو کشیدم رو سرم و های های گریه کردم..نمیترسیدم کسی منو ببینه چون کسی منو اینجا نمیشناخت....برام مثل عصر عاشورا بود که زمین و آسمون گرفته است ..
نفسم رو به زور تونستم بیرون بدم یاعلی گفتم و رفتم توی خونه...
در و دیوار خونه برام تنگ بود ،تا ساعت ۸شب نشسته بودم و به یه گوشه خیره شده بودم،
نه خبری از مرتضی شد نه از احمد
داشتم به بدبختی هام فکر میکردم ...ساعت شد ۱۲شب بالاخره صدای چرخش کلید توی در اومد و احمد رو دیدم پشت سر مرتضی..
با دیدن مرتضی دوباره پر از خشم شدم و بلند شدم و تا میتونستم محکم با مشتم میزدم روی سینه اش و میگفتم من تازه عروست بودم،میگفتی عاشقمی،تازه دوماه نیست عروسی کردیم چطور تونستی بهم خیا نت کنی؟؟ این حق من بود!!!؟
منو اوردی شهر غریب دلمو بسوزونی!!؟
مرتضی ساکت بود هیچی نمیگفت و مشت های من میخورده به سینه و صورتش
احمد یهو دستم و کشید و داد زد جبیبه کافیه ..گفتم احمد تو چی از من میخوای ها!صبوری؟؟؟ فردا برمیگردم روستا.
احمد مرتضی رو از خونه بیرون کرد بعدش خودش اومد نشست کنارم و با ناله گفت زن داداش شرمنده اتم ولی من خیلی با مرتضی حرف زدم ....حرفش اینه ..بهم گفته برو به حبیبه بگو هم بهاره رو دوست دارم هم عاشق حبیبه ام..حرفی که مرتضی زده بود رو نمیتونستم هضم کنم یعنی چی که هم بهاره رو دوست داره هم عاشق منه ؟؟قبل از اینکه احمد حرف دیگه ای بزنه با قاطعیت گفتم غلط کرد برادر شما که این حرف رو بزنه فهمیدی احمد؟؟حالام از خونه ی من برو بیرون..احمد ملتمسانه گفت حبیبه من دعواهامو با مرتضی کردم زیرگوشی ها رو بهش زدم ،
بهش گفتم کسی که زن به این زیبایی داره نگاه به دیگران نمیندازه ولی باور کن باور کن تقصیر مرتضی نیست ،من توی اون سوپری بودم دیدم این دختر چطور دلبری میکرد ،
اول اومد سمت من ولی من محل ندادم متاسفانه مرتضی سست شد نميفهمم چطوری ولی مرتضی یک آن عوض شد ،الان هم اگه بسازی میتونی مرتضی رو از نو بسازی اون دختر رو از زندگیتون بیرون بندازی....
گفتم حرف زدنش راحته ولی وقتی توی شرایطش باشی نمیتونی این حرف ها رو قبول کنی من برمیگردم روستا،احمد گفت به خاطر من آبروریزی نکن،طلاق راه چاره نیست
با حرف های احمد اشکام بند نمیومد گفتم احمد برو از خونه ام بیرون ،شبهایی که مرتضی به من میگفت بار داره برام میاد پیش اون دختره بوده میفهمی یعنی چی؟؟احمد گفت الان فقط یک هفته است با این دختره حبیبه،قبلا مادرش تلاش های زیادی میکرد برای دل بری از مرتضی ،وقتی دید مرتضی بهش اهمیت نمیده دخترش رو آورد سوپری،احمد داشت با من حرف میزد که یهو در خونه باز شد و مرتضی اومد داخل ،حالم از آروم بودنش خونسرد بودنش بهم میخورد اومد جلو و به احمد گفت میتونه بره از خونه بیرون..احمد قبل رفتنش بهم گفت التماست میکنم کاری بسازی.هرکسی توی موقعیت من بود صبوری براش معنایی نداشت،همین که احمد رفت سه چهار تا تکه ظرفی که داشتم رو پرت میکردم از مرتضی و دهنم برای اولینبار به فحش باز شده بود..این حبیبه ی نماز خون و قران خون تبدیل شده بود به کسی که فحش میده....قلبم داشت مچاله میشد،مرتضی هیچی نگفت رفت گوشه ی اتاق خوابید،فرداش رفتم خونه ی ملیحه و گفتم ملیحه میخام زنگ بزنم روستا چیکار کنم
ملیحه گفت ما که تلفن نداریم ولی همسایه مون یه خانم خوبیه اجازه میده از تلفنش استفاده کنیم ،منو برد خونه ی همسایه شون و شماره خونه ی طلعت رو گرفتم ،تنها کسی که دلسوزم بود طلعت بود توی دلم خدا خدا میکردم تلفن رو جواب بدن و اگر هم جواب بدن طلعت خونه باشه ،چون تلفن توی اتاق زن بابای بهمن بود...اولین بوق رو خورد دومی هم خورد سومی رو جواب دادن ،زن بابای بهمن بود که بعد از کلی احوال پرسی اجازه داد حرفم رو بزنم و بهش گفتم گوشی رو بده طلعت
گفت طلعت خونه نیست و یکساعت دیگه زنگ بزنم..توی اون یکساعت پشت تلفن نشستم و دقیقه ها رو میشماردم..دوباره زنگ زدم ،اینبار طلعت بود که گوشی رو برداشت با شنیدن صدای طلعت بی هوا گریه ام گرفت
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh