eitaa logo
داستان مدرسه
661 دنبال‌کننده
620 عکس
380 ویدیو
166 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
36.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 دختری که بچه بود و گول خورده بود ولس مورد شماتت و طرد شدن خانواده اش قرار گرفت ...دختری که مادر درست حسابی بالا سرش نبود...هربار یادم‌میومد چطوری دستم رو میگرفت و بهم التماس میکرد و ازم کمک میخواد لعنت به خودم میفرستادم...مقصر نبود الهام رو خودم میدونستم...دختری که از‌ترس آبروش دست به چنین اقدامی میزنه ...قیامت رو داشتم با چشمای خودم میدیدم شوک وارد شده بهم خونریزیم زیاد شده بود و دوباره بی هوش افتادم ..وقتی به هوش اومدم دیدم آمنه بچه ام که هنوز اسم نداشت رو بالای سرم گرفته و مبخاد بهش شیر بدم...با یاد اوری الهام خودمو انداختم تو بغل آمنه گریه کردم ..آمنه میگفت هیچکس تا صبح نفهمیده الهام چنین کاری کرده.‌.حسین زانوی غم بغل گرفته بود و پشیمون از کتکهایی که به الهام بیچاره زده بود...اعظم هم به یک نقطه خیره بود،آمنه هربار که میومد پیشم بهم گوشزد میکرد خانواده مرتضی نفهمن الهام به من قبلا گفته بوده..چون میترسید بدبختم کنن....مرتضی وقتی اومد و فهمید جریان از چه قرار بوده آتیشی شده بود و میگفت میرم پسره رو پیدا میکنم ،،هرسه تا داداشاش پی پسره و خواستن بگیرن ولی حسین گفت نمیدونه کی بوده،از طرفی آبروی الهام میرفت ونگران شوهر کردن بقیه ی دختراشون بودن،میگفتن اگه کسی بفهمه الهام چکاره بوده خواستگاری بقیه ی دخترهاشون نمیاد،البته این پیشنهاد ،پیشنهاد خودخواهانه ی اعظم بود مثل همیشه..از طریق دوست الهام میتونستم رد و نشون اون پسر رو پیدا کنم ولی فایده نداشت،دوهفته گذشته بود و دختر من هنوز اسم نداشت،اصلا کسی متوجه دخترر به دنیا امده من نبود ،بعد از دو هفته همه برگشتن سرکار خونه ی خودشون و دیگه کسی الهام رو یادش نبود ،به پیشنهاد مرتضی اسم دخترم رو گذاشتم حدیث و بعد از انتخاب اسم مرتضی برگشت اهواز و به من توصیه کرده بود تا چند وقتی پیش خانواده اش بمونم بلکه دوایی از دردشون باشم.توی اون روزها بدترین دوران زندگیم داشت سپری میشدعذاب وجدان فوت الهام از یه طرف بود‌،زخم های زایمانم طرفی دیگه با بچه ای که شب تا صبح‌رو گریه میکرد سپری میکردم،از طرفی هم جو سنگین خونه ی اعظم خانوم که هیچکسی یک حرف ساده هم نمیزد..و دل پری که از خانوم جونم داشتم چون توی اون وضعیت سری به‌من نمیزد،فقط آمنه بود که میومد بهم سرمیزد و میرفت،طاقتم تموم شده بود و یه روز رفتم خونه ی طلعت و با تلفن خونشون شماره سوپری مرتضی رو گرفتم بعد از چندتا بوق احمد جواب تلفنم رو داد از احوالات خونشون پرسید و در نهایت بهش گقتم گوشی رو بده مرتضی ولی گفت مرتضی توی مغازه نیست در طی اون روز شاید بنچ بار زنگ زدم ولی هیچکدوم از اون بارها مرتضی توی سوپری نبود خیلی ناامید و ناراحت شده بودم...به احمد گفتم به مرتضی بگه بیاد دنبالم دیگه نمیخام روستا بمونم افسردگی‌داشتم میگرفتم..فرداصبحش مرتضی برام زنگ زد و گفت عصر میاد دنبالم ،از اینکه قرار بود برگردم اهواز خیلی خوشحال شده بودم..یا خودم فکر میکردم شاید مرتضی خونه رو عوض کرده باشه..وقتی مرتضی اومد دنبالم چند روز دیگه هم نشستیم و برگشتیم اهواز..مرتضی خونه رو عوض نکرده بود به جاش بوهای خیلی بدی میومد توی خونه که مرتضی میگفت با احمد و امیر میومدن خونه ی ما میخوابیدن تموم کثیفی های خونه رو تمیز کرده بودم و خونه دوباره مثل قبل تمیز شد ،با حدیث دیگه سرگرم شده بودم و کمتر به مرتضی گیر میدادم چرا نمیای خونه یا چرا شب دیر میای..زندگیم روی روال افتاده بود مرتضی حدیث رو دوست داشت باهاش بازی میکرد من و با گل هایی که میاورد خونه خوشحال میکرد...حدیث ۱۰ماهه شده بود که احساس کردم حالت تهوع دارم ..خوب که فکر کردم دیدم اصلا سه ماهه من ماهانه نشدم..از فکری که داشت توی سرم میچرخید ترس داشتم... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh