eitaa logo
داستان مدرسه
674 دنبال‌کننده
749 عکس
438 ویدیو
185 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
38.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 🩷 تموم تلاشم رو کردم با چشمام روش اثر بذارم اما نگاه خشک مرتضی جوابی از مثبت بودن نداشت دستی توی موهاش کشید و گفت منو وارد این موضوعات خاله زنکی نکن حبیبه تو الان جزیی از این خانواده ای مثل زیبا و شکوفه ، گفتم اگه بودم که مسخره ام نمیکردن در حینی که متکا ها رو جمع میکرد گفت خانواده از حرفهای هم بدشون نمیاد توهم زودتر دست به کار شو اینا رو پس بدیم یالله ‌.... نگاهی به خودم و اطرافم کردم دیدم همون یه اتاق که داشتم هم خالی شد ، به عنوان اولین روز از نوعروسیم بدترین روز عمرم رو سپری کردم .... عصر همون روز چند قلم خوراکی که روی میز بود هم به لطف زیبای لوس شده برداشته شد ..... مرتضی فرداش رفت اهواز و کلی بهم سفارش کرده بود که توی خونه شون مثل بقیه ی دخترها رفتار کنم ...صبحی که مرتضی رفت اعظم خانوم و شکوفه که دختر اولش بود اومدن دم اتاقم و با سنگ ریزه های تو حیاط تق تق به شیشه میزدن بیدارشم ... اعظم خانوم منو برد توی مطبخ تاریک و نم گرفته شون و گفت از امروز تا وقتی اینجایی غذای ظهر با توعه شکوفه یالله یادش بده چی کجاست و بهش بفهمون آقات چجور غذایی میخوره .... روز اول و دوم به همون منوال که پدر مرتضی گفته بود گذروندم شبا توی یه اتاق که باریک و بلند بود همه ی دخترا و پدر مادرشون میخوابیدن و هوا اونقدر خفه و گرم بود که به زور پنجره ی اتاق رو باز میذاشتن هوا بیاد .... ظهرها همه ی غذاها رو میریختن توی یک مجمع و همزمان ۷تا دست میرفت سمت غذا ....از این زندگی دسته جمعی حالم داشت بهم میخورد ....تنها دختر ساکت اون جمع الهام بود که یه دختر تودار و بی سر و صدا بود ....شب سومی بود که کنار اونها میخوابیدم از خفگی هوا کلافه بودم و توی تاریکی چشمام باز بود ....نیمه های شب بود که احساس کردم یکی از دخترا از خواب بیدار شد و رفت تو حیاط فکرکردم میره سمت دسشویی اما صدای در حیاط بود که خیلی آروم باز میشد..... خیلییی آروم بی اینکه سرو صدایی از خودم بیارم رفتم دنبال الهام ... اول با خودم فکر کردم شاید خواب زده شده باشه و بخواد از خونه بره بیرون میرم جلوش رو میگیرم ولی خوب که دنبالش رفتم دیدم خبر از یه چیزی دیگه است.... الهام خیلی راحت چادر گلدارش که توی ورودی در حیاط اویز بود رو برداشت و دیدم از تو یقه ی لباسش یه چیزی رو داره بیرون میاره خیلی هم دستاپچه بود توی اون تاریکی نمیتونستم بفهمم چیه ولی انگشتش رو داشت میکشید روی لبش از تعجب چشمام گشاد شده بود... سرخاب بود که میزد به لب هاش.... از کارهای الهام من تپش قلب گرفته بودم یه نگاهی به سمت اتاق آمنه اینا انداخت و آروم از در حیاط رفت بیرون ..‌ وای خدای من قلبم داشت میومد بیرون یه دختر ۱۶ساله این موقع شب بی خبر خانواده اش فقط داشت میرفت یه جا ... در رو آروم باز کردم و از لای در دیدم ببینم کجا میره ولی دیدم با یه پسر رفتن توی کوچه ی پشت خونه‌.... بیشتر از اون دیگه جرات نکردم پامو از خونه بذارم بیرون اخه از طلعت شنیده بودم که بهمن بهش گفته بود خیلی از دختر های ده بی آبرو شدن میترسیدیم دنبالشون برم و آش نخورده و دهان سوخته بشم.... رفتم سمت دسشویی و از چیزی که دیدم پشت سرهم عوق زدم .... آبی به دست و صورتم زدم و رفتم سمت اتاق .... هرکاری میکردم خوابم نمیبرد ،از این پهلو به اون پهلو میشدم منتظر موندم ببینم الهام کی قراره بیاد خونه .... ولی چشمام همراهی نکرد و نمیدونم کی خوابم برد ، خروس خون بود که بیدار شدم و فورا به سمت جای الهام‌نگاه کردم در کمال تعجب دیدم الهام خوابیده .... چندبار به صورتم زدم و هی با خودم گفتم حبیبه نکنه اتفاقات دیشب خواب بود؟؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
208_64492528314736.mp3
13.13M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔹تا حالا فکر کردین چرا قبر حضرت زهرا (سلام الله علیها) مخفی هست؟! 🤔 🔸امام علی(ع) با گریه😭 فرمودند: ای فاطمه جان، همسرم با من سخن بگو... 🔹قصه قهرمان ها🔸 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
178_66195224105143.mp3
13.78M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟠ماجرای ناراحت کننده شهادت سردار دلها به دست آمریکایی ها🇺🇸 🔴 حاج قاسم در جواب دختر شهید عماد مغنیه که گفته بود عراق خطرناکه گفته بود: من به سوی محل شهادتم میروم🥺😭 🔹قصه قهرمان ها🔸 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh