داستان مدرسه
🔥 *#تنها_میان_داعش* 🔥 قسمت ششم 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم عشقم انقلابی به پا شده و
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفتم
💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
💠 حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
💠 نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
💠 شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
36.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_داستان_زندگی
#هانیکو
#قسمت_هفتم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
37.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال
#آرایشگاه_زیبا
#قسمت_هفتم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
33.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#افسانه_سلطان_وشبان
#قسمت_هفتم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
40.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ترکیه_ای
#کلید_اسرار
#قسمت_هفتم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طلاق
#قسمت_هفتم
مرضیه که دید ابراهیم داره بهم لبخند میزنه از سر میز بلند شد رفت سمت خونه و ماهم دنبالش راه افتادیم
وقتی رسیدیم به خونه منیژه انگار منتظر وایساده بود گفت چی شد؟حامله ای ؟
ابراهیم شیرینی رو بهش داد و گفت بله خانوم حامله است
ابراهیم فکر میکرد منیژه خوشحال بشه ولی به زور گفت مبارکه و دور شد
یک هفته ای از خبر بارداریم گذشته بود و میدیدم ابراهیم هرروز بهم نزدیکتر میشه و برای بچه لباس و این چیزا میگیره
هربار با دست پرمیومد توی اتاقم
این وسط منیژه بود که دیگه باهام حرف نمیزد و سرسنگین شده بود
تا اینکه یه روز بعد از ظهر در خونه رو زدن و جواهر بود با حالت خاصی به شکمم نگاه کرد و گفت خوب شدی خانوم خونه خوب شدی سوگلی ابراهیم دیگه منیژه رو تحویل نمیگیره عجب دختر زرنگی
گفتمجواهر دوباره چیمیخوای
گفت والا از تو که هیچی ولی جاریت باهام کار داره حالا که حامله بودم احساس میکردم پیش ابراهیم برو دارم تونستم یکم به خودم جسارت بهخرج بدم و گفتم جواهر با منیژه چه سر و سری داری؟....چی داری بهش میگی ؟این دختر اینجوری نبود هرچی هست زیر سر توعه
یهو چشماش رو گشاد کرد و گفت دختره ی بی همه چیز کارت به جایی رسیده که به من توهین میکنی!دو روز سوگلی شدی هوا برت داشته!؟گفتم بذار عصر ابراهیم بیاد ورود تو رو به این خونه منع میکنم
گفت اووووه تا عصر خدا کریمه سوگلی خانوم همون لحظه بود که منیژه با اخمنگام کرد وگفت فیروزه چرا جلو مهمون منو گرفتی ؟
گفتم هیچیخانوم داشتم باجواهر احوال پرسی میکردم ..با اخم بهمگفت واینسا اینجا نمیدونی مرضیه اگه بدونه غذات حاضر نیست داد و بیداد میکنه؟صدای پاکتی که زیر چادر جواهر بود توجه ام رو جلب کرد...اگه چیزی با خودش میبرد عجیب نبود ولی اینکه ی چیزی با خودش آورده خیلی عجیب بود....
خیلی عجیب بود منیژه خوب جواهر تحویل گرفت باهم رفتن تو اتاق نمیدونستم چه خبره ولی دلم گواه خوبی نمیداد
رفتم مطبخ کاراها رو کردم بخاطر حاملگی خیلی زود خسته میشدم برگشتم اتاقم استراحت کنم که خواب بودم . ابراهیم مثل همیشه با دست پر اومد خونه ، کم کم داشت قربون صدقه منو بچه تو راهی میرفتم تو خلوت خودمون بودیم در اتاق زده بود منیژه بود منیژه ای که از صبح تا الان کلی فرق داشت یه کاسه سوپ آورد کنارم نشست گفت برا تازه عروس سوپ پختم بعد دستی به شکمم کشید گفت حالش خوبه؟ ابراهیم لبخندی زد من خیلی شرم کردم تشکر زیر لبی کردم ابراهیم با عشق به منیژه نگاه میکرد منیژه قاشقی تو سوپ زد گفت بخور
تشکر کردم گفتم سیرم منیژه جون بعدا میخورم ولی منیژه زبون ابراهیم خوب بلد بود خودشو نارحت نشون داد گفت لابد نمیخای بچه شبیه من بشه نخور نارحت خاست بره که ابراهیم چشم غره بهم کرد ترسیدم لبخند زورکی زدم گفتم ببخش شروع کردم تا آخرین قطره سوپ خوردم منیژه خوشحال کاسه خالی از سوپ برداشت چش ابروی به ابراهیم اومد رفت پشت سرش هم ابراهیم راهی اتاق منیژه شد
فردای اونروز تو مطبخ بودم کارهامو انجام دادم دستام خشک شده بود رفتم کرم مرطوب کننده بزنم در اتاق باز کردم دیدم منیژه تو اتاق بود یه چیزی تو اتاق میسوزونه تعجب کردم جلو دماغمو گرفتم گفتم چه خبره
منیژه که هول شده بود گفت بابا هیچچی اسفند دود میکنم چش نخوری از این مهربونی یهویی اش تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم تشکری کردم منیژه رفت با خودم گفتم شاید واقعا خوشحاله دیگه برگشتم مطبخ
دوباره شروع به آشپزی کردم کارم تموم شد مرضیه صدام کرد رفتم کنارش گفت تو دیگه سنگین شدی بزار کارهارو منیژه انجام بده گفتم نه خانم من میتونم گفت نه تو فقط استراحت کن
منیژه نگاهی تیزی بهم انداخت رفت مطبخ من برگشتم اتاقم
یه هفته از اون جریان میگذشت تا وقت سونوگرافی بچه بود مرضیه هم حاضر شد با من بیاد دلم برای منیژه میسوخت گفتم منیژه خانوم تو هم بیا انگاری دل مرضیه هم نرم شده بود گفت راست میگه بیا ولی منیژه کارهای خونه رو بهونه کرد موند ما رفتیم سونوگرافی
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
189_62616643829038.mp3
10.53M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴 ماجرای فوق العاده جذاب پرتاب اولین موشک🚀 ساخت حسن آقا
🔵 حسن آقا توی یکی از سخنرانی هاش گفت: اصلا بعد از مرگ من روی قبرم بنویسید،اینحا مدفن کسی است که میخواست اسرائیل را نابود کند💪
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#قسمت_هفتم
#آغاز_نصرالله
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
شروع نابودی اسرائیل.mp3
13.13M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴ماجرای انقلاب اسلامی ایران و شروع جریان مقاومت در منطقه
⚫️ بعد از اینکه شاه از ایران فرار کرد و رفت، امام خمینی👳🏼♂ رهبر ایران شدن و فرمودند: اسرائیل باید از صفحه روزگار محو بشود✊🏼
#قهرمان_های_فلسطینی
#قسمت_هفتم
#طوفان_الاقصی
🔹قصه قهرمان
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
193_64196228738032.mp3
10.33M
┈┅❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴 ماجرای جالب از سفرِ سید حسن به ایران و شروع زندگی در قم...📚
🔵 سید عباس موسوی به ایران آمد و به سید حسن گفت:
"برگرد لبنان، اونجا کار خیلی زیاده•••"
✈️
#شهید_سید_حسن_نصرالله
#قسمت_هفتم
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
209_64341369724551.mp3
7.34M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔹ماجرای انتخاب کردن اسم امام حسن(ع) توسط پیامبر
🔸قابل توجه دختر خانم ها: یکم از کارهای حضرت زهرا (س) توی خونه🏡 بشنوین😁
#قسمت_هفتم
#حضرت_فاطمه_زهرا
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
209_64341369724551.mp3
7.34M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔹ماجرای انتخاب کردن اسم امام حسن(ع) توسط پیامبر
🔸قابل توجه دختر خانم ها: یکم از کارهای حضرت زهرا (س) توی خونه🏡 بشنوین😁
#قسمت_هفتم
#حضرت_فاطمه_زهرا
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
570_66038075558801.mp3
14.29M
✨┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈✨
🟠ماجرای سفر حاج قاسم به مکه🕋
و مبارزه با اشرار شرق کشور
🔴 رهبر به حاج قاسم گفتن:
این کار شما اشتباه بود که
بهش امان دادین و بعد دستگیرش⚖ کردین.
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_هفتم
┅═┄⊰༻💠༺⊱┄═┅
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh